مردی از اهل شام بیرون آمد و در بین دو لشکر ایستاد و به آواز بلند گفت:
ای ابا الحسن!، لطف فرما و نزدیک بیا با تو سخنی دارم.
امیرالمومنین علیه السلام نزدیک آمد.
مرد شامی گفت، یا علی علیه السلام فضل و سابقه ای که تو در اسلام داری، هجرت، قرابت و اخوتی که با رسول خدا داری بر همه عالمیان معلوم است، هیچ کسی با تو برابری نمی کند هیچ آفریده ای به بزرگواری و کمال و علم و شجاعت و مروت و فتوت تو نمی رسد، اما اگر اجازه فرمایی مطلبی دارم ولی می خواهم به عرض برسانم تا شاید خون مسلمانان ریخته نشود.
آن حضرت فرمود: هر اندیشه ای داری بیان کن.
گفت: پیش نهاد می کنم شما به جانب عراق بگردید و ما به سوی شام؛ شما به شام و اهل شام کاری نداشته باش، ما هم به تو اهل عراق صدمه ای نرسانیم.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام گفت:
می دانم سخن تو از روی نصیحت و دلسوزی است. اما من شبها و روزها در این کار تأمل و تفکر کردم، راهی جز قتال و نبرد را سزاوار ندیدم، چون اگر این جمعیت شام را به راه راست دعوت نکنم و این کار را همچنان مبهم و معطل و مشوش بگذارم و به ضلالت و گمراهی آنان راضی شوم، به خدای تعالی کافر شده، احکام خدا و رسول را مهمل گذاشته باشم؛ پس امروز جنگ می کنم و این جماعت شامی را به راه راست می خوانم تا در روز قیامت به آتش دوزخ گرفتار نشوم. (87) مرد شامی به موضع خویش برگشت در حالی می گفت، انا الله و انا الیه راجعون.
87) خبر فوق در اخبار طوال، ص 188 و واقعه صفین، ص 474 روایت شد