لشکر امیرالمؤمنین علی علیه السلام آماده قتال و جدال با اهل بغی و کفر شده روی به میدان آوردند دو لشکر به یکدیگر نزدیک شدند.
مبارزی از اهل شام به نام غرار بن ادهم بیرون آمده، بین دو صف جولان می داد و مبارز می خواست، گفته شد در لشکر شام، سواری از او شجاع تر و قوی تر نبود و لشکر علی علیه السلام چون او را می شناختند لذا کسی به مبارزه او بیرون نرفت.
غرار در اثنای جست و خیز و جولان چشمش به سواری از اصحاب امیرالمومنین افتاد.
پرسید: این سوار کیست؟
گفتند: عباس بن ربیعة هاشمی.
غرار با غرور و نخوت گفت، آیا رغبت به مبارزه داری؟
عباس گفت: چرا رغبت ندارم! من دنبال تو می گشتم. از اسب فرود آی تا پیاده جنگ کنیم.
هر دو از اسب فرود آمده، آماده نبرد شدند، دو لشکر دست از جنگ کشیده تا مبارزه آنان را نظاره کنند و آن دو با شمشیر به یکدیگر حمله کردند.
چون هر دو زره داشتند شمشیر کارگر نبود، امیرالمومنین علیه السلام از دور نگاه می کرد ولی یار خود را نمی شناخت، عباس در اثنای شمشیر زنی، چشمش به زره غرار که خللی داشت افتاد فرصت را غنمیت شمرده شمشیر از آن ناحیه وارد کرد و غرار را به دو نیم کرد. آواز تکبیر اصحاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بلند شد.
علی علیه السلام پرسید این مبارز از کدام قبیله است که ما را مسرور گردانید.
گفتند: از قبیله بنی هاشم و نام او عباس بن ربیعه است.
امیرالمومنین او را صدا زد و گفت: ای عباس! عباس گفت لبیک یا امیرالمومنین. حضرت فرمود: ای عباس! مگر نگفتم تو و عبیدالله بن عباس بدون اجازه من به میدان حرب وارد نشوید.
عباس گفت: یا علی! آیا درست است دشمن مرا به مبارزه بخواند و اجابت نکنم؟!
امیرالمومنین فرمود: بلی! اطاعت امام تو واجب تر از اجابت خصم توست.
سپس علی علیه السلام، دست را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! عمل امروز عباس را ذخیره آخرتش قرار ده.
معاویه گفت آن مبارز که غرار را کشت چه کسی بود؟
گفتند: عباس بن ربیعه بن حارث هاشمی.
معاویه گفت: هر کسی از لشکر من بتواند انتقام غرار را بگیرد از مال دنیا آنقدر به او می دهم که تا آخر عمر محتاج نشود.
دو نفر از بنی لخم گفتند: یا امیر! ما آمادگی داریم. با او به مبارزه بپردازیم:
پس آن دو مرد به میدان جنگ آمده و عباس بن ربیعه را به مبارزه خواندند.
عباس بن ربیعه گفت: مرا سید و امامی است، بی اجازه او کاری انجام نمی دهم. پس به خدمت امیرالمومنین رسید و اجازه جنگ خواست.
آن حضرت فرمود: والله آرزوی معاویه آن است که از بنی هاشم احدی زنده نماند. پس گفت: ای عباس نزدیک من بیا، چون عباس پیش آمد.
حضرت فرمود: ای عباس، سلام خود را بیرون کن تا سلام مرا بپوشی و اسب مرا بردار. آن گاه امیرالمؤمنین علی علیه السلام سلام عباس را پوشیده، بر اسب او نشست و در مقابل آن دو مرد شامی ایستاد مثل این که عباس بن ربیعه وارد میدان شده است.
آن دو او را نشناختند و گفتند: آیا از سید و امام خویش اذن گرفتی علی علیه السلام که نمی خواست دروغ گفته باشد، فرمود:
اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا...(81)
یکی از آن دو بر امیرالمومنین حمله کرد، آن حضرت شمشیر بر کمر او زد و او را دو نیم کرد و هر نیمی به یک طرف افتاد.
دومی جمله کرد، حضرت او را نیز به خاک مذلت انداخت و به رفیقش ملحق کرد. سپس به موضع و جایگاه خویش برگشت، به عباس گفت: هرگاه تو را به مبارزه خواندند مرا خبر کن. معاویه فهمید که قتل آن دو نفر از لخمیان به دست توانای امیرالمؤمنین علی علیه السلام، انجام گرفته است به همین سبب تأسف می خورد و خویشتن را ملامت می کرد.
80) بت.
81) سوره حج / 39.