جناب شیخ مفید اعلی الله مقامه می فرماید: روزی در بغداد، جعفر کتاب فروش کتاب هایی را حراج می کرد، من هم رفتم چند جلد کتاب از او خریدم وقتی خواستم بیایم به من گفت: بنشین که چیزی دیده ام برای مذهب تو یعنی شیعه خوب است معجزه ای که من دیده ام برایت بگویم برای تقویت مذهب تو نافع است.
شیخ مفید می فرماید: نشستم او گفت: من مدتی با رفیقم برای درس حدیث و خواندن روایات نزد شیخی به نام ابوعبدالله محدث می رفتیم، بعد کم کم معلوم شد او از دشمنان سر سخت علی (علیه السلام) است، گاهی هم گوشه هایی می زد، جسارت هایی هم به علی بن ابی طالب (علیه السلام) می کرد، ما دو نفر او را نصیحت و خیر خواهی می کردیم، ولی او می گفت: من همین هستم تا دفعه دیگر که به فاطمه زهراء (سلام الله علیها) جسارت کرد، ما دیگر تصمیم گرفتیم نرویم، گفتیم فایده اش چیست ما نزد چه کسی درس بخوانیم؟! بالاخره شب در عالم رؤیا شاه ولایت ماه هدایت اسدالله الغالب علی بن ابی طالب (علیه السلام) را دیدم در خانه ابوعبدالله محدث است امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او تغیر کرد به شیخ فرمود: مگر من با تو چه کردم؟ (مثلی می زنند - دوستی بی جا می شود - دشمنی بی جا نمی شود) آیا نمی ترسی خدا کورت کند.
تا این را فرمود، اشاره به چشم راست شیخ کرد در خواب دیدم، چشم راستش کور شد از خواب بیدار شدم.
صبح که شد گفتم: با رفیقم برویم پیش شیخ خواب دیشب را بگویم و او را از قهر علی بن ابی طالب (علیه السلام) بترسانم از خانه که بیرون رفتم دیدم رفیقم رو به خانه من می آید گفتم: رفیق کجا؟ گفت: دیشب خوابی دیده ام آمده ام برایت بگویم. گفتم: چه دیدی؟ عین خوابی که من دیده بودم او هم دیده بود، گفت: بله، در خواب دیدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) اشاره فرمود چشم راست شیخ کور شد و من آمدم با تو برویم پیش این شیخک نصیحتش کنیم بگوییم دست بردارد.
گفتم: من هم همین خواب را دیده ام هر دو یک خواب را دیده ایم دو نفری آمدیم درب منزل، در زدیم زن تو خانه آمد پشت در گفت: امروز درس نیست.
گفتیم: چرا درس نیست، کار داریم ما می خواهیم شیخ را ببینیم.
گفت: امروز شیخ حال ندارد - ناله می کند گرفتاری دارد بالاخره ما اصرار کردیم گفتیم: ما باید او را حتماً ملاقات کنیم. زن گفت: امروز حالش خراب است از وقتی که بیدار شده است، روی چشم راستش دست گذاشته فریاد می زند، علی کورم کرد. ما دو تا گفتیم: در را باز کن ما برای همین آمده ایم. در را باز کرد دو نفری آمدیم دیدیم این بدبخت افتاده از درد چشمش ناله و استغاثه می کند.
همین که وارد شدیم، گفت: علی (علیه السلام) آخر مرا کور کرد.
ما دو نفر گفتیم: ما دیشب خودمان در خواب این جریان را دیدیم که امیرالمؤمنین (علیه السلام) اشاره بر چشم تو کرد و کور شدی. بیا و دست بردار تا شاید خدا تو را شفا بدهد چشمت هم به لطف آقا خوب شود.
یک دفعه گفت: اگر علی چشم دیگرم را هم کور کند، من دست از دشمنی او بر نمی دارم (چه قدر شقاوت است؟!) بالاخره ما بلند شدیم آمدیم. باز در خواب همان جریان را دیدیم. آقا چشم چپش را هم کور کرد. بعد آمدیم برای ملاقاتش دو تا چشمش کور شده، اما دشمنی اش بیشتر شده (1) آخرش با کفر و زندقه از دار دنیا رفت.(2)
**************************************
1) لایزد الظالمین الاخساراً، سوره اسراء، آیه 82.
2) آدابی از قرآن، ص 247 - 245.
283- علی (علیه السلام) چشمم را کور کرد
- بازدید: 572