قسمت 9
من راضيه ام، اينجا خانه ى من است، و مدّتى از شهادت پدرم مى گذرد.
از آن روزى كه به درِ خانه ام ريختند و گفتم كه چه كردند روز به روز شكسته تر مى شوم.
گريه امانم نمى دهد و به هيچ طرف نمى توانم بنگرم.
اين سو درِ خانه است و پشتِ در كه مرا به ياد طفل نازنينم «محسن» مى اندازد.
آن طرفِ خانه فرزندان زانو بغل گرفته ام اند كه بى صدا اشك مى ريزند.
آن سوتر قبر پدرم است، در مسجد هم نامردان و دشمنان همسرم و از همه دردناكتر چهره ى غم بار همسرم اميرالمؤمنين. اين روزها چروك هاى پيشانيَش كاملاً پيداست كه او دو چندانِ من مصيبت دارد.
او به اضافه ى همه ى اينها مرا هم مى بيند كه در بستر افتاده ام و تمام كارهايم را با يك دست انجام مى دهم! مى بيند كه وقتِ برخاستن چگونه برمى خيزم و هميشه به يك پهلو مى خوابم و مى بيند چگونه مى گريم و خود نمى تواند كارى انجام دهد كه پيامبر چنين دستورش داده است. و لى دلخوشىِ من اين است كه تا به حال نگذارده ام روى مرا ببيند. هرازگاه كه او يا هر كدام از فرزندانم داخل مى شوند رويم را مى گيرم تا لااقلّ غصّه ى اين يكى را نخورند. آخر رويم كاملاً كبود شده و چشمم آسيب ديده و گوشم هم.
آرى، اين است حال و روز خانه ى من و كار شب و روز من آه و ناله، گريه و اشك و غصّه و درد.
صبح و ظهر و شب و همه وقت مى گريم و مى نالم.
آن قدر مى گريم كه با اين مدّت كم گريه كردنم مرا يكى از گريه كنندگان عالَم- كه پنج نفرند- مى دانند، تا اينكه روزى: همسرم را مى بينم كه با هزار زحمت مى خواهد كلامى را بگويد و نمى گويد، تا بالاخره چنين بيان مى نمايد:
فاطمه ام، مردم مدينه به من مى گويند گريه و زارىِ فاطمه استرحت را از ما گرفته است. به او بگو يا روز گريه كند يا شب. و من هيچ تعجّب نمى كنم.
از مردمى كه چند روزِ قبل- كه تازه پدرم را به خاك سپرده بوديم- به خانه ام ريختند و آن چنان كردند و با همسرم آن گونه نمودند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار همه از او برگشتند و مرتدّ شدند و تنهايش گذاردند، ديگر اين حرف ها تعجّبى ندارد و براى من هم تازگى ندارد. شايد هم اين بهانه اى ديگر است براى مقصودى شومتر؟!
من هم كه ديگر با گريه عجين شده بودم و جدايى من از گريه معنى نداشت. مگر مى شود اين منظره ها را ببينم و بدانم دشمنان چه با دينِ خدا كرده اند و ساكت بنشينم.
پس هر روز دست حسن و حسينم را مى گيرم و آنها را با خود به بيرون مدينه مى بَرم و به دور از اين شهر غريب زير سايه ى درختى مى نشينم و زار مى زنم. آخر در اين شهر ديگر نمى توان به تنهايى رفت و آمد كرد!
عجيب است كه در شهر پيامبر و چند هفته پس از او تنها خانه اى كه ايمن نيست خانه ى تنها دختر و فرزند اوست و تنها خانواده اى كه امان ندارند تنها يادگارانِ اويند. دخترش و دامادش و نوه هايش!
آن قدر رفتم و گريستم كه آن محلّ «بيت الأحزان» (خانه ى غمها) نام گرفت. امّا مگرِ من مجروح و منِ غم ديده چقدر طاقت دارم؟ منى كه سينه ام مجروح است و پهلويم آزُرده. منى كه صورتم كبود است و چشمم آسيب ديده و منى كه بازويم وَرَم كرده و فرزندِ نارسيده ام را با ضرب لَگَد چيده اند.
با اينكه توان رفتن به آنجا را ندارم ولى باز هم مى روم تا مبادا استراحت اين مردم از بين برود.
روزى كه آمدم بنشينم و عقده هاى دلم را كمى تسكين دهم، ديدم سايه بانِ مرا قطع كرده اند!!
حالا معلوم شد كه گريه هاى من استراحت و خواب آنها را نگرفته بود. گريه هاى من همچون تيرهايى بود كه بر قلبشان مى نشست و روز به روز مفتضح تر مى شدند و آنها از اين مى هراسيدند.
همسرم، بى حرمتى را كه تا به اين حدّ ديد، خود آمد و چهار ديوارى درست نمود تا من بگريم. هر روز مى رفتم و در آن چهار ديوارى مى گريستم و روزها همچون سال هاى پُر درد و رنج مى گذشت.
اكنون كاملاً بسترى شده ام و برخاستن از جايم هم برايم مشكل است و من بيش از هجده بهار نديده ام. در اين دو ماهِ پس از پدرم بيش از پنجاه سال شكسته شده ام و اين خود عجيب است. آخر من در اين دو ماه بيش از پنجاه سال مصيبت ديده ام. چه مصيبت هاى روحى و چه مصيبت هاى جسمى.