دعبل خزاعى

(زمان خواندن: 39 - 78 دقیقه)

شهيد به سال 246 و قصيده تاثيه اش
تجاوبن بالارنان و الزفرات     نوائح عجم اللفظ و النطقات
يخبرن بالانفاس عن سرا نفس     اسارى هوى ماض و آخر آت
فاسعدن او اسعفن حتى تقوضت     صفوف الدجا بالفجر منهزمات
على العرصات الخاليات من المها     سلام شج صب على العرصات
فعهدى بها خضر المعاهد مالفا     من العطرات البيض و الخفرات
ليالى يعدين الوصال على القلا     و يعدى تدانينا على الغربات
و اذهن يلحظن العيون سوافرا     و يسترن بالايدى على الوجنات
و اذا كل يوم لى بلحظى نشوه     يبيت بها قلبى على نشوات
فكم حسرات هاجها بمحسر     وقوفى يوم الجمع من عرفات
الم تر للايام ما جر جورها     على الناس من نقص و طول شتات
و من دول المستهزئين و من غدا     بعلهم طالبا للنور فى الظلمات
فكيف و من انى بطالب زلفه     الى الله بعد الصوم و الصلوات
سواحب ابناء النبى و رهطه     و بغض بنى الزرقاء و العبلات
و هندو ما ادت سميه و ابنها     اولوا الكفر فى الاسلام و العجزات
هم نقضوا عهد الكتاب و فرضه     و محكمه بالزور و الشبهات
و لم تك الا محنه قد كشفتم     بدعوى ضلال من هن وهنات
تراث بلا قربيو ملك بلا هدى     و حكم بلا شورى بغير هدات
رزايا ارتنا خرضه الافق حمره     وردت اجاجا طعم كل فرات
و ما سهلت تلك المذاهب بينهم     على الناس الا بيعه الفلتات
و ما قيل اصحاب السقيفه جهره     بدعوى تراث فى الضلال نتات
و لو قلدوا المواسى اليه امورها     لزمت بمامون من العثرات
اخى خاتم الرسل المصفى من القذى     و مفترس الابطال فى الغمرات
فان جحدوا كان الغدير شهيده     و بدر واحد شامخ المضبات
اى من القرآن تتلى بفضله     و ايثاره بالقوت فى اللزيات
و عز خلال ادركته بسبقها     مناقب كانت فيه موتنفات
نوحه گران گنگ و گويا با ناله ها و آههاى سوزان خود به گفتگو پرداختند و با نفسهاى خود از راز درون دلباختگان روزگاران پرده برگرفتند و به يارى و ياورى هم شتافتند تا صفوف ظلمت شب، به سپيده دم در هم شكست. درود دلباخته درمند بر آن عرصه ها و سر زمينهائى باد كه از سيه چشمان تهى ماند. به ياد دارم كه آن سر زمينها، سبز و خرم و الفتگاه سمنبران خوشبوى و شرم آگين بود.
شبهائى به خاطر مى آرم كه وصال را بر كينه و فراق چيره مى ساخت و نزديكيها بر دوريها فائق مى آمد.
ماهرويان پرده از رخسار برگرفته، به ما ديده مى دوختند و گونه ها را به دست مى نهفتند. و روزهاى من به سر مستى ديدارشان و شبهايم به خوشدلى از يادشان مى گذشت.
وقوف من به روز " عرفه " در " محسر عرفات " چه حسرتها برانگيخت و زمانه را بنگر كه با پيمان شكنى و تفرقه اندازيهاى بسيارش با حكومت هاى مسخره و كسانى كه به دنبال آنها، جوياى روشنى از دل تاريكيها بودند، چه جنايتها به مردم كرد.
پس از روزه و نماز، چگونه و از كجا مى توان خواستار قرب خدا شد؟
جز از راه مهرورزى به فرزندان و دودمان پيغمبر و كينه توزى به تبار " مروان " و " بنى اميه " و " هند " و كارهاى " سميه " و فرزندش " زياد " كه همه اينها كافران و تبهكاران عالم اسلامند. اينان، پيمان و فرمان قرآن و آيات محكم آن را به دروغ و شبهه انگيزى گسستند.
و اين آزمايشى بود كه پرده از چهره آنان و دعويهاى ضلال و زشت و ناپسندشان برگرفت.
ميراثى بى قرابت و ملكى بدون هدايت و حكومتى بى مشورت و بدون وجود رهبر!!
اينها دردهائى است كه مزرع سبز فلك را در چشم ما خونين مى نمايد و طعم آب شيرين به كام تلخ مى شود. آنچه، اين روشها را در ميان مردم آسان نمود، بيعت ناگهانى و بى پيش - انديشى با ابو بكر و گفتار آشكار " سقفيان " در ادعاى بى پرده و ضلال آميز ميراث خوارى بود.
اگر امور به على وصى پيغمبر مى سپردند، كارها به بركت وجودش كه مامون از لغزش بود، نظام مى گرفت.
وى برادر پيغمبر پاك نهاد و مرد ميدان كار زار بود.
آنان كه مينگرند، گواه راستين على، " غدير " و " بدر " و كوههاى بلند " احد " و آيات خواندنى قرآن در فضلش، و خوراك بخشيهايش به گاه سختى، و صفات تابناك و منقبتهائى است كه وى دارا بود و درآنها بر ديگران پيشى داشت.

در پيرامون تاثيه دعبل
1- " ابو الفرج " در صفحه 29 جلد 18 اغانى گفته است: قصيده مدارس آيات خلت من تلاوه و منزل وحى مقفر العرصات " دعبل " از بهترين نوع شعر و شكوهمندترين نمونه مدايحى است كه درباره خاندان پيغمبر "ع" سروده اند و دعبل آن را براى " على بن موسى الرضا "ع" " بخراسان سروده و گفته است كه چون به خدمت آن امام "ع" رسيدم فرمود: يكى از سرودهايت را برايم بخوان و من خواندم:
مدارس آيات خلت من تلاوه     و منزلوحى مقفر العرصات
تا به اين بيت رسيدم كه:
اذا وتروا مدوا الى واتريهم     اكفا عن الاوتار منقبضات
امام آنچنان گريست كه از هوش رفت. خدمتگزارى كه درخدمتش بود بمن اشاره كرد كه آرام گير و من خاموش ماندم ساعتى درنگ كرد و سپس فرمود: دوباره بخوان و من خواندم تا بهمان بيت رسيدم و همان حال نخستين دست داد و پرستار حضرت اشارت به سكوت كرد و من ساكت شدم. ساعتى ديگر گذشت و امام فرمود باز هم بخوان و من قصيده را تا باخر خواندم. سه بار بمن فرمود احسنت. سپس دستور داد ده هزار درهم از آن سيمهائى كه بنام حضرتش سكه خورده بود و پس از آن به هيچ كس داده نشد به من دهند و با فرمانى كه به خانواده خود داد، خادم حضرت جامه هاى بسيارى برايم آورد و من به عراق آمدم و هر يك از آن درهمها را به ده درهم به شيعيان فروختم و صد هزار درهم به دستم رسيد و اين نخستين ثروتى بود كه فراهم آوردم " ابن مهرويه " گفته است: " حذيفه بن محمد " براى من حديث كرد و گفت " دعبل " به من گفت از امام رضا "ع" جامه به تن كرده اى خواستم كه كفن خود كنم امام جبه اى را كه بر تن داشتند بيرون آورده بمن دادند. خبر اين جبه به مردم قم رسيد. از دعبل در خواست كردند كه جامه را در برابر سى صد هزار درهم به آنها بفروشد و او نپذيرفت و آنها راه را بر دعبل بستند و بر او شوريدند و جامه را بزور از او گرفتند و گفتند يا پول را قبول كن يا خود دانى. گفت بخدا قسم اين جامه را به رغبت بشما نمى دهم و بزور هم براى شما سود نخواهد داشت و شكايتتان را به پيشگاه امام رضا "ع" خواهم برد. آنها باين طريق با او سازش كردند كه 300 هزار درهم با يكى از آستينهاى آستر جبه را به او بدهند. وى راضى شد پس يكى از آستينهاى جبه را به او دادند. و آنرا به دوش مى بست و آن چنانكه مى گويند قصيده
مدارس آيات خلقت من تلاوه را بر جامه نوشت و در آن احرام كرد و دستور داد آن را در كفنهايش بگذراند.
و در ص 39 از قول دعبل آورده است كه گفت: چون از خليفه وقت گريختم و شبى را يكه و تنها به نيشابور گذراندم در آن شب تصميم گرفتم قصيده اى در ستايش عبد الله بن طاهر بپردازم د رهنگامى كه در را بسته و در انديشه قصيده بودم صدائى شنيدم كه گفت السلام عليكم و رحمه الله در آيم خدايت رحمت كناد؟ از آن بانگ بدنم لرزيد و حالى عظيم دست داد. گفت: مترس خدايت عافيت دهاد. من مردى از برادران جنى تو و از ساكنان يمنم. مهمانى عراقى بر ما وارد شد و چكامه مدارس آيات خلت من تلاوه و منزل وحى مقفر العرصات ترا براى ما خواند و من خوش داشتم كه از خودت بشنوم. دعبل گفت قصيده را برايش خواندم بقدرت گريست كه به رو در افتاد سپس گفت. خدايت رحمت كناد آيا حديثى نگويند كه بر نيتت افزوده شود و ترا دلبستگى به مذهبت يارى كند؟ گفتم چرا. گفت: روزگارى را به شنيدن آوازه جعفر بن محمد "ع" گذراندم تا در مدينه به ديدارش شتافتم و از او شنيدم كه مى فرمود: حديث كرد مرا پدرم از قول پدرش و او از قول جدش رسول خدا "ص" فرمود: على و شيعته هم الفائزون. آنگاه از من خدا حافظى كرد كه برود گفتم خدايت رحمت كناد اگر ممكن است نامت را به من بگو. او قبول كرد و گفت من " ظبيان بن عامرم "
2- " ابو اسحاق قيروانى حصرى " در گذشته بسال 413 در ص 86 " زهر الادب " گفته است: " دعبل " ستايشگر متعصب و تند رو خاندان پيغمبر صلى الله عليه و اله بود و او را مرثيه مشهورى است كه از بهترين اشعار او است و آغاز آن اين است:
مدارس آيات خلت من تلاوه     و منزل وحى مقفر العرصات
لال رسول الله بالخيف من منى     و بالبيت و التعريف و الجمرات
ديار على و الحسين و جعفر     و حمزه و السجاد ذى الثفنات
قفاذ سال الدار التى خف اهلها     متى عهدها بالصوم و الصلوات
و اين الاولى شطت بهم غربه النوى     افانين فى الافاق مفترقات
صاحب قصى الدار من اجل حبهم     و اهجر فيهم اسرتى و ثقاتى
3- حافظ ابن عساكر در ص 234 جلد 5 تاريخش گفته است: چون گام مامون در خلافت استوار شد و سكه بنامش زدند به جمع آثار فضائل دودمان پيغمبر دودمان پيغمبر "ص" پرداخت و از جمله اشعارى كه از آن فضائل به دستش رسيد اين سروده دعبل بود.
مدارس آيات خلقت من تلاوه     و منزل وحى مقفر العرصات
لال رسول الله بالحيف من منى     و با البيت و التعريف و الحجرات
و پيوسته انديشه اين قصيده در سنيه اش موج ميزد تا آنگاه كه دعبل بر او وارد شد. به وى گفت: قصيده تائيه ات را برايم بخوان و مترس كه از آنچه در آن چكامه گفته اى در امانى چه من از آن قصيده آگاهم و خوانده ام اما دوست دارم كه از زبان خودت بشنوم: دعبل خواند تا باينجا رسيد كه:
الم ترانى مذ ثلاثين حجه     اروح و اغدوا دائم الحسرات
ارى فيهم فى غيرهم متقسما     و ايديهم عن فيئهم صفرات
فال رسول الله نجف جسومهم     و آل زياد غلظ القصرات
بنات زياد فى الخدور مصونه     و بنت رسول الله فى الفلوات
اذا وترو امدوا الى واتريهم     اكفا عن الاوتار منقبضات
فلولا الذى ارجوه فى يوم اوغد     تقطع نفسى اثرهم حسرات
مامون به قدرى گريست که ريشش تر شد و اشك بر سينه اش فرو ريخت. از آن پس دعبل اولين كسى بود كه بر وى داخل مى شد و آخرين كس بود كه از نزدش بيرون مى رفت،
4- " ياقوت حموى " در ص 196 ج 4 " معجم الادباء " گفته است: چكامه تائيه اى كه دعبل درباره دودمان پيغمبر سروه است، از بهترين نوع شعر و بلندترين نمونه مدايح است كه آن را براى على بن موسى الرضا در خراسان سرود "آنگاه حديث جامه و داستان مذكور آن را" ياد كرده و گفته است: مى گويند وى اين
چكامه را در جامه اى نوشت و در آن احرام كرد و وصيت نمود كه در كفنش باشد و دست نويس هاى اين قصيده گوناگون است كه در برخى از آنها فزونيهائى است كه گمان مى كنم ساختگى باشد و گروهى از شيعيان بر آن افزوده باشند و ما آن ابياتى را مى آوريم كه صحيح است:
مدارس آيات خلفت من تلاوه     و منزل وحى مقفر العرصات
لال رسول الله بالخيف من منى     و بالركن و التعريف و الجمرات
ديار على و الحسين و جعفر     و حمزه و السجاد ذى الثفنات
ديار عفاها كل جون مبادر     و لم تعف للايام و السنوات
قفا نسال الدار التى خف اهلها     متى عهدها بالصوم و الصلوات
و اين الاولى شطت بهم غربه النوى     افانين فى الافاق مفترقات
هم اهل ميراث النبى اذا اعتزوا     و هم خير قادات و خير حمات
و ما الناس الا حاسد و مكذب     و مضطعن ذواحنه و ترات
اذا اذكروا اقتلى ببدر و خيبر     و يوم حنين اسلبوا العبرات
قبور بكوفان و اخرى يبطيبه     و اخرى بفخ نالها صلواتى
و قبر ببغداد لنفس زكيه     تضمنها الرحمن فى الغرفات
فاما المصمات التى لست بالغا     مبالغها منها بكنه صفات
الى الحشر حتى يبعث الله قائما     يفرج منها الهم و الكربات
نفوس لدى النهرين من ارض كربلا     معرسهم فيها بشط فرات
تقسمهم ريب الزمان كما ترى     لهم عقره مغشيه الحجرات
سوى ان منهم بالمدينه عصبة     مدى الدهر اضناه من الازمات
قليله زوار سوى بعض زور     من الضبع و العقبان و الزحمات
لهم كل حين نومه بمضاجع     لهم فى نواحى الارض مختلفات
و قد كان منهم بالحجاز و اهلها     مغاوير يختارون فى السروات
تنكب لاواء السنين جوارهم     فلا تصطليهم جمره الجمرات
اذا ورد و اخيلا شمس بالقنا     مساعر جمر الموت و الغمرات
و ان فخروا يوما اتو بمحمد     و جبريل و الفرقان ذى السورات
ملامك فى اهل النبى فانهم     على كل حال خيره الخيرات
فيارب زدنى من يقينى بصيره     وزد حبهم يارب فى حسناتى
بنفسى انتم من كهول و فتتيه     لفك عناه او لحمل ديات
احب قصى الرحم من اجل حبكم     و اهجر فيكم اسرتى و بناتى
و اكتم حبيكم مخافه كاشح     عتيد لاهل الحق غير موات
لقد حفت الايام حولى بشرها     و انى لارجو الا من بعد وفاتى
الم تر انى مذ ثلاثين حجة     اروح و اغدو دائم الحسرات
ارى فيئهم فى غير هم متقسما     و ايديهم من فيئهم صفرات
فال رسول الله نحف جسومهم     و آل زياد حفل العقرات
بنات زياد فى القبور مصونة     و آل رسول الله فى الفلوات
اذا وتروا مدوا الى اهل واتريهم     اكفا عن الاوتار منقبضات
فلولا الذى ارجوه فى اليوم اوغد     لقطع قلبى اثرهم حسراتى
خروج امام لا محاله خارج     يقوم على اسم الله و البركات
يميز فينا كل حق و باطل     و يجزى على النعماء و النقمات
ساقصر نفى جاهدا عن جدالهم     كفانى ما القى من العبرات
فيا نفس طيبى ثم يا نفس ابشرى     فغير بعيد كل ما هو آت
فان قرب الرحمن من تلك مدتى     و اخر من عمرى لطول حياتى
شفيت و لم اترك لنفسى رزيه     و رويت منهم منصلى و قناتى
فمن عارف لم ينتفع و معاند     يميل مع الاهواء و الشبهات
قصا راى منهم ان اموت بغصه     تردد بين الصدر و اللهوات
كانك بالاضلاع قد ضاق رحبها     لما ضمنت منن شده الزفرات
آموزشگاههاى آيات قرآن از تلاوت آن تهى شد و سراهاى نبوت و وحى به ويرانى گرائيد.
خاندان رسول خدا را در " خيف منى " و به " ركن " و " عرفات " و در " صفا " و " مروه " منزل ها بود.
خانه هاى كه تعلق به " على " و " جعفر " و " سجاد ذو ثفنات " داشت.
سراهائى كه ويران از بارانهاى بسيار رحمت است نه از گذشت روزگاران.
بايستيد تا از خانه هاى بى خداوند بپرسيم، چند گاه است كه روزگار نمازها و روزه هاشان به سر آمده است؟
و آنها كه غربت و دورى از وطن پراكنده شان كرد، كجا رفتند؟
همانهائى كه بگاه نسبت، ميراث خوار پيغمبر و سروران و ياوران خلق بودند. و ديگران دروغ پردازان و كينه توزان وجودانى خونخوار، بيش نبودند.
همان خاندانى كه چون به ياد گذشتگان " بدر " و " خيبر " و " حنين " مى افتادند، مى گريستند.
قبر برخى از آنها به " كوفه " و گور گروهى ديگر در " مدينه " و مزار آن ديگرى در " فخ " است. درود من نثار همه شان باد.
قبرى هم در بغداد است كه از آن جا پاك و پيراسته موسى بن جعفر "عليهما السلام" است و در غرفات بهشت غرق در درياى رحمت خداى رحمان مى باشد.
اما نفوسى كه دعوت آنان تا دامنه حشر كه خداوند امام قائم را بر مى انگيزد و به بركت وجود وى غم و اندوه ها را مى زدايد، مسموع نيفتاد و من نيز به كنه صفات آنان نمى رسم، جانهاى پاك شهيدانى است كه آرامگاهشان در دشت كربلا و به نزديك شط فرات در ميان دو نهر است.
حوادث روزگار اينها را پراكنده كرد ولى چنانكه مى بينى بارگاههائى پر بركت دارند الا آنكه مزار برخى از آنان در مدينه و در طول روزگاران غريب و بى آرايش مانده است. اينان كم زائرند و زيارت كنندگانى جز كفتاران و عقابان و هماها ندارند.
آرى دودمان رسول را هر روز آرامگاه و گورهائى جدا از هم و پراكنده است، حال آنكه بسيارى از آنان در حجاز و در بين مردم آن دلاورانى برگزيده از ميان اشراف بودند كه سختيهاى زمانه راهى به ساحتشان نداشت و شعله هاى فروزان جنگ دامنشان را نمى گرفت.
چون به قلب سپاهى مى زدند آتش نبرد و مرگ را به سر نيزه مى افروختند و در روز سرافرازى به محمد "ص" و جبريل و قرآن و سوره هاى آن مى باليدند.
اى سرزنشگر دست از ملامت من در محبت دودمان پيغمبر بردار چه ايشان پيوسته دوست و نقطه اتكاء منند و من آنها را به راهنمائى كار خود انتخاب كرده ام زيرا آنها به هر حال بهترين نيك مردانند.
پروردگارا بر بينائى و باور من بيفزا و محبت ايشان را در گروه حسنات من افزون كن.
جانم فداى پير و جوانتان باد كه شما آزاد كنندگان و دهندگان ديه آنهائيد.
من به مهر شما، دوران را دوست مى دارم از دودمان و دختران خود بر مى دارم و محبت خود را از بيم دشمن بدسگال و ناسازگار پوشيده مى دارم و اينك كه سختيهاى زمانه سراسر زندگيم را احاطه كرده است، به امان و آسايش آخرت دل مى بندم. نمى بينى كه سى سال است كه شب و روز زندگى خويش را پيوسته به حسرت گذرانده و خود ديده ام كه دارائى دودمان رسول در ميان ديگران پخش شده و دست خودشان از سهامشان تهى مانده، خاندان پيغمبر لاغر اندام و تبار زياد گردن كلفت شده، دختران زياد پرده نشين و آل رسول اسير بيابان گرديده اند.
چون از اين خاندان يكى كشته مى شد، دستى كه اينان به انتقام مى گشودند از ظلم و ستم بسته بود.
و من اگر به آنچه امروز و فردا واقع مى شود اميد نمى داشتم، دل از حسرت آل رسول در سينه ام مى طپيد.
آرى اميد من به خروج امامى است كه ناگزير ظهور و بنام خدا و همراه با انواع بركتها قيام مى كند و حق و باطل را از هم جدا نموده به نعمت و نقمت پاداش و كيفر مى دهد.
پس من دست جان را از جدال با دشمن كوتاه مى كنم. چه اشك ريزانم مرا بس.
اى نفس! شاد و خرم باش كه آنچه آمدنى است، چندان دور نيست. و اگر خداوند روزگار مرا به آن دولت نزديك و عمرم را دراز كند، دل خود را خنك و بار غم جان را سبك و تيغ و تيرم را به خون دشمن سيراب خواهم كرد.
راستى كه هدايت اين دشمنان به كندن آفتاب از جا و به شنوانيدن سخن به سنگ سخت مى ماند.
برخى از اينان حق را مى شناسند و از آن سود نمى برند و برخى ديگر هوسباز و شبهه انگيزند.
مرا از ايشان بس كه دارم از غصه اى گلوگير كه بالا و پائينش نتوانم برد، مى ميرم و سينه ام از بار گران اندوه به تنگ آمده و مالا مال درد است.
5- شيخ الاسلام ابو اسحاق حموئى "كه شرح حالش در ص 123 ج 1 آمد"، از احمد بن زياد و او از قول دعبل خزاعى آورده است كه گفت: چكامه
مدارس آيات خلت من تلاوه     و منزل وحى مقفر العرصات
را براى سرورم على بن موسى الرضا "رض" خواندم بمن فرمود آيا، دو بيت به قصيده ات نيفزايم؟ گفتم چرا اى فرزند رسول خدا. فرمود:
و قبر بطوس يا لها من مصيبه     الحث بها الاحشاء بالزفرات
الى الحشر حتى يبعث الله قائما     يفرج عنا الهم و الكربات
دعبل گفت سپس من باقى قصيده را خواندم تابه اين سروده خود رسيدم كه:
خروج امام لا محاله خارج     يقوم على اسم الله و البركات
امام رضا "ع" به سختى گريست و پس از آن فرمود: اى دعبل، روح القدس به زبانت سخن رانده است، آيا اين امام را مى شناسى؟ گفتم نه ولى شنيده ام امامى از خاندان شما خروج مى كند و زمين را از عدل و داد پر مى كند. فرمود:
امام بعد از من، پسرم محمد است و پس از او فرزندش على و بعد از وى پسرش حسن و پس از حسن فرزندش حجت قائم او است "امامى" كه غيبتش منتظر و در ظهورش مطاع است. پس پر مى كند زمين را از عدل و داد آنچنانكه از جور و ستم پر شده است و اما كى قيام مى كند، اين خبر دادن از وقت است:
هر آينه حديث كرد مرا پدرم از پدرانش، از رسول خدا "ص" كه فرمود، مثل وى همانند، رستاخيز است كه نمى آيد شما را مگر به ناگهانى. اين روايت از قول " شبراوى " نيز خواهد آمد.
6- ابو سالم بن طلحه شافعى متوفى بسال 652 در 85 " مطالب السئول " گفته است: دعبل گفت چون قصيده مدارس آيات را سرودم، خواستم آن را براى ابا الحسن على بن موسى الرضا كه در خراسان بود و وليعهد مامون شده بود بخوانم.
مامون مرا احضار كرد و از حالم پرسيد. سپس گفت اى دعبل: قصيده مدارس آيات خلت من تلاوه را برايم بخوان، گفتم اى امير المومنين همچو قصيده اى را نمى شناسم گفت اى غلام ابى الحسن على بن موسى الرضا را به اينجا بخوان. ساعتى نگذشت كه حضرتش حاضر آمد مامون گفت:
يا ابا الحسن از دعبل خواسته ام كه اشعار، مدارس آيات را بخواند و او اظهار بى اطلاعى مى كند.
ابو الحسن "ع" به من فرمود:
اى دعبل، بخوان براى امير مومنان و من شروع بخواندن كردم و وى بسيار تحسين كرد و دستور داد 50 هزار درهم به من بپردازند حضرت ابا الحسن نيز به مبلغى تقريبا همين قدر فرمان داد گفتم اى سرور من اگر مصلحت مى دانى يكى از تن پوش هاى خود را بمن مرحمت كن تا كفنم باشد. فرمود بسيار خوب آنگاه پيراهنى پوشيده و دستارى پاكيزه بمن داد و فرمود: اين را نگاه دار كه به بركت آن محفوظ خواهى ماند.
ابو الفضل فضل بن سهل ذو الرياستين وزير مامون نيز صله اى به من بخشيد و مرا بر اسب زرده اى خراسانى سوار كرد و در يك روز بارانى كه هر دو با هم مى رفتيم و وى بارانى خزى دربر و برنسى بر سر داشت،
آن بارانى و برنس را بمن داد و خود جامه اى نو خواست و پوشيد و گفت از آن جهت اين جامه بر تن كرده را به تو دادم كه بهترين بارانيهاست. بعدها آن بارانى را از من بن هشتاد دينار خريدند و من نفروختم.
سپس چند بار به عراق برگشتم و در يكى از اين دفعات به روزى بارانى گروهى از دزدان كردى بر ما شوريدند و همه چيز ما بردند من با پيراهنى كهنه در سرمائى سخت گرفتار مانده و بر پيراهن و دستار از دست رفته ام نگران بودم و به سخن سرورم امام رضا "ع" مى انديشيم كه يكى از دزدان كردى در حاليكه بر همان زرده اى كه ذو الرياستين مرا بر آن نشانده بود، سوار و همان بارانى به تن داشت، از كنار من گذشت و تا گرد آمدن همراهانش در نزديكى من ايستاد و به خواندن قصيده مدارس آيات خلت من تلاوه - پرداخت و گريه كرد. چون چنين ديدم از اينكه دزدى كرد به تشيع گرويده است تعجب كردم. و به طمع پس گرفتن پيراهن و دستار گفتم اى سرورم اين قصيده از كيست؟ گفت واى بر تو ترا با اين قصيده چكار است؟
گفتم جهتى دارد كه پس از اين خواهم گفت. گفت: گوينده اين قصيده مشهور تر از آن است كه نشناسيش. گفتم كيست؟ پاسخ داد: دعبل بن على خزاعى شاعر خاندان محمد "ص" كه خدا پاداش خيرش دهاد. گفتم سرور به خدا سوگند: منم دعبل و اين قصيده من... الحديث.
و در ص 86 پس از ذكر حديث چنين گفته است: بنگريد به اين منقبت كه چقدر شكوهمند و پر شرافت است برخى از كسانى كه اين كتاب را مطالعه مى كنند و مى خوانند، مايلند اين ابيات معروف مدارس آيات را بدانند و دوست دارند كه به آن آگاهى يابند و اگر آن روى بر تابم يا مرا به ندانستن قصيده متهم مى كنند و يا نسبت نا آگاهى از علاقه مردم به دانستن آن به من مى دهند. و من اينك خوش دارم كه اينگونه افراد را آسوده خاطر كنم و اين نقيصه را كه به برخى از ذهنها ره مى يابد، از خود برانم پس به ذكر ابيات مناسب قصيده مى پردازم
ذكرت محال الربع من عرفات     و ارصلت دمع العين بالعبرات
وفل عرى صبرى و هاج صبابتى     رسوم ديار اقفرت و عرات
مدارس آيات خلت م تلاوه     و مهبط وحى مقفر العرصات
لال رسول الله بالخيف من منى     و بالبيت و التعريف و الجمرات
ديار على و الحسين و جعفر     و حمزه و السجاد ذى الثفنات
ديار عفاها جور كل منابذ     و لم تعف بالايام و السنوات
و دار لعبد الله و الفضل صنوه     سليل رسول الله ذى الدعوات
منازل كانت للصلاه و التقى     و للصوم و التطهير و الحسنات
منازل جبرئيل الامين يحلها     من الله بالتسليم و الزكوات
منازل وحى اللهمعدن علمه     سبيل رشاد واضح الطرقات
منازل وحى الله ينزل حولها     على احمد الروحات و الغدوات
فاين الاولى شطت بهم غربه النوى     افانين فى الاقطار مفترقات
هم آل ميراث النبى اذا انتموا     و هم خير سادات و خير حمات
مطاعيم فى الاسعار فى كل مشهد     لقد شرفوا بالفضل و البركات
اذا لم نناج الله فى صلواتنا     بذكر هم لم يقبل الصلوات
ائمه عدل يقتدى بفعلهم     و تومن منهم زله العثرات
فيارب زد قلبى هدى و بصيره     و زد حبهم يارب فى حسنات
ديار رسول الله اصبحن بلقعا     و دار زياد اصبحت عمرات
و آل رسول الله غلت رقابهم     و آل زياد غلظ القصرات
و آل رسوزل الله تدمى نحورهم     و آل زياد زينوا الحجلات
و آل رسول الله تسبى حريمهم     و آل زياد آمنوا السريات
و آلزياد فى القصور مصونه     و آل رسول الله فى الفلوات
فياوارثى علم النبى و آله     عليكم سلام دائم النفحات
لقد آمنت نفسى بكم فى حياتها     و انى لارجو الامن بعد مماتى
ترجمه برخى از اين ابيات پيش از اين آمد و ترجمه ابيات 24 - 32 - 21 - 20 - 16 - 15 - 14 - 11 - 10 - 9 - 8 - 7 - 6 - 2 - 1 - به ترتيب چنين است:
خانه هاى خاندان پيغمبر را در عرفات بياد آوردم و از ديده اشگ حسرت ريختم.
نشان اين خانه هاى ويران رشته صبرم را گسيخت و شوقم را برانگيخت. سراهائى كه ويران ستم دشمنان است، نه گذشت زمان.
منازلى كه متعلق به عبد الله و برادرش فضل و فرزندان پيغمبر صاحب دعوت است.
منازلى كه جاى نماز و تقوى و روزه و نيكوئيها است.
خانه هاى كه جبرئيل با درود و رحمت در آن فرود مى آمد.
خانه هائى كه جايگاه وحى الهى و كان علم او و مسير روشن هدايت و رشد است.
منازل كه هر صبح و شام به پيرامون آن. وحى الهى بر پيغمبر نازل مى شد.
چون در نماز خود بياد آنها خدا را نخوانيم، نمازمان پذيرفته نخواهد بود.
پيشوايانى كه به كارشان اقتدا ميكنيم و از لغزشها امان مى يابيم.
خانه هاى خاندان رسول ويران و منازل تبار زياد آباد است.
خاندان پيغمبر زنجير به گردن و دودمان زياد ستبر گردن اند.
سرهاى خاندان پيغمبر بريده و سراهاى تبار زياد آراسته است.
حرم رسول خدا اسير و زنان زياد پرده نشين اند.
اى وارثان علم پيغمبر و اى خاندان او درود پيوسته ما نثار شما باد.
در اين جهان به بركت وجود شما جانى آسوده دارم و به آسايش آن جهان نيز اميد مى دارم.
7- شمس الدين سبط بن جوزى حنفى متوفى بسال 654 در ص 130 " تذكره اش " 29 بيت از اين قصيده را ياد كرده و در آنجا ابياتى هست كه حموى در " معجم الادباء " ياد نكرده است و در حاشيه " تذكره " از اول قصيده تا بيت " مدارس آيات " ذكر گرديده است.
8- " صلاح الدين صفدى " در گذشته به سال 744 در ص 156 ج 1 " الوافى بالوفيات " طريق روايت قصيده را از عبيد الله بن جخجخ نحوى و او از محمد بن جعفر بن لنكك، ابى الحسن بصرى نحوى و او از برادرش و وى از " دعبل " ياد كرده و همين طريق را
" جلال الدين سيوطى " نيز در 94 " بغيه الوعاه " آورده است.
9- " بشراوى شافعى " در گذشته بسال 1172 در ص 165 " الاتحاف " از قول " هروى " رويت كرده است كه گفت: از دعبل شنيدم كه مى گفت چون چگامه خود را كه باين بيت آغاز مى شود.
مدارس آيات خلت من تلاوه     و مهبط وحى مقفر العرصات
براى مولايم امام رضا "ع" خواندم و باين سروده خود رسيدم كه:
خروج امام لا محاله خارج     يقوم على اسم الله و البركات
حضرت رضا "ع" به سختى گريست، سپس سر بر آورد و بمن فرمود اى خزاعى اين دو بيت را روح القدس بر زبانت رانده است آيا مى دانى، اين امام كيست و كى قيام مى كند؟ گفتم نه سرور من ولى شنيده ام كه امامى از خاندان شما خروج مى نمايد. "تا آخر حديث كه پيش از اين از قول حموئى آمد" و در ص 161 " الاتحاف " است كه " طبرى " در كتاب خود از ابى صلت هروى آورده است كه گفت: دعبل خزاعى در مرو شرفياب خدمت على بن موسى الرضا "ع" شد و گفت: اى فرزند پيغمبر خدا درباره شما خاندان پيغمبر، چكامه اى سروده اى و سوگند ياد كرده ام كه پيش از خواندن بر شما، براى ديگرى نخوانم و خوش دارم بشنويد. على بن موسى الرضا فرمود: بخوان و او چنين خواندن گرفت:
ذكرت محل الربع من عرفات     فاجريت و مع العين بالعبرات
و فل عرى صبرى و هاج صبايتى     رسوم ديار اقفرت و عرات...
و آن قصيده اى طولانى است كه شماره ابيات آن به 102 بيت مى رسد چون از خواندن پرداخت، ابو الحسن رضا خود برخواست و به دعبل فرمود، همين جا باش. آنگاه صره اى كه در آن 100 دينار بود براى او فرستاد و از او پوزش خواست. دعبل آن را برگرداند و گفت. من براى گرفتن صله شرفياب نشده بودم، آمده بودم تا سلامى به حضرت عرض كنم و به نگاهى از روى مباركش تبرك جويم نيازى هم باين پول ندارم اگر امام عنايت كند و مرا به جامه اى از خود، براى تبرك سرافراز فرمايد، بيشتر دوست دارم.
حضرت رضا عليه السلام جبه خزى كه همان صره دينار روى آن بود به وى مرحمت كرد و به غلام خود فرمود بگو اين را بگير و پس مفرست كه بزودى با نيازمندى خرجش خواهى كرد. و او آن كيسه و جبه را گرفت "تا آخر داستان دزدان كردى كه مذكور افتاد"
10- شبلنجى در ص 153 " نور الابصار " تمام آنچه را كه از " شبراوى " ياد كرديم، بى كم و كاست، آورده است،
اما آنچه دانشمندان بنام شيعه فرموده اند:
اين قصيده و داستان جبه و دزدان را گروه بسيارى ياد كرده اند كه ما سخن را به ذكر گفتار آنان دراز نمى كنيم، بلكه به ذكر آنچه در سخنان پيشين، نيامده است، بسنده مى كنيم:
شيخ ما صدوق در ص 368 "العيون" و در ص 211 " الامالى " از هروى روايت كرده است كه گفت: " دعبل " در مرو شرفيابى خدمت ابى الحسن الرضا عليه السلام شد و گفت:
اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم قصيده را در ستايش شما سروده ام و سوگند خورده ام كه پيش از شما براى هيچكس نخوانم فرمود بخوان: و دعبل خواند تا باين سروده خود رسيد كه:
ارى فيئهم فى غيرهم مستقيما     و ايديهم عن فيئهم صفرات
ابو الحسن گريست و فرمود، راست گفته اى اى خزاعى و چون به اين شعر رسيد كه:
اذا وترو مدوا الى واتريهم     اكفا عن الاوتار منقبضات
" ابو الحسن " دست مباركش را بر گرداند و فرمود آرى بخدا سوگند كه بسته است.
و چون به اين بيت رسيد كه:
لقد خفت فى الدنيا و ايام سعيها     و انى لارجو الامن بعد وفاتى
امام رضا عليه السلام فرمود، خداوند ترا در روز فزع اكبر امان بخشد و چون به اين سروده رسيد كه:
و قبر ببغداد لنفس زكيه     تضمنها الرحمن فى الغرفات
امام رضا عليه السلام به او فرمود: آيا در همين جا دو بيت به آن نيفزايم كه قصيده تمام شود؟
گفت چرا يابن رسول الله. و امام فرمود:
و قبر بطوس يا لها من مصيبه     توقد فى الاحشاء بالحرقات
الى الحشر حتى يبعث الله قائما     يفرج عنا الهم و الكربات
" دعبل " گفت. اى پسر پيغمبر خدا، اين گورى كه در طوس است از كيست؟
حضرت فرمود قبر من است و ديرى نپايد كه طوس گذر گاه شيعيان و زيارت كنندگان من شود. هان هركس مرا در غربتم به طوس زيارت كند، روز قيامت با گناهان آمرزيده در رتبه من با من خواهد بود. پس برخاست و به دعبل دستور داد، از جاى خويش برنخيزد "سپس داستان جبه و دزدان را آورده و گفته است":
دعبل را كنيزى بود كه مهروى بر دل داشت، و اين كنيز چشم درد سختى گرفت كه چون پزشكان به بالين آمدند و به آن نگريستند گفتند چشم راستش نابينا شده و كارى از ما ساخته نيست ليكن شده و كارى از ما ساخته نيست ليكن ديده چپش را مداوا مى كنيم و اميد - واريم بهبودى يابد.
دعبل سخت اندوهگين و بسيار بى تاب شد، سپس بيادش آمد كه ياره اى از جبه امام با اوست، آنرا بر ديدگان كنيز كشيد و دستمالى از آن را از سر شب بر چشمان او بست آن زن شب را به صبح آورد در حاليكه ديدگانش به بركت ابو الحسن رضا "ع" از روزگار پيش از بيمارى، سالمتر مى نمود.
و در" مشكاه الانوار " و " موجچ الاحزان " است كه آورده اند كه چون دعبل قصيده خود را براى على بن موسى الرضا خواند و از حضرت حجت "عج" به اين سروده خود ياد کرد:
فلولا الذى ارجوه فى اليوم اوغد     تقطع نفسى اثرهم حسراتى
خروج امام لا محاله خارج     يقوم على اسم الله و البركات
حضرت رضا دست بر سر نهاد و به تواضع ايستاد و براى او دعاى فرج كرد.
اين روايت را صاحب كتاب " دمعه الساكبه " و ديگران از كتاب مشكاه، بازگو كرده اند،
براى اين قصيده تائيه، دانشمندان نامدار شيعه، شرحهائى نوشته اند كه از آن جمله است:
شرح علامه، حجت، سيد نعمت الله جزائرى در گذشته به سال 1112
" " كمال الدين محمد بن محمد قنوى شيرازى
" حاج ميرزا على عليارى تبريزى در گذشته به سال 1327

سرآغاز اين قصيده
سر آغاز قصيده دعبل، آن ابياتى نيست كه ياد كرده اند، بلكه اين قصيده به نسيبى آغاز ميشود. كه مطلعش اين است:
تجاوبن بالارنان و الزفرات     نوائح عجم اللفظ و النطقات
" ابن فتال " در ص 194 " روضه اش " و ابن شهرآشوب در ص 394 " المناقب " گفته اند: " آورده اند كه دعبل قصيده مدارس آيات را براى امام " ع " خواند " و با اينكه اين بيت نخستين بيت آن نبود وى قصيده را به آن شروع كرد، از او پرسيدند چرا از مدارس آبات آغاز كردى، گفت، از امام عليه السلام حيا كردم كه تشبيب قصيده را برايش بخوانم و از مناقب آن شروع كردم و سر آغاز چكامه اين بيت است:
تجاوبن بالارنان و الزفرات     نواتح عجم اللفظ و النطقات
تمام اين قصيده را كه 120 بيت است " اربلى " در " كشف الغمه " و قاضى نور الله در ص 451 " مجالس " و علامه مجلسى در ص 75 ج 12 بحار و " زنوزى " در روضه نخستين از " رياض الجنه " ياد كرده اند و " شبراوى " و " شبلنجى " به شماره ابيات آن - همانطور كه پيش از اين گذشت - تصريح نموده اند، پس آنچه پيش از اين از " حموى " ياد كرديم كه گفته است: " نسخه هاى اين قصيده گوناگون است و در برخى از آنها فزونى هائى است كه گمان مى رود ساختگى باشد و گروهى از شيعيان افزوده باشند و ما آنچه راكه درست مى نمايد مى آوريم " از گمانهاى گناه آلود است چه خود او در " معجم البلدان " ابياتى آورده كه غير از ابيات درست دانسته - ئى است كه در " معجم الادباء " ياد كرده است و " مسعودى " در ص 239 ج 2 " مروج - الذهب " و ديگران برخى از اشعارى را كه حموى در معجم البلدان آورده است، ياد كرده اند.
و " شبراوى " در " الاتحاف " و شبلنجى در " نور الابصار " ابيات فزونترى از آنچه حموى درست پنداشته است، ثبت نموده اند، و ممكن نمى نمايد كه ما سخنان اين اعلام را رد كنيم تا ساختگى بودن برخى از ابيات قصيده را اثبات كرده باشيم. و چون حصول دانش تدريجى است، احتمال مى رود كه حموى در روز تاليف " معجم الادباء " به بيشتر از آن ابياتى كه از قصيده ياد كرده است، آگاهى نداشته و چون علم او گسترش بيشترى يافته است، ديگر ابيات قصيده را مسلم دانسته و در " معجم البلدان " كه در تاليف متاخر تر از معجم الادباء است آورده و بهمين جهت در اكثر مجلدات " معجم البلدان " حواله به معجم الادباء ميدهد به ص 186و 135 و 117و 45 ج 2 و صفحات 184 و 117 ج 3 و صفحات 228 و 400 ج 4 و ص 187 و 289 ج 5 و ص 177 ج 6 و غير آن رجوع كنيد.
اما بد گمانى او به شيعه وادارش كرده است كه در هنگام تدوين كتاب نسبت تزوير به آنها دهد و ما در اين بد گمانى به حساب رسى او نمى پردازيم چه خداوند در كمين گاه است و او بهترين رقيب و حساب رس است.

زندگى شاعر
ابو على يا ابو جعفر دعبل پسر على بن زرين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد الله بن بديل بن وقاء بن عمرو بن ربيعه بن عبد العزى بن ربيعه بن جزى بن عامر مازن ابن عدى بن عمرو ربيعه خزاعى است.
ما اين نسبت را از ص 116 فهرست نجاشى و ص 328 ج 8 تاريخ خطيب و ص 239 امالى شيخ و ص 227 ج 5 تاريخ ابن عساكر و ص 100 معجم الادبا حموى و ص 141 ج 1 "اصابه" ابن حجر گرفتيم و حموئى مذكور گفته است بيشتر علماء قائل به اين نسبت براى دعبلند.

خاندان زرين
خاندان زرين، بيت فضل و ادب است، هر چند " ابن رشيق " در ص 290 ج 2 كتاب " عمده " اش ايشان را به شاعرى اختصاص داده است. چه اين دودمان محدثان و شاعرانى داشته و اهل سيادت و شرف بوده اند. و تمام فضل و فضيلت آنها به بركت دعائى است كه پيغمبر اكرم درباره نياى بزرگ آنها كرد، آنگاه كه به روز فتح و مكه " عباس بن عبد المطلب " كه پاسدار محبت وى بود، او را در پيشگاه پيغمبر خدا، بپاداشت و گفت: اى رسول خدا امروز روزى است كه اقوامى را شرف بخشيده اى، حال خالت " بديل بن ورقاء " چگونه خواهد بود؟ پيغمبر فرمود اى بديل: روى بگشا و او چهره اش را به پيغمبر نمود و پرده از رخ برگرفت. رسول سياهى در رخسارش ديد و پرسيد:
اى بديل چند سال دارى؟ گفت 97 سال اى رسول خدا. پيغمبر "ص" خنديد و فرمود: خداوند بر جمال و سيه چرد گيت بيفزايد و تو و فرزندانت را متمتع كناد. و بنيان گذار شرف شكوهمند آنان قهرمانى بزرگ بنام عبد الله بن ورقاء است كه آن چنانكه در " رجال شيخ " آمده است، وى و برادرانش عبد الرحمن و محمد، فرستادگان پيغمبر "ص" به يمن بوده اند و اينان و برادر ديگرشان " عثمان " از لشكريان امير مومنان در صفين اند و برادر پنجمشان " نافع بن بديل " در " روزگار پيغمبر "ص" به شهادت رسيد و " ابن رواحه " در رثائش چنين سرود:
خداوند " نافع بن بديل " را، برحمتى كه به جوياى ثواب جهاد مى رسد رحمت كناد.
وى مردى برد بار و در روزگارى كه بيشتر مردم سن به صواب مى گفتند، به راستگوئى شهره بود.
پس در شرافت اين دودمان همين بس كه پنج نفر شهيد دارد كه همگان مورد عنايت خداوند و در خدمت پسر عم پيغمبر خدا "ص" بوده اند و " عبد الله " خود از دلاوران پيشگام و سوار كاران برجسته و آراسته به بالاترين مراتب ايمان بود و بنا به آنچه در ص 281 جلد 2 " الاصابه " آمده است " زهرى " وى را از " دهاه پنجگانه عرب " شمرده است. در روز صفين امير المومنين به وى فرمان حمله داد. و او با همراهانش كه ميمنه سپاه على بود حمله كرد و در آن روز دو شمشير و دو زره داشت و پيشاپيش همه شمشير مى زد و مى گفت:
جز برد بارى و توكل بر خدا و به كار گرفتن سپر و نيز و شمشير بران و پس از آن پيشاپيش همه چون شترانى كه به آبشخور مى روند - به ميدان تا ختن، راهى نمانده است و پيوسته مى تاخت تا به معاويه رسيد و پيروان وى را به كام مرگ كشيد معاويه نيز فرمان داد تا به عبد الله بديل بتازند و به " حبيب بن مسلمه فهرى " كه در ميسره سپاهش بود پيغام فرستاد تا با همراهانش به عبد الله حمله آورد. هر دو سپاه درهم آميخت و آتش جنگ در ميان ميمنه عراقيان و ميسره شاميان شعله كشيد پيشا پيش همه عبد الله بديل چنان شمشير مى زد كه معاويه را از جا كند وى فرياد مى كشيد: خونخواهى عثمان و مقصودش برادر كشته خود بود ولى معاويه و سپاه او پنداشتند كه مقصودش عثمان بن عفان است. معاويه مقدار زيادى عقب نشست و براى بار دوم و سوم به حبيب بن سلمه پيغام فرستاد و از او كمك و يارى خواست " حبيب " با ميسره سپاه معاويه چنان حمله سختى به ميمنه سپاه عراق كرد كه آنرا از هم دريد تا آنكه از همراهان ابن بديل بغير از در حدود صد نفر از قراء كه پشت به پشت يكديگر داده و از هم دفاع مى كردند، كسى بجا نمانده و " ابن بديل " در دل لشگر فرو رفته و در انديشه قتل معاويه جوياى جايگاه او بود و به آن سومى تاخت به وى رسيد.
در كنار معاويه، " عبد الله بن عامر " ايستاده بود. معاويه به مردمش بانگ زد واى بر شما سنگ سارش كنيد. سر انجام " ابن بديل " را از پاى در آوردند و او از اسب در فتاد سپس با شمشير بسويش تاختند و او را كشتند معاويه و عبد الله بن عامر آمدند و بر بالينش ايستادند عبد الله بن عامر عمامه اش را بروى او كشيد و بروى رحمت آورد. زيرا پيش از اين با او دوست و برادر بود. معاويه گفت. پرده از رويش برگير. عبد الله گفت بخدا سوگند تا جان در بدن دارم نمى گذارم مثله اش كنيد معاويه گفت رويش را بگشا كه مثله اش نمى كنيم و او را بتو بخشيديم " ابن عامر " پرده از رويش بر گرفت و معاويه گفت بپرودگار كعبه قسم اين مرد قوچ آن قوم بود خداوند مرا به مالك اشتر نخعى و اشعث كندى نيز پيروزى دهاد بخدا قسم داستان اين مرد همان است كه شاعر سروده: جنگجوئى كه چون كازار بر او سخت گيرد و به كشتنش برخيزد، او نيز نبرد را سخت مى گيرد و مقاومت مى كند و آنگاه كه مرگ تند و بى تاخير، روى آورد، چون شيرى دلير كه به دفاع از حريمش برخاسته و مرگ راهش ميزند از حريم خود دفاع ميكند.
آنگاه گفت: گذشته از مردان خزاعه اگر زنانشان هم مى توانستند با من مى جنگيدند.
و " اسود بن طهمان خزاعى " در آخرين رمق زندگى " عبد الله بن عبد الله بن بديل " از كنار او گذشت و به وى گفت بخدا قسم مرگ تو بر من دشواراست و اگر مى ديدمت بيارى و دفاع از تو مى پرداختم و اگر قاتلت را مى ديدم خوش داشتم كه دست از هم بر نداريم تا آنكه يا من او را بكشم يا او مرا به تو ملحق كند سپس در كنارش نشست و گفت. تو كه مردى بى آزار و بيشتر بياد خداوند بودى.
مرا وصيت كن خدايت رحمت كناد " ابن بديل گفت: ترا سفارش مى كنم به ترس از خداوند و به خير خواهى نسبت به امير مومنان و نبرد در خدمت او تا آنگاه كه حق آشكار شود يا تو به حق ملحق شوى و نيز سفارش مى كنم كه سلام مرا به امير مومنان برسانى و به او بگوئى " نبرد خود تا وقتى كه ميدان جنگ را پشت سر مى گذارى دنبال كن چه هر كس نبرد گاه را پشت سر گذارد، پيروز است " پس ديرى نپائيد كه مرد " اسود " به سوى على آمدى و پيغام رساند. امام فرمود " خدايش رحمت كناد. در زندگيش بهمراه ما با دشمنانمان جنگيد و در مرگش نيز نسبت به ما خير خواهى كرد " و آنچه گوياى عظمت " عبد الله بن بديل " در ميان ياران " على ع " است اين شعر. " اين عدى بن حاتم " در روز صفين است: آيا پس از " عمار " و " هاشم " و پسر بديل جنگاور، اميدى - همچون خواب خفتگان - به ماندن داريم حال آنكه ديروز انگشتان خويش را به دندان مى گزيدم؟ و نيز اين سروده سليم "سليمان" ابن صرد خزاعى در همان روز است: وه چه روزى تيره و سخت، كه از فرط تاريكى ستاره اى را پنهان نگذاشته بود. اى سر گشته حيران ما از گروه ستمگران نمى ترسيم.
زيرا در ميان ما قهرمان كار آزموده اى بنام " ابن بديل " است كه به شير شرزه مى ماند " على ع " محبوب ما است و ما پدر و مادر خود را فداى او مى كنيم.
و نيز اين گفته " شنى " كه در اشعار او آمده است:
اگر شاميان، " هاشم " و " عمار " و " فرزندان بديل را " كه دلاوران هر سپاهى بودند، و نيز آن " مرد خزاعى " را " كه به بارانى مى ماند كه سختى و خشكسالى را به وجود او مى رانديم كشتند و ما را به سوك نشاندند..
اما پدر شاعر، على بن زرين از شاعران روزگار خود بود كه " مرزبانى " در ص 284 ج 1 " معجم الشعراء " شرح حالش را آورده است و نياى او به طورى كه " ابن قتيبه " در " الشعر و الشعراء " آورده است، غلام، عبد الله بن خلف خزاعى پدر " طلحه الطلحات " است.
و عموى شاعر. عبد الله بن زرين نيز آنچنان كه ابن رشيق در " العمده " ياد كرده از شاعران بوده است.
و پسر عمش " ابو جعفر محمد ابو شيص بن عبد الله " كه ذكرش رفت شاعرى است كه وى را ديوانى بوده كه " صولى " در 150 برگ پرداخته و شرح حالش در ص 83 جلد 3 " البيان و التبيين " و ص 346 " الشعر و الشعراء " " و ص 108 ج 15 " الاغانى " و ص 25 جلد 2 " فوات الوفيات " و غير آن مى توان يافت و " ابن معتز " در ص 33 - 26 " طبقاتش " ترجمه اى را آورده و قصائد درازى از آن او را بر شمرده جز آنكه
نام وى و پدرش را به عكس ذكر نموده و از او به عنوان عبد الله بن محمد نام برده و حال آنكه درست آن محمد بن عبد الله است.
و عبد الله بن ابى شيص مذكور نيز شاعرى است كه ديوانى در حدود 70 برگ داشته و ابو الفرج در ص 108 جلد 15 " اغانى " از او نام برده و گفته است وى شاعرى نيك شعر است كه به محمد بن طالب پيوست و از او دفتر جامع شعر پدرش را گرفت و از سوى او در ميان مردم منتشر شد و " ابن معتز " در ص 173 " طبقاتش " شرح حال وى را آورده است.
" ابو الحسن على " برادر دعبل نيز شاعر بوده و بطورى كه در فهرست ابن نديم آمده ديوان شعرى در حدود 50 برگ داشته است وى با برادرش دعبل در سال 198 به خدمت ابو الحسن امام رضا ع آمد و هر دو زمان درازى از محضر شريف امام بهره ها بردند. خود او گفته است: من و دعبل در سال 198 به خدمت سرورم ابو الحسن على بن موسى الرضا "ع" آمديم و تا پايان سال 200 در محضرش مانديم و سپس بقم رفتيم، پس از آنكه سرورم " ابو الحسن رضا ع " پيراهن خزى سبز رنگ و انگشترى عقيق به برادرم دعبل خلعت داد و درهمهائى رضوى نيز به او مرحمت كرد و فرمود اى دعبل به قم برو كه بهره ها خواهى برد و هم به او فرمود: اين پيراهن را نگه دار كه در آن هزار شب هزار ركعت نماز گزارده و هزار ختم قرآن كرده ام. وى در 172 و در 283 در گذشت و از خود فرزندى بجا گذاشت بنام " ابو القاسم اسماعيل بن على " مشهور بن دعبلى كه اين پسر در 257 به دنيا آمده و از پدرش ابو الحسن بسيار روايت كرده و اقامتگاهش واسط و عهده دار امور حسبى بوده و كتابهائى بنام " تاريخ الائمه " و " النكاح " داشته است.
رزين برادر ديگر دعبل نيز يكى از شعراء اهل بيت است و دعبل درباره او اشعارى دارد كه در صفحه 139 جلد 5 تاريخ ابن عساكر آمده است و " ازدى " گفته است: " ابراهيم عباس " و " دعبل " و " رزين "، فرزندان على، از خانه به انديشه باغ و بستان پياده بيرون آمدند "و يا بنابر روايت " عيون " به زيارت ابو الحسن الرضا "ع" مى رفتند" پس به گروهى از هيزم كشان رسيدند. پولى دادند و بر الاغشان سوار شدند. ابراهيم چنين سرود:
اعيدت بعد حمل الشوك احمالا من الخزف     نشاوى لا من الخمره بل من شده الضعف
و به " زرين " گفت دنباله اش بساز و او گفت:
فلو كنتم على ذام تصيرون الى القصف     تساوت حالكم فيه و لا تقبوا على الخسف
سپس به دعبل گفت: اى ابا على تو نيز بقيه اش را بسراى و او سرود:
قاذفات الدى فات فكونوا من ذوى الظرف     و خفوا نقصف اليوم فانى بائع خفى
بدايع البدايه 2 ص 210
اما شاعر مورد بحث ما نامش دعبل و به گفته همگان، كنيه اش " ابو على " است. ابن ايوب كنيه او را " ابو جعفر " دانسته و در اغانى از قول وى آمده است كه اسمش نيز " محمد " است. و در ص 383 جلد 8 " تاريخ خطيب " چنين است كه احمد بن قاسم نام وى را " حسن " دانسته " و " اسماعيل " برادر زاده خود شاعر، گفته است نام او عبد الرحمن است و غير از اين دو تن، ديگران نام وى را محمد دانسته اند و اسماعيل گفته است: دايه دعبل وى را از جهت شوخ طبعى كه در او بود، دعبل لقب داد و مقصودش ذعبل بود و ذال قلب به دال شد. گفته اند اصل وى از كوفه است همانطور كه در بيشتر كتب هم آمده است و نيز گفته اند كه او قريشى است. دعبل بيشتر در بغداد مى زيست و از ترس معتصم كه به هجوش پرداخته بود، مدتى از آن شهر بيرون رفت و دوباره برگشت و به گشت و گذار، در آفاق پرداخت. به بصره و دمشق شد و به روزگار " مطلب بن عبد الله بن مالك " به مصر آمد و او دعبل را به ولايت " اسوان " گمارده و چون خبر يافت كه شاعر به هجوش پرداخته است، بر كنارش كرد و عزل نامه را به غلام خود سپرد و گفت به اسوان ميروى و تا روز جمعه منتظر مى مانى تا دعبل به منبر رود و چون بر منبر شد نامه را به او مى دهى و وى را از خطبه باز مى دارى و از منبر به زير مى آرى و خود بجايش مى نشينى چون دعبل به منبر رفت و آماده خطبه خوانى شد غلام نامه را به وى داد. دعبل گفت بگذار تا از خطبه بپردازم و از منبر به زير آيم و نامه را بخوانم، گفت نه مرا مامور كرده اند كه تا نامه را نخوانى، نگذارم خطبه بخوانى. دعبل نامه را خواند و غلام مطلاب وى را به معزولى از منبر فرود آورد و وى از آنجا به جانب مغرب و به سوى بنى اغلب شتافت. "اغانى 18 ص 47"
دعبل با برادرش " رزين " سفرى به حجاز كرد و با برادرش " على " به رى و خراسان رفت و ابو الفرج گفته است: دعبل از خانه بيرون مى آمد و سالها غائب مى شد، و به دور دنيا مى گشت و با فايده و عايده بر مى گشت و دزدان و رهزنان وى را مى ديدند و آزارش نمى كردند بلكه با او به خوردن و نوشيدن مى نشستند و درباره اش نيكى مى نمودند او نيز هر گاه آنان را مى ديد سفره خوراك و شرابش را مى گسترد و آنها را دعوت مى كرد و غلامان خود " ثقيف و شعف " را كه مغنى بودند فرامى خواند و آن دو را به آواز خوانى مى نشاند و مى نوشاند و مى نوشيد و شعر مى خواند.
دزدان نيز او را شناخته بودند و به جهت كثرت سفر با او خو گرفته و از او مواظبت مى كردند وصله اش مى دادند. دعبل در يكى از سفرها براى خود چنين سرود:
در جائى فرود آمدم كه برق از آنجا نمى گذرد و دست خيال از حريمش كوتاه است ابن معتز در ص 125 طبقاتش گفته است: دعبل از قم عبور كرد و در نزد شيعيان آنجا ماند و آنها سالانه پانصد هزار درهم برايش تقسيط كردند. بحث در گزارش زندگى اين شاعر چهار ناحيه دارد:
1- فداكارى او در مهر خاندان عصمت صلوات الله عليهم اجمعين.
2- نبوغ او در شعر و ادب و تاريخ و تاليفهايش.
3- روايت حديث و راويان حديث از سوى او و كسانى كه دعبل از جانب آنان به نقل حديث پرداخته است.
4- رفتارش با خلفاء و پس از آن شوخ طبعى ها و نوادر كارهايش و آنگاه ولادت و وفاتش
اما از جهت نخستين، حال او در اين فدا كارى به اندازه اى روشن است كه ما را از هر گونه استدلال بى نياز مى كند. چه ميتوان گفت درباره مردى كه از خود او مى شنيدند كه مى گفت: 50 سال است كه چوبه دار خود را بردوش مى كشم و كسى را نمى يابم كه مرا بر آن به دار كشد به " محمد بن عبد الملك زيات " وزير گفتند: چرا آن چكامه دعبل را كه در آن به هجوت پرداخته است پاسخ نمى گوئى؟ گفت سى سال است كه دعبل چوبه دار خود را به دوش دارد و بى باكانه در جستجوى كسى است كه وى را بر آن كشد.
همه اينها، از جهت كينه توزيها و درگيرى ها و جانبدارى و پيكار جوئيهائى بود كه وى در دفاع از خاندان پاك پيغمبر و نشان دادن محبت خود به آنها و بد گوئى از دشمنانشان بر عهده داشت و همين امور قرار از او گرفته و پناهگاهى برايش باقى نگذاشته بودند و حتى سايبانى كه در سايه آن بياسايد نداشت و پيوسته دور از خلفاء وقت و مخالفان دودمان پاك پيغمبر رهسپار بيابانها بود. با اين وصف قصائد سائر او زبانزد بزرگان و زيور دهان گويند گان و شادى بخش دوستان و مايه اندوه دشمنان و انگيزه كينه و حسد كينه توزان و حسودان گرديد و بالاخره هم اورا بهمين نام كشتند. و خرده هجو گوئى فراوانى كه در بيشتر كتب از اين شاعر گرفته اند، از آن جهت است كه نوع اين هجو سرائى و بد گوئى تند و بسيار از جانب او، مربوط به كسانى است كه دعبل آنها را از دشمنان خاندان پاك پيغمبر و غاصب مقام آنان مى پنداشته و به اين وسيله تقرب به خدا مى جسته است و البته تبرى از وسائل قرب به خداوند سبحان است و ولايت، خالص نخواهد بود مگر به بيزارى از مخالفان و دشمنان اهل بيت همانطور كه خدا و رسولش هم از مشركان بيزارى جسته اند. و ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه. اما بسيارى از نويسندگان كتب كه در جمع دشمنان خاندان پاك پيغمبر "ص" بوده اند اين را گناه نابخشودنى دعبل پنداشته اند چنانكه عادت آنان درباره همه شخصيتهاى شيعه همين است.

نبوغ ادبى دعبل
اما بر نبوغ ادبى دعبل، چه دليلى روشن تر از شعر مشهور او تواند بود؟ شعرى كه دهان به دهان مى گردد و در لابلاى كتب ثبت است و به آن در اثبات معانى الفاظ و مواد لغت استشهاد مى كنند و در مجالس شيعه در تمام ساعات شب و روز مى خوانند شعرى كه سهل ممتنع است و شنونده اول بار مى پندارد كه مى تواند مانند آن بياورد اما چون به عمق آن فرو ميرود و در آن غور و بررسى مى كند در مى يابد كه عاجز و درمانده و ناتوان است از آنكه شعرى بسازد كه بر حريم اين قصيده نزديك باشد، چه جاى آنكه با آن برابر گردد
" محمد بن قاسم بن مهرويه " مى گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: شعر به دعبل خاتمه يافت " و " بحترى " گفته است: در نزد من دعبل از مسلم بن وليد شاعر تر است. گفتند چگونه؟ گفت براى آنكه سخن دعبل از گفتار مسلم به كلام عرب نزديكتر و سبك او به سبك آنان همانند تر و در آن متعصب است.
" عمرو بن مسعده " گفت: ابو دلف به نزد مامون آمد مامون به وى گفت اى قاسم آيا شعرى از خزاعيان بياد دارى كه براى ما بخوانى؟ ابو دلف گفت از كدامشان اى امير مومنان؟ هارون گفت در ميان آنها كدامشان را شاعر مى دانى؟ گفت از خود آنها " ابو شيص و دعبل و پسر ابو شيص و داود پسر ابى رزين " و از موالى آنها " طاهر و پسرش عبد الله " مامون گفت: از شعر كدامشان به غير از دعبل، مى توان پرسيد؟ هر چه درباره او مى دانى، بگو.
و جاحظ گفته است: از دعبل بن على شنيدم كه مى گفت: در حدود شصت سال است كه هيچ روزى را بى سرودن شعرى نگذرانده ام. و چون دعبل اين شعرش را بر ابى نواس خواند:
اين الشباب و ايه سكا     لا اين يطلب ضل بل هلكا
لا تعجبى يا سلم من رجل     ضحك المشيب براسه فبكى
ابى نواس گفت: دهان خود و گوش مارا لذت بسيار بخشيدى.
و " محمد بن يزيد " گفته است: بخدا سوگند كه دعبل، فصيح است و در پيرامون ادب و ستايش از دعبل، سخن بسيار است كه مادر انديشه ذكر آن نيستيم. وى ادب را از " صريع الغوانى مسلم بن وليد " فرا گرفت و از درياى ادب وى سيراب شد و خود مى گفت كه من پيوسته شعر مى گفتم و آنرا بر مسلم عرضه مى كردم و او بمن مى گفت: پنهانش دار تا اين شعر را گفتم كه،
اين الشباب و ايه سلكا     لا اين يطلب ضل بل هلكا
وقتى اين چكامه را بر او خواندم: گفت هم اكنون برو و شعرت را به هر گونه و براى هر كس كه خواهى بر خوان.
و ابو تمام گفته است: دعبل هميشه به مسلم بن وليد علاقمند و باستادى وى معترف بود تا آنگاه كه در جرجان بروى وارد شد و مسلم به جهت بخلى كه داشت پذيراى او نشد. دعبل نيز از او كناره گرفت و اين شعر را براى وى فرستاد:
اى مسلم "ابا مخلد" ما با هم دوست بوديم و دل و جانمان يكى بود.
من در غياب تو پاس دوستى ترا مى داشتم و از درد تو به درد مى آمدم همچنانكه تو نيز پاسدار من بودى.
اما تو از من روى گردان شدى و مرا چنان به خود بدبين كردى كه از همه بيمناكم بنيان دوستى را چنان ضعيف كردى كه بر سر فرو ريخت و پيوند محبت را نيز چنان سست گرفتى كه از هم گسيخت.
مهر نهفته در درون را كه از دل به در نمى آمد، از سينه بيرون كشيدى.
پس مرا كه ديگر اميدى به تو ندارم سرزنش مكن چه جامه محبت را چنان دريدى كه پاره اى هم از آن نماند.
ترا دست جذام گرفته خود پنداشتم كه بناچار بريدمش و دل را چنان به شكيبائى واداشتم كه دلير شد.
راويان شعر و ادب از جانب دعبل عبارتند از " محمد بن زيد " و " حمدوى " شاعر و " محمد بن قاسم بن مهرويه " و ديگران.

نشانه هاى نبوغ دعبل:
وى را كتابى است بنام " الواحده فى مناقب العرب و مثالبها " و كتاب ديگرى دارد بنام " طبقات الشعراء " كه از كتابهاى پر ارزش و از ماخذ مورد اعتماد در ادب و گزارش زندگى شاعران است،
مرزبانى در ص 227 و 240 و 245 و 267 و 361 و 434 و 478 معجم الشعراء مطالبى از آن كتاب نقل كرده و م - خطيب بغدادى در صفحات 342 ج 2 و 143 ج 4 تاريخش و ابن عساكر در صفحات 47 و 46 ج 7 تاريخش و ابن خلكان در صفحه 166 ج 2 تاريخش و يافعى در ص 132 ج 2 " مرآت " مطالبى را از آن كتاب بازگو كرده اند و بيش از همه ابن حجر در صفحات 527 و 525 و 411 و 370 و 172 و 132 و 69 ج 1 و 108 و 103 و 99 ج 2 و 91 و 119 و 123 و 270 و 565 ج 3 و 565 و 74، ج 4 و ديگر صفحات " الاصابه " به نقل مطالبى از آن كتاب پرداخته است و مى پندارم كه اين كتاب، كتابى بزرگ و تقسيم بندى آن بر اساس شهرها بوده است باين ترتيب:
اخبار شعراء بصره: آمدى در ص 67 " الموتلف و المختلف " و ابن حجر در ص 270 ج 3 " الاصابه " با اين عنوان مطالبى از او نقل كرده اند. اخبار شعراء الحجاز: ابن حجر دو ص 74 ج 4 " الاصابه " با اين نام مطلبى را از او نقل كرده و گفته است: دعبل در " طبقات الشعراء " و در "بخش" مردم حجاز چنين ياد كرده است..
اخبار شعراء بغداد. آمدى در ص 67 " الموتلف " مطلبى را تحت اسم " كتاب شعراء بغداد " از او نقل كرده است.
و آن چنانكه در تاريخ ابن عساكر است، دعبل را ديوان شعر فراهم آمده اى بوده است. و ابن نديم گفته است: صولى اشعار وى را در 300 برگ پرداخته است، و در ص 210 فهرستش يكى از كتابهاى " ابى فضل احمد بن طاهر " را كتاب " اختيار شعر دعبل " دانسته است
از نشانه هاى نبوغ دعبل، چكامه اى است كه در مناقب يمن و بر ترى شاهان و ديگر مردم آن سروده و بنا به آنچه در ص 176 "نشوار المحاضره" تنوخى است در حدود 60 بيت دارد و مطلع آن چنين است.
افيقى من ملامك يا طعمينا     كفاك اللوم مر الاربعينا
وي اين قصيده را در رد چکامه ي کميت که در ستايش نزاربان گفته و 300 بيت دارد و نخستين بيتش اين است:
الا حيثيت عنا يا مدينا     و هل ناس تقول مسلمينا
پرداخته. كميت نيز آن قصيده را در رد چكامه اعور كلبى در سر آغازش چنين است. اسودينا و احمرننا

سرود
دعبل پس از سرودن آن قصيده پيغمبر صلى الله عليه و اله و سلم را در خواب ديد كه او را از ياد كرد كميت به بدى نهى فرمودند. اين شاعر تا آن روز كه به رد كميت نپرداخته بود، پيوسته در نزد مردم گرامى و گرانقدر بود و اين رديه از اسباب افتادگى او شد و " ابو سعد مخزومى " قصيده اى در رد وى سرود و به دنبال اين پيكار و درگيرى، فخر فروشى نزار بر يمن و سرافرازى يمن بر نزار آغاز شد و هر يك از اين دو گروه به مفاخر خويش توسل جستند و كار مردم به تباهى كشيد و عصبيت در بيرون و درون ديار اوج گرفت و نتيجه آن فرمانروائى " مروان بن محمد جعدى " و عصبيت او درباره قومش نزار و بر ضد يمن شد و بالاخره يمن از مروان روى گرداند و به دعوت عباسيان گرويد و كار به انتقال دولت از اميه به بنى هاشم كشيد و بدنبال آن داستان " معن بن زائده " در يمن پيش آمد كه مردم آنجا را به جانبدارى از قومش ربيعه و ديگر نزاريان كشت و پيمانى را كه پيش از آن در ميان يمن و ربيعه بود گسست. "تا آخر داستان كه در ص 197 ج 2 مروج الذهب آمده است."

دعبل و مشايخ روايت او
ابن شهرآشوب در ص 139 كتاب "المعالم" دعبل را از اصحاب امام كاظم "ع" و امام رضا "ع" دانسته و نجاشى در ص 198 فهرستش از برادرش چنين آورده است كه دعبل به ديدار موسى بن جعفر عليه السلام و ابو الحسن رضا نائل آمده و محضر امام محمد بن على جواد عليه السلام را درك و او را ديدار كرده است.
" حميرى " در كتاب " الدلائل " و ثقه الاسلام كلينى در "اصول كافى" روايت كرده اند كه وى بر امام رضا عليه السلام داخل شد و امام چيزى به وى بخشيدند و دعبل خداى تعالى را ستايش نكرد امام فرمودند چرا خداى تعالى را حمد نكردى پس از آن به خدمت امام جواد رسيد و حضرت چيزى به او دادند و او گفت الحمد لله و امام فرمودند، ادب كردى.
اين شاعر از گروهى روايت حديث كرده است كه از آن جمله اند:
1- حافظ شعبه بن حجاج در گذشته به سال 160 و از اين طريق احاديثى در كتب دو گروه سنى و شيعه از او ياد شده است مثل آنچه در ص 240 امالى شيخ و ص 240 امالى شيخ و ص 228 ج 5 تاريخ ابن عساكر آمده است.
2- حافظ سفيان ثورى م. 161 "تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 228".
3- پيشواى مالكيان، مالك بن انس در گذشته بسال 179 "تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 228".
4- ابو سعيد سالم بن بصرى م پس از سال 200 "تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 228".
5- ابو عبد الله محمد بن عمرو واقدى متوفى 207 "تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 228".
6- مامون خليفه عباسى در گذشته بسال. 218 تاريخ الخلفاء ص 204.
7- ابو الفضل عبد الله بن سعد زهرى بغدادى در گذشته بسالا 260 كه وى حديث روزه روز غدير را كه در ص 401 ج1 اين كتاب ياد شد، از دعبل و او از ضمزه از ابن شوذب، از مسطر، از ابن حوشب و او از ابى هريره، روايت كرده است.
8- محمد بن سلامه كه شيخ طايفه "صدوق" در ص 237 امالى خود از طريق وى خطبه مشهور به شقشقيه را از او روايت كرده است و آغاز آن خطبه اين است:
و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافه و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من - الرحى ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير و لكنى سدلت عنها ثوبا و طويت عنها كشحا.
9- سعيد بن سفيان اسملى مدنى "امالى شيخ ص 227"
10- محمد بن اسماعيل " مشترك " " "
11 - مجاشع بن عمر، كه دعبل از او واو از مسيره از جرزى، از ابن جبير
از ابن عباس روايت كرده است كه وى را از اين كلام خداى عزوجل پرسيدند: وعد الله الذى آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفره و اجرا عظيما... الحديث "امالى شيخ ص 240".
م - 12 - موسى بن سهل راسبى، ابن حجر در ص. 348 " تهذيب التهذيب " او را شيخ دعبل دانسته ولى معرفى نكرده است.
ابن عساكر در ص 228 ج 5 تاريخش. يحيى بن سعيد انصارى را از كسانى شمرده است كه مى گويند دعبل از او نقل روايت كرده است و اين نكته بر او پوشيده مانده است كه يحيى انصارى در سال 143 و چند سال پيش از دعبل در گذشته است.

و راويان حديث از جانب دعبل عبارتند از:
1- برادرش ابو الحسن على كه در بسيارى از كتب حديث و تراجم ذكرش آمده است.
2- موسى بن حماد يزيد "فهرست نجاشى ص 117".
3- ابو الصلت هروى در گذشته به سال 236 "در ماخذ بسيار".
4- هارون بن عبد الله مهلبى "در امالى و عيون".
5- على بن حكيم "در اصول كافى".
6- عبد الله بن سعيد اشقرى "اغانى و غير آن"
7- موسى بن عيسى مروزى
8 - ابن منادى، احمد بن ابى داود درگذشته به سال 272 "تاريخش ابن عساكر"
9 - محمد بن موسى بريرى "تاريخ ابن عساكر".

اما رفتار دعبل با خلفاء و وزراء
اين ناحيه از زندگى شاعر، فراخ ميدان و پردامنه است و جستجو گر در ميان كتب تاريخ و تذكره هاى مفصل ادبى، بخشهائى را در پيرامون آن نگاشته مى بينند كه سخنان بيجا بسيار دارد و ما از تمام آنها در مى گذريم و فقط اندكى را گلچين مى كنيم. 1- " يحيى بن اكثم " گفت: مامون دعبل را به نزد خود خواند و امان بخشيد. و من در آنجا نشسته بودم كه شاعر از در در آمد و مامون وى را گفت: قصيده ي رائيه ات را بخوان. دعبل سرودن چنين قصيده اى را انكار و از آن اظهار بى اطلاعى كرد مامون گفت ترا به آن قصيده همانطور كه به جان امان دادم، امان مى بخشم و شاعر چنين خواندن گرفت:
دلبرم چون كناره گيريم از زنان ديد، نگران شد و خردمندى را گناهى تا بخشودنى شمرد.
وى با گيسوان سيپدش و با آنكه به گروه پيران پيوسته است، آرزوهاى جوانى دارد. دلبرا موى سپيد ياد معاد را در من بيدار و مرا به سر نوشتم خرسند مى كند.
اگر به دنيا و زيور آن دل مى بستم از اندوه رفتگان مى گريستم.
روزگار برخاندان من تاخت و آن را چون جامى كه به سنگ مى شكنده در هم شكست.
گروهى از آنها بجا مانده اند و برخى ديگر به جارچى مرگ از ميان رفتند. ديگران هم بدنبال آنان خواهند رفت.
ترس من از اين است كه بازماندگان از من جدا مى شوند، چشم براه بازگشت رفتگان هم كه نيستم.
در خبر از خاندان و فرزندانم، بخفته اى مى مانم كه پس از بيدارى به بازگوئى خوابش بپردازد.
دل مشغولى چاكرانتان "خاندان پيغمبر" از فقدان پياپى كشتگانتان، خواب و آسايش را از آنها ربوده است.
چه دستها كه در سر زمين نينوا قلم شد و چه گونه ها كه بر خاك خفت!
روز عاشوراى حسين به شب انجاميد و ديگران شبانه بر قتلگاهش گذشتند و گفتند.
اين سرور انسانها است.
اى بد مردم پاداش پيغمبر را در برابر نعمت پر ارزش قرآن و سوره هاى آن اين چنين بايد داد كه چون رحلت فرمود مانند گرگى كه بر گوسفندان " ذى بقر " شبانى كند، بر فرزندان او خلافت كنيد؟
يحيى گفت: مامون در اين هنگام مرا در پى كارى فرستاد چون رفتم و برگشتم دعبل سخنش را به اينجا رسانده بود كه:
از قبائل " ذى يمن " و " بكر " و " مضر " كه من آنها را مى شناسم، قبيله اى نماند كه در خون خاندان پيغمبر شريك نباشد، همچون قمار بازانى كه در لاشه شتر شريكند. از كشتار و بزنجير كشيدن و از ترساندن و ويرانگرى بادودمان پيغمبر همان كردند كه سربازان اسلام در سر زمين روم و فرنگ مى كنند، خاندان اميه را در كشتارشان معذور مى دارم ولى براى بنى عباس عذرى نمى بينم چه آنها مردمى بودند كه نخستين فردشان را بر اساس اسلام كشتيد و چون آنها چيره شدند، كافرانه انتقام گرفتند. فرزندان اميه و مروان و خاندان آنها مردمى همه كينه توز و ستمگرند. آنگاه كه به نيازى مذهبى در انديشه ماندن در جائى هستى، دركنار قبر پاكى كه در طوس است بمان. در طوس دو گور است: يكى از آن بهترين مردم و ديگرى متعلق به بدترين آنها و اين پند آموز است. آن پليد را از جوار اين پاك سودى نرسد و نزديكى آن ناپاك به اين وجود تابناك زيانى نزند. چه هر كس در گرو دست آورد خويش است و تو هر يك از نيك و بد را كه خواهى برگزين يا واگذار. راوى گفت: مامون دستارش را به زمين زد و گفت اى دعبل بخدا كه راست گفته اى
شيخ ما صدوق در ص 390 امالى خود به اسنادش از دعبل آورده است كه چون خبر در گذشت امام رضا عليه السلام در قم به من رسيد، آن قصيده رائيه را سرودم.
آنگاه ابياتى از آن را ياد كرده است.
3- " ابراهيم بن مهدى " بر مامون وارد شد و شكايت حال خويش را با او چنين در ميان گذاشت: اى امير مومنان خداى سبحانه و تعالى شخص ترا بر من برترى داد و مهر و بخشايش مرا به ذلت انداخت و ما و تو در نسب يكسانيم.
اينك دعبل مرا هجو كرده و بايد از او انتقام بگيرى مامون گفت مگر چه گفته است؟ شايد اين سروده او را مى گوئى:
نعر ابن شكله بالعراق و اهله     فهفا اليه كل اطلس مائق
و ابيات هجويه را خواند. ابراهيم گفت: اين يكى از هجويه هاى اوست مرا به اشعارى زشت تر از اين نيز هجو كرده است. مامون گفت: تو را اقتدا به من است: چه دعبل از من نيز بد گوئى كرده و من تحمل نموده ام درباره من گفته است:
آيا مامون با من همان رفتارى مى كند كه با مردم نادان دارد، مگر ديروز سر برادرش محمد را نديد؟ من از آن قومى هستم كه شمشيرشان برادرت را كشت و ترا بر سرير خلافت نشاند همان گروهى كه ترا پس از گمنامى بسيار نامدار كردند و از خاك مذلت برگرفتند. ابراهيم گفت: اى امير مومنان خداوند بر بردبارى و دانائيت بيفزايد. چه هيچ يك از ما جز به فزودنى دانش تو سخن نخواهد گفت و جز به پيروى از شكيبانى تو، تاب اين سخنان نمى آرد.
3- " ميمون بن هارون " آورده است كه ابراهيم بن مهدى درباره دعبل سخنى به مامون گفت كه خواست وى را بر ضد شاعر بشوراند. مامون خنديد و گفت مرا بدان جهت بزيان او بر مى انگيزى كه درباره ات سروده است:
اى گروه لشكريان نا اميد مباشيد و بر آنچه رفت خشنود گرديد و خشم مگيرد چه بهمير زودى آهنگهاى "حنينى" كه خوشايند پير و جوان است به شما ارزانى خواهد شد و به فرماندهان سپاه نيز نواهاى "معبدى" خواهند داد، آهنگهائى كه نه در جيب جا مى گيرد و نه گرد آوردنى است.
آرى خليفه اى كه مصحفش بربط است عطايش به سران سپاهش همين است.
ابراهيم گفت اى امير مومنان بخدا قسم دعبل از تو نيز بد گوئى كرده.
مامون گفت از آن بگذر كه من بد گوئى او را به اين سروده اش بخشيدم و خنديد در اين هنگام " ابو عباد " از در در آمد و چون مامون از دور او را ديد به ابراهيم گفت: " دعبل " با هجويه هاى خود بر " ابو عباد " نيز گستاخى كرده و اين شاعر از هيچ كسى نمى گذرد. ابراهيم گفت مگر ابو عباد از تو گشاده دست تر است؟ مامون پاسخ داد نه اما مردى تند و نادان است كه كسى را امان نمى دهد و من شكيباتر و بخشاينده ترم. بخدا وقتى ابو عباد به اين سوى مى آمد اين سروده دعبل درباره اش بخنده ام انداخت:
نزديكترين كار به تباهى و فساد كارى است كه تدبير آن با ابو عباد است.. 4- " ابو ناجيه " آورده است كه معتصم دعبل را به جهت زبان درازيهايش دشمن مى داشت و چون به شاعر خبر رسيد كه معتصم اراده فريب و كشتنش دارد به جبل گريخت و در هجو وى چنين سرود:
دلباخته غمزده دين از پراكندگى دين گريست و چشمه اشك از چشمش جوشيد. پيشوائى بپاخاست كه اهل هدايت نيست و دين و خرد ندارد.
اخبارى كه حكايت از مملكتدارى مردى چون " معتصم " و تسليم عرب در برابر او كند، به ما نرسيده است.
ليكن آنچنانكه پيشينيان بازگو كرده و گفته اند چون كار خلافت دشوار شد بنا به گفته كتب مذهب، شاهان بنى عباس هفت تن خواهند بود و از حكومت هشتمين آنها نوشته اى در دست نيست.
اصحاب كهف نيز چنيند كه بگاه بر شمردن، هفت تن نيكمرد در غار بودند و هشتمين شان سگشان بود.
و من سگ آنها را بر تو اى معتصم برترى مى دهم چه تو گنه كارى و او نبود حكومت مردم از آن روز به تباهى كشيد كه " وصيف " و " اشناس " عهده دار آن شدند و اين چه اندوه بزرگى بود!
"فضل بن مروان" نيز چنان شكافى در اسلام انداخت كه اصلاح پذير نبود.
5- " ميمون بن هارون " آورده است: كه چون معتصم مرد " محمد بن عبد الملك زيات " در رثائش سرود:
چون او را به خاك كردند و باز گشتند گفتم: بهترين مرده را به بهترين گور سپردند، خداوند جبران مصيبت مردمى كه ترا از دست داده اند جز به شخصى مانند هارون نخواهد كرد. و دعبل به معارضه او چنين سرود:
چون وى را در خاك نهان كردند و بر گشتند گفتم بدترين مردها در بدترين گورها خفت، برو به سوى دوزخ و عذاب كه من ترا شيطانى بيش نمى پندارم.
نمردى مگر آنگاه كه پيمان بيعت را براى كسى گرفتى كه براى مسلمين و اسلام زيان بخش تر بود.
6- " محمد بن قاسم بن مهرويه " آورده است كه با دعبل در " ضميره " بودم كه خبر مرگ معتصم و قيام واثق را آوردند. دعبل گفت پاره اى كاغذ دارى كه بر آن بنويسم؟ گفتم آرى. كاغذى در آوردم و او به بديهه بر من املاء كرد:
خدا را سپاس: جاى آن نيست كه از شكيبائى و تاب و توان سخن گوئيم چه خليفه اى مرد كه هيچ كسى براى او نگران نيست و ديگرى بپاخاست كه هيچ كسى خرسند نيست.
7- " محمد بن جرير " آورده است كه تنها بيتى كه " عبد الله بن يعقوب " از هجويه دعبل درباره متوكل براى من خواند اين بيت بود و من از او شعر ديگرى را در اين باره نشنيدم:
و لست بقائل قذفا و لكن     لا مر ما تعبدك العبيد
راوى گفت: شاعر در اين بيت نسبت "ابنه" به متوكل داده است.
8- " عبد الله بن طاهر " بر مامون وارد شد. مامون وى را گفت اى عبد الله شعر دعبل را به ياد دارى گفت: آرى اشعارى از او در ستايش دودمان امير مومنان به خاطر دارم گفت بخوان و عبد الله اين سروده دعبل را خواند:
سير اب و آباد باد روزگار جوانى و عشق     روزگارى كه در جامه شادكامى مى خراميدم
روزگارى كه شاخه هاى درخت وجودم تازه و شاداب بود و من از شكوفائى آن بر هر بام و درى به بازى مى نشستم.
بس كن و ياد زمانه اى را كه دورانش به سر آمده، فروگذار و از حريم نادانى پاى در كش و از مدايحى كه مى سرائى به سوى رهبرانى روى آر كه از خاندان كرامت و اعجازند.
مامون گفت بخدا سوگند وى به چنان گفتار و انديشه عميقى در ياد كرد خاندان پيغمبر دست يافته است كه در وصف ديگران به آن نمى رسد سپس گفت دعبل درباره سفر دور و درازيكه برايش پيش آمده است نيز شعر نيكوئى سروده است و آن اين است.
آيا زمان آن نرسيده است كه تا من نمرده ام، مسافران به وطن بر گردند.
در آن حال كه توانائى جلو گيرى كردن از ريزش اشكى كه از درد دل حكايت داشت نداشتم گفتم بگو: چه خانهائى كه جمع آن پراكنده شد و چه جمع هاى پراكنده اى كه پس از گرد آمدن دوباره از هم پاشيدند. "
آنگاه گفت: من هيچ سفرى نكرده ام، كه اين ابيات را در سفر و در همه گشت و گذارهايم تا گاه بازگشت در پيش چشم نداشته باشم.
9- " ميمون بن هارون " آورده است كه دعبل، " دينار بن عبد الله " و برادرش " يحيى " را مى ستود و آنگاه كه از رفتار آنها تا خشنود شد در هجوشان جنين سرود: گناهانمان پيوسته خوارمان مى داشت تا گاهى كه ما را به دامان يحيى و دينار انداخت همان گوساله هاى نادانى كه نسلشان قطع نشده و سجده آفتاب آتش بسيار كرده اند و گفته است: دعبل درباره آن دو و " حسن بن سهل " و " حسن بن رجاء " و پدرش نيز چنين سروده است:
هان اميران " مخزم " را از من بخيريد جه من " حسن " و در فرزند " رجاء " را بدرهمى مى فروشم و " رجاء " را سرانه مى دهم " دينار " را نيز بى پشيمانى مى فروشم. اگر آنها را بسبب عيبى كه دارند بسويم باز برگردانند. " يحيى بن اكثم " پس نخواهد آورد.

خوشمزگيها و نوادر دعبل
1- احمد بن خالد آورده است كه: روزى به بغدادى درخانه صالح بن على بن عبد القيس بوديم. گروهى از دوستان نيز با ما بودند در اين هنگام خروسى از خانه دعبل پريد و بر لانه اى كه در فضاى خانه صالح بود فرود آمد. چون چنين ديديم گفتيم اين شكار روزى ماست آن را گرفتيم صالح گفت چه كنيمش گفتيم مى كشيمش.
پس سرش را بريديم و كبابش كرديم و خورديم دعبل از خانه در آمد و جوياى خروس شد دانست كه در خانه صالح نشسته، در جستجوى آن به نزدمان آمد و خروس را از ما خواست ما منكر ديدن آن شديم و آن روز را به نگرانى بسر برديم چون فردا شد دعبل به مسجد آمد و نماز بامداد را گزارد سپس در آن مسجد كه انجمن گاه مردم بود و گروهى از دانشمندان گرد مى آمدند و مردم به خدمت شان مى رسيدند، نشست و چنين خواندن گرفت.
" صالح " و مهمانانش خروس اذان گوى ما را مثل پهلوانى كه درميان مهلكه افتد اسير كردند.
و پسران و دختران خود را به بال و پركندن آن گماشتند و چنان شتابزده در خوردن آن بجان هم افتادند كه گوئى خاقان را ببند كشيده يا افواج قبيله " همدان " را در هم شكسته اند.
خروس را چنان به دندان كشيدند كه دندانشان كنده شد و پشت سرشان به سنگ ديوار شكست.
مردم اشعار دعبل را نوشتند و رفتند. چون پدرم به خانه برگشت گفت واى بر شما آنقدر بى خوراك مانده بوديد كه جز خروس دعبل چيزى براى خوردن نيافتيد؟ سپس شعر را خواند و به من گفت، هر چه مى توانى مرغ و خروس مى خرى و براى دعبل مى فرستى ور نه اسير زبانش خواهيم شد. و من چنين كردم.
2- " اسحاق نخعى " گفته: در بصره با دعبل نشسته بوديم و غلامش " ثقيف " نيز بخدمتش ايستاده بود، عربى كه كه در جامه اى خزمى خراميد، عبور كرد. دعبل به غلامش گفت. اين عرب را به نزد من فرا خوان. غلام اشاره كرد و عرب آمد. شاعر پرسيد از كدام مردمى؟ گفت: از بنى كلاب گفت از كدام يك از فرزندان كلابى؟ گفت. از زادگان ابى بكرم.
دعبل پرسيد؟ آيا گوينده اين اشعار را مى شناسى:
خبر يافتم، كه يكى از كلبيان به سرزنشم نشسته است و هر جا كلاب باشند، درود و ثنا نباشد.
اگر من ندانسته باشم كه كلبيان، سگ و من شير شر زده ام، پدرم از دودمان " قيس بن عيلان " و مادرم از خاندان " حبطه " باد.
عرب گفت: اين شعر از دعبل است كه درباره " عمرو بن عاصم كلابى " سروده آنگاه از شاعر پرسيد تو از كدام خاندانى؟ دعبل را خوش نيامد كه بگويد: خزاعيم چه عرب هجوش مى كرد. پى گفت: من به گروهى وابسته و سرافرازم كه شاعر درباره شان سروده است:
مردمى كه " على " - آن بهترين خلق - و " جعفر " و " سجاد ذو ثفنات " از آنهاست و به روز سرافرازى به " محمد " و جبرئيل و قرآن و سوره هاى آن مى بالند اعرابى مى گريخت و مى گفت: ما را با " محمد " و جبرئيل و قرآن و سورهايش چه نسبت!!
3- حسين بن ابى السرى " گفت: دعبل به جهت رفتار ناخوش آيند " ابى نصر بن جعفر بن اشعث " با آنكه پيش از اين آموزگارش هم بود، عصبانى شد و در هجو پدرش چنين سرود:
در نزد من " جعفر بن محمد بن اشعث " از جهت پدر بهتر از " عثعث " نيست او، همچون مارى گزنده كه چون بر انگيزش، درنگ نمى كند، بمن در پيچيد.
اگر آن مغرور مى دانست بر پدرش چه خواريها رفته است، كار عبث نمى كرد.
راوى گفت: " عثعث " دعبل را ديد و پرسيد: در ميان من و توجه رفته بود كه در پستى به پدر من مثل زدى؟ دعبل خنديد و گفت هيچ چيز هماهنگى
 نامت با نام پسر اشعث در قافيه و آيا دوست نمى دارى كه پدرت را كه مردى سياه بود از پدران اشعث بهتر دانم.
4- " حسين بن دعبل " گفت: پدرم درباره " فضل بن مروان " چنين سرود: " فضل " را اندرز دادم و خالصانه به وى نصيحت كردم و دامنه سخن را به گفتگو درباره فضل كشيدم.
هان: براى " فضل بن مروان " در سر نوشت " فضل بن سهل " اگر اين فضل پند پذير باشد عبرتها است.
و نيز وى را در كار " فضل بن يحيى " پند آموزيها است. آنگاه كه اين فضل در سر نوشت آن يكى بينديشد.
ستوده بمان از حديثى كه به آن دست يافتى و دست از احسان و فضل بر مدار چه تو سرپست حكومت شدى و در جايگاه فضل و " فضل " و " فضل " قرار گرفتى.
پيش از اين، ابيات شعرى را نديده ام كه تمام قافيه هاى آن بر فضل و فضل باشد و چون اين چكامه خوانده شود، نقصى در آن نباشد جز آنكه اندرز من به فضل، فضل " بيجا " است.
پس فضل بن مروان مقدارى پول براى دعبل فرستاده و گفت نصيحتت را پذيرفتم.
و تو دست از خير و شر ما بردار.
نمونه هايى از اشعار مذهبى دعبل
در سوك سبط شهيد امام سوم چنين سروده است.
آيا از ديده اشك مى ريزى     و از سوز دل رنج مى برى؟
و بر آثار دودمان محمد "ص" مى گرئى و سينه است از حسرت به تنگ آمده است؟
هان بحق برايشان بگرى و از گردش روزگار باران اشك از ديدگان ببار.
و مصيبت شان را به روز عاشورا و آن پيش آمد سختى كه از بزرگترين دشواريهاى زمان بود از ياد مبر. خداوند به باران بهارى پيكرهاى افتاده در دشت كربلا را سيراب كناد و بر روان پاك حبيب خود حسين درود پياپى فرستد. كشته اى كه در كنار دو نهر در بيابان كربلا افتاد، كشته بى گناهى كه فقدانش ما را به درد آورد و تنها مانده اى كه فرياد مى كرد: ياوران من كجا رفتند؟
من تشنه عطش زده در سر زمين غربتم و كشته و ستم رسيده اى بى گناهم سرش را بر فراز نى زدند و خاندان پريشان و آشفته اش را به اسارت كشيدند.
به پسر سعد كه خدا روانش را بدرد آرد، بگو بزودى عذاب دوزخ را به لعن و نفرين در خواهى يافت.
بروزگار دراز تا آنگاه كه باد صبا مى وزد، بر گروهى كه همگى به گمراهى افتادند و گفتار پيغمبر خدا را به شبهه انگيزى تباه كردند، در بام و شام نفرين باد.
دعبل، امير مومنان "ع" را نيز مى ستايد و از خاتم بخشى او در نماز به سائل و نزول آيه شريفه انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون، چنين ياد مى كند:
قرآن به برترى خاندان پيغمبر و ولايت غير قابل انكار على ناطق است به ولايت پس از پيغمبر آن برگزيده نيك مرد و راستگوى دوستدار ناطق است، آنگاه كه وى نماز مى گزارد و نيازمندى دست تمنا دراز كرد
و او با بخششى بزرگوارانه كه از اين بخشنده پسر بخشنده سزاوار بود، خاتمش را به مستمند داد. و خداى مهربان وى را در قرآن خود چنين ويژگى بخشيد:
"و هر كس را چنين افتخارى است، گو بيارد" براستى كه ولى و سرپرست شما، خدا و پيغمبرش و مومنانى هستند كه نماز مى گزارند و در حال ركوع زكاه مى پردازند.
و هر كه خواهد انكار اين فضيلت كند، در فرداى قيامت خداوند خصمش خواهد بود.
و خدا در وعدهايش خلاف نخواهد كرد. و نيز امير مومنان "ع" را چنين مى ستايد:
زهى بيعت احمد و جانشين او، يعنى سرور ما و امامى كه محسود دشمن بود.
يعنى آنكه به روزگار كودكى و سر آغاز جوانى، پيش از ديگران پيغمبر را يارى كرد.
يعنى آنكه غمها را از دود و هيچگاه در نبرد نترسيد.
يعنى آنكه پيش از هر يكتا پرستى، خدا را بيگانگى شناخت.
و هرگز صنم و بتى را پرستش نكرد.
و نيز در سوك شهيد كربلا سبط پيغمبر خدا امام سوم "ع" چنين سروده است:
تو كه غمگينى چرا مى خوابى؟ و بر كسى كه محمد "ص" بر او گريست، نمى گرئى؟
چرا بر حسين و خاندانش اشك نمى ريزى مگر نميدانى كه گريه بر مثل آنها ستوده است؟ اسلام بروز شهادت او بخوارى افتاد و بخشش و سرودى از فقدانش گريست فرشتگان روش بين و بزرگوارى كه در آسمان خدا را راكع و ساجدند نيز بر حسين گريستند.
آيا فراموش كردى زمانى را كه افواج سپاه دشمن كه عمر سعد و ديگر سر كردگان كافر پيشه در ميانشان بودند چگونه بر حسين تاختند؟
و در نبرد گاهى كه دشمنان وى بسيار و دوستانش اندك بودند، جام مرگ را بكامش ريختند و حق پيغمبر را با چشاندن سوز عطشى فرو ننشستنى به آنها، نگه نداشتند حسين را كشتند و پيغمبر را به سوك سبطش نشاندند راستى كه پس از ماتم وى ديگر ماتمها آسان نمود. چگونه مى توان آرام گرفت حال آنكه زينب در زمره اسيران بود و از سوز عطش فرياد مى زد و مى گفت: اى جد بزرگوار اى احمد: اين حسين تو است كه به شمشير دشمن كشته و پاره پاره شده و به خون آغشته گرديده است عريان و برهنه و بر خاك افتاده و پامال سم ستوران و اسبان تاخته است و اجساد پاك و بى گور و كفن فرزندان كشته ات در پيرامون او به خاك افتاده. اى نياى بزرگ و بزرگوار: اينها را از آب فرات منع كردند و به تشنگى و بى آبى كشتند اى جد و الامقام: از ماتم و بسيارى مصيبت و آنچه بر من مى رود، مى افتم و مى خيزم.
و اين ابيات از چكامه اى طولانى است كه وى در رثاء سبط شهيد سروده است:
از شامى كه مردم آن شوم و تيره روز بودند و از نگون بختى سپاهشان را ابليس فرماندهى مى كرد، آمدند اى لعنت بر آنها باد و چنين مردمى كه امام خود را مى كشند و پيكر پاره پاره اش را بر خاك رها مى كنند ملعون خواهند بود.
اى واى من كه دختران گريان پيغمبر را عريان و سر برهنه اسير كردند.
مرگ و ننگ بر شما آيا به دوزخ آن تنگناى زشت و پست خرسند آمديد؟
و بنادانى عزت زندگى نفيس خود را به دنياى ديگران فروختيد؟ و بيعت ننگين اموى دنيا شما را خوار كرد. وه كه بهره بيعت كنندگان چه ناچيز و پست بود.
مرگ و ننگ بر كسى كه با او بيعت كرديد
گوئى رهبرتان را سر نگون در دوزخ مى بينم
اى خاندان محمد "ص". پس از پيغمبر از اين مردم چون گبر، چها كه ديديد؟
چه اشكها كه بپايتان ريخته شد و چه جانها كه بروز واقعه كربلا براى حسين از تن گسست؟ شكيبا باشيد اى سروران ما، كه روزگار سخت آن دودمان ملعون نيز فرا خواهد رسيد من هميشه پير و شما و فرمانتان هستم و جان خويشتن را تا زنده ام به اطاعت شما وامى دارم -
و " ياقوت حموى " در ص 110 جلد 11 " معجم الادباء " اين ابيات را از دعبل در سوك امام سوم، ياد كرده است:
واى اى مردان سر پسر پيغمبر و على بر فراز نيزه بالا رفت.
و با آنكه ملسمين مى ديدند و مى شنيدند. فريادى از كسى بر نخاست و كسى نگران نشد.
اى حسين ديدهائى را كه ببركت زندگيت خواب و آرام داشت، بيدار گذاشتى و چشمانى را كه از بيمت نمى خفت، بخواب كردى.
ديدار شهادتت ديده ها را كور و ناله مرگت گوشها را كر كرد.
باغ و بستانى نيست كه آرزوى اين نداشته باشد كه آرامگاه و مدفنت باشد.
و در ستايش امام پاك نهاد على بن ابى طالب چنين گفته است:
ابو تراب حيدر آن پيشواى شير مردى كه كشنده كافران است و هماورد ندارد.
وى مبارزى سر سخت و شيرى شكست ناپذير و راستگوئى است كه هرگز دروغ نگفته و پهلوانى است كه نيرومند و مصصم است.
على شمشير بران پيغمبر راستگو و كشنده تبهكاران به شمشير آخته و صيقل زده است.
و نيز در رثاء سبط شهيد امام سوم چنين سروده است:
اشكهائى كه از مصيباتى كه بر فرزندان بزرگوار على در منازل پيرامون نجف و كنار فرات يعنى سر زمين كربلا رفته است، ريخته مى شود، انسان را از نغمه و نشاط باز مى دارد و افسوس من برزلت هاى زمانه اى است كه فرزند پاك پيغمبر را خوار مى دارد.
آيا بر حسين و به ياد كشتن اين داناى پرهيز كار اشك پياپى نمى ريزى؟ و آيا از اينكه، پدران زياد، فرزندان پيغمبر را به خاك نشاندند و چنين ناپاك زادگانى آشكار بر آن پاك زادگان شمشير كشيدند، اندوهگين نيستى؟

ولادت و وفات دعبل
دعبل در سال 148 به دنيا آمد و در سنه 246 در روزگار پيرى و كهنسالى، به جور و ستم كشته شد. پس وى 97 سال و چند ماه زيسته است.
آورده اند كه او " مالك بن طواق " را به اشعارى هجو كرد و چون هجويه اش به مالك رسيد وى را طلبيد و شاعر گريخت و به بصره كه " اسحاق بن عباس عباسى " فرماندارش بود آمد اسحاق نيز از هجويه دعبل درباره " نزار " آگاهى داشت و چون شاعر به شهر در آمد كسى را به دستگيرى وى گماشت و نطع و شمشير خواست تا گردن دعبل را بزند.
دعبل در انكار آن قصيده سوگند به طلاق مى خورد و به هر قسمى كه او را از كشته شدن ميرهاند متوسل مى شد و مى گفت: آن چكامه را من نگفته ام بلكه دشمنى از دشمنانم چون " ابو سعيد " يا ديگرى آن را پرداخته و بمن نسبت داده اند تا مرا بكشتن دهند. و پيوسته زارى مى كرد و زمين مى بوسيد و در پيش اسحاق مى گريست تا اسحاق بر او رقت كرد و گفت: از كشتنت گذشتم اما بايد رسوايت كنم سپس چوب دستى خواست و آنقدر به او زد كه در خود خرابى كرد.
پس دستور داد او را به پشت بيندازند و دهانش را باز كنند و كثافاتش را به دهانش ريزند و گمارشتگان نيز پايش بگيرند و قسم خورد كه دست از وى بر نخواهد داشت مگر آنگاه كه مدفوعش را بخورد و فرو ببرد و رنه او را خواهد كشت و رهايش نكرد مگر آنگاه كه چنين كرد. سپس آزادش گذاشت و شاعر به اهواز گريخت " مالك بن طوق " مردى كاردان و زيرك را برگماشت و به وى دستور داد كه به هر نحوى خواهد، شاعر را ناآگاهانه بكشد ده هزار درهم نيز به او جايزه داد.آن مرد پيوسته در - جستجوى دعبل بود تا شاعر را در روستائى از نواحى " سوس " پيدا كرد و وى را در يكى از اوقات بعد از نماز عشا به چنگ آورد و با چوب دستى كه دمى زهر آگين داشت به پشت پايش زد و فرداى آنروز دعبل مرد و در همان قريه به خاك رفت و گفته اند كه وى را به " سوس " بردند و در آنجا به خاك سپردند.
و در تاريخ ابن خلكان است كه وى در " طيب " كه شهرى در ميان واسط عراق و كور اهواز است كشته شد. و " حموى " گفته است كه قبر دعبل پسر على خزاعى در " زويله " است و بكر بن حماد در اين باره چنين سروده است: " مرگ، دعبل را بزويله و در سنگستان احمد بن خصيب رها كرد. "
بر جستجو گر مخفى نماند كه ترديد " ابن عساكر " در صفحه242 جلد 5 تاريخش پس از ذكر وفات مترجم بسال 246، و اين سخن او كه: |گفته اند: دعبل معتصم را هجو كرد و او شاعر راكشت و نيز آورده اند كه مالك را هجو كرد و او كسى را در پى شاعر فرستاد تا مسمومش كند" ترديدى بى تامل و نقل قولى بى تدبر است زيرا معتصم بسال 227 و 9 سال پيش از شهادت شاعر درگذشته است و نيز آنچه " حموى " در صفحه 418 جلد 4 " معجم البلدان " آورده است كه |چون دعبل معتصم را هجو كرد وى خون شاعر را هدر نمود و دعبل به طوس گريخت و به گور رشيد پناه برد ولى معتصم پناهش نداد و او را بسال 220 قتل صبر كرد| بر خلاف اتفاق قول مورخان و دانشمندان رجال در مورد در گذشت شاعر به سال 246 است.
" بحترى " كه با شاعر و " ابى تمام " كه پيش از دعبل در گذشت، دوست بود در سوك آن دو چنين سرود:
آرامگاه حبيب و دعبل بروز مرگشان، بر درد دلم افزود و آتش به جانم زد اى دوستان من: باران رحمت پيوسته بر شما ريزان باد و ابرى پر آب و باران زا گورتان را سايبانى كناد. "گور اين يكى "دعبل" در اهواز و از مسير ناله نوحه گر بدور است و قبر ديگرى "ابى تمام" در موصل است.
" ابو نصر محمد بن حسن كرخى كاتب " گفته است: ديدم كه بر گور دعبل اين اشعار را نوشته بودند:
دعبل، توشه اقرار به بيگانگى خداوند را براى رستاخيز خويش آماده كرده است وى خالصانه شهادت به وحدت حق مى دهد و اميدوار است كه خداوند در رستاخيز بر او رحمت آرد.
مولاى دعبل، خدا و رسول اويند و پس از اين دو مولاى او جانشين بحق پيغمبر يعنى على است.
شاعر دو فرزند بنامهاى " عبد الله " و " حسين شاعر " بر جا نهاد. و " ابن نديم " براى فرزند دوم، ديوانى در حدود 200 برگ ياد كرده و " ابن معتز " در صفحه 193 " طبقات الشعراء " شرح حال و نمونه اى از اشعار وى را آورده و گفته است:
" دعبلى شاعرى سخت نمكين شعر است ".
و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمين
در اينجا جلد دوم اين كتاب پايان مى يابد و در پى آن جلد سوم كه به بقيه شاعران سده سوم آغاز مى شود، و نخستين آن شاعران " ابو اسماعيل علوى " است، خواهد آمد.
و الله المستعان و عليه التكلان
" قابل توجه "
هر فصل و كلمه و جلمه اى كه در متن يا تعليق اين كتاب و ديگر مجلدات الغدير با رمز " م " آغاز و به كمانكى در پى آن، تمام مى شود، از پيوست ها و فزوده هاى چاپ دوم است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنیدsibtayn@sibtayn.com

تماس با ما
Close and go back to page