" حبيبش " فرزند كميت گويد: "پدرم"، بر يزيد بن عبد الملك وارد شد و روزى به ديدنش رفت كه كنيزى به نام " سلامه القس " براى يزيد خريده بودند. كميت آنجا بود كه كنيز را آوردند، يزيد گفت: اى ابا مستهل اين كنيز را مى فروشند، مصلحت مى بينى او را بخريم؟ گفت: آرى، بخدا سوگند اى امير مومنان كه من همانندى براى او نمى بينم، مبادا از دستت بدر رود. يزيد گفت: در شعرى او را ستايش كن تا رايت را پذيرا شوم، كميت چنين سرود.
در زيبائى به آفتاب نيمروز مى ماند و به چشمان خون ريزش بر آن بر ترى دارد. زنى شاداب و نرم تن و شيرين سخن و بازيگر و موى ميان و پر گوشت است. ناز و كرشمه اش و دندان سپيد و سخن پيوسته و بى درنگش، آراسته اش كرده است،
او را بر تر از مرز آرزو آفريده اند.پس اى عبد مناف اندرز را پذيرا باش. حبيش گفت: يزيد خنديد و گفت: اى ابا مستهل نصيحتت را پذيرفتم. آنگاه به جايزه اى بزرگ براى كميت فرمان داد.
اغايى جلد 15 صفحه 119
و درباره كميت و " خالد بن عبد الله قسرى " پس از ورودش به كوفه، اخبارى نقل كرده اند كه يكى از آنها اين است: روزى خالد از راهى مى گذشت و مردم درباره بر كناريش از فرماندارى عراق، گفتگو مى كردند چون عبور كرد كميت به اين شعر تمثل جست و گفت:
مى بينمش كه با همه ميلى كه به ماندن دارد، به همين زودى چون ابر تابستانى پراكنده شود.
خالد شنيد و برگشت و گفت: نه بخدا سوگند پراكنده نخواهد شد، تارگبار تگرگى بر تو ببارد سپس فرمان داد، او را برهنه كنند و صد تازيانه بزنند. آنگاه او را رها كرد و رفت. اين روايت را ابن حبيب نقل كرده است.
اغانى جلد 15 ص 119
و يكى از خوشمزگيهاى كميت اين است كه فرزدق روزى شعر مى خواند و از كنار كميت مى گذشت، كميت در آن روزها كودكى بيش نبود. فرزدق به او گفت: آيا دوست دارى پدرت باشم؟ گفت: نه، بلكه خوش دارم كه مادرم باشى. فرزدق درمانده شد و روى به ياران كرد و گفت: هرگز برايم چنين پيش نيامده بود.
اغانى جلد 15 صفحه123
كميت و يزيد بن عبد الملك
- بازدید: 554