شناس نامه حضرت حديثه (عليها السلام)
نام: حديثه
لقب: جده
كنيه: ام الحسن
نام مادر: مره بن عبدالعزى
محل ولادت: سودان
تاريخ وفات: (ضاهرا تا سال 260 ه قمرى در حيات بوده است).
نام همسر: حضرت امام على النقى (عليه السلام)
تعداد فرزندان چهار پسر و يك دختر
محل دفن: سامرا
شاهزادهاى و در هيئت كنيز به مدينه وارد مىشوى. روزگار چه بازىهاى عجيبى دارد. شايد هم تقدير چنين است كه در اين مدينه سادگىها، با بهترين بندگان خدا، با پدرم برخورد داشته باشى و زمينه ازدواج شما فراهم شود. پدر با علوم لدنىاش، از همان ابتداى حضور تو در خانهاش، همه جا از فضايل تو سخن مىگفت. همين امشب در جمع ياران خويش مىفرمايد: همانا سليل، از هر آفت و پليدى مطهر است و به او مژده داده خواهد شد كه به زودى مادر امام معصوم گردد!.
اين جمله پدر، تو را عجيب تكان مىدهد. نمىتوانى اين مقام عظمى را باور كنى! تو و مادرى يك معصوم! از شوق سر از پا نمىشناسى. نجابت، پرهيزكارى، پاكدامنى، مثلث اخلاق توست. شاهزاده بودهاى، اما در نهايت تواضع و فضيلت پرورش يافتهاى. پدر نيز تو را تحت تعاليم دين، به درجهاى از بلوغ و فهم مىرساند كه با تمام هستى خويش، ولايت او را تنها سرمايه خود مىدانى! 232 سال از هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مىگذرد. هشتمين روز ماه ربيع الثانى است. يادت مىآيد همين چند روز پيش، پدر در خلوتى آسمانى با تو سخن گفت: به همين زودى، حق تعالى حجت خود را به تو عطا مىفرمايد كه زمين را از عدل پر كند، هم چنان كه از جور پر شده باشد!
اينك با همين اميد و همين بشارت، تولدم را به باور مىنشينى و درد طبيعى خود را و اندوه عالم پير را به ميلاد من تسكين مىدهى. اما زندگى من چه سريع و چه پر تلاطم سپرى مىشود. پدر به شهادت مىرسد و باور ولايت بر دوش خسته من قرار مىگيرد. آرامشم به توست و به اين كه مىدانم به چه درجهاى از علم و يقين دست يافتهاى. آن قدر سايه ات بر زندگى ام گسترده است كه حتى مجال احساس تنهايى در فراق پدر به من داده نمىشود... اما طاغوت مرا راحت نمىگذارد. به دستور خليفه، به شهر سامرا تبعيد مىشوم. اين كه دورى من چقدر قلب خسته ات را خدشه دار مىكند؛ خدا مىداند. چندى پيش با رنجى عميق از جور روزگار، كنارت نشستم. كه هميشه شميم دلانگيز تو آرامش جانم بوده است. نگاهت در چشمانم تلاقى كرد. مىدانستى كه حرف بزرگى در دل نهفتهام. سربلند كردم و از راز مهمى پرده برداشتم: مادر! وقت آن رسيده كه شهادت خود را به تو خبر بدهم... امسال، مرا مظلومانه به شهادت مىرسانند و... نمىخواهى... با همه صبورى كه دارى، نمىخواهى بيش از اين چيزى بشنوى. بر سر و صورت مىكوبى و چهره در هم مىخراشى. دست هايت را مىفشارم و آرام مىگويم: مادر! اين مقدر پروردگارم است... مگر تو به خواست او، راضى نيستى؟!.
اين را مىگويم و تو سكوت مىكنى! بغض خيس خود را فرو مىدهى و با سينهاى مشتعل از من دور مىشوى. اما من كسى را شايستهتر از تو سراغ ندارم. تو را وصى خود قرار مىدهم. اينك تو در سفر حج هستى و مشغول طواف كعبه. از همين خوشحالم كه خود را به يك بقاى ابدى آرام كردهاى. و من در آخرين ثانيههاى زمين سير مىكنم. ملائك به استقبالم بال گشودهاند و من از لحظههاى ديگر، در زواياى عرش داستان تو را به تماشا مىنشينم: به مدينه برمى گردى. هنوز بوى كعبه را دارى، كه ناگهان خبر شهادت مرا به تو مىرسانند. پيراهن از تن مىدرى و گريبان چاك مىزنى؛ كه درست است تقدير خداوندى است؛ اما چرا با ظلم طاغوتيان! چرا اين چنين مظلومانه و غريب؟!
در و ديوارهاى مدينه با تو به ناله در مىآيند و تو با اندوهى جانفرسا، راه سامرا را در پيش مىگيرى. جعفر كذاب را مىبين كه ادعاى جانشينى مرا دارد. اعتراض مىكنى. فاطمه عليها السلام بودن خويش را در اين سقيفه بى وجدان، به اثبات مىرسانى. با همين فرياد رسايى كه بر سر جعفر بر مىآورى: وصى امام حسن عليه السلام من هستم!. بحث بالا مىگيرد. به سوى قاضى مىدوى و سرانجام با اقتدار آسمانى ات، وصى بودن خويش را ثابت مىكنى. مادر! تو از چنان دانش و فهمى سرشار گشتهاى كه من با خيالى آسوده، آينده پس از خود را به تو سپردهام. خوب مىدانم كه پس از من پناهگاه شيعه خواهى بود، و چه پناهگاه استوارى!... روزگار تو نيز، مثل ادوار همگان به سرعت طى مىشود تا خدا پاسخ انتظار ما را داده باشد. تو نيز به سوى آسمان مىشتابى؛ در حالى كه رسالت خود را مردانه به انجام رساندهاى. وصيت كردهاى: وقتى از دنيا رفتم، مرا در كنار قبر شوهرم و پسرم، به خاك بسپاريد!.
از دنيا مىروى. شيعيان در صدد اجراى وصيت تو بر مىآيند. اما... امان از اين دنياى بى مروت... جعفر كذاب مخالفت مىكند: اين خانه، خانه من است... كسى اجازه ندارد در اين مكان دفن شود! ناگاه در توفانىترين لحظههاى اندوه، پسرم مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف ظاهر مىشود و رو به جعفر فرياد برمى آورد: اى جعفر! اين خانه، خانه توست يا من؟!. پسرم، از حق روشن تو دفاع مىكند، هم چنان كه تو در تمام اين مدت از حقيقت پوشيده او حمايت كردهاى. سپس از ديدهها پنهان مىگردد. تو را در سامرا كنار قبر من به خاك مىسپارند. وه! چه آرامش با حلاوتى! مادر! بوى دل انگيزت مشام قبرستان را پر كرده است. مادر! هنوز هم تكيه گاهى ات را احساس مىكنم و به همسايگى ات مىبالم. مثل هميشه برايم ذكر بخوان كه تنها با لالايى تسبيح تو آرام مىگيرم.
كجاوه دوازدهم: همگام با امام حسن عسكرى (عليه السلام)
- بازدید: 1384