شناس نامه حضرت فاطمه بنت حسن
نام: فاطمه (عليها السلام)
القاب: صديقه، تقيه، محسنه و...
كنيه: ام عبدالله (به قولى ام الحسن)
نام پدر: حسن بن على
نام مادر: ام اسحاق
دوران كودكى (سالهاى 40 تا 50 هجرى قمرى نوشته شده است) (تاريخ دقيق ولادت نا معين است)
مدت عمر: 57 سال
نام همسر: حضرت امام سجاد (عليه السلام)
تعداد فرزندان: 4 پسر
محل دفن: مدينه
بقيع را با همه تاريكىاش دوست دارم. دل انگيزى مزارت مرا آرام مىكند. دوست دارم ساعتها كنار خاك عزيزت بنشينم و قطره قطره اشك هايم را به پاى مهربانى هايت بيفشانم. مادر! آرميدنت را در اين پهنه خاك، به آرامش پرندهاى در ساحل تعبير مىكنم. اما اين روزها پس از اين سفر طولانى و بى بازگشت تو، اندوهى غريبانه در جانم شعله مىكشد. خوب مىدانى انسان به هر سنى برسد باز هم مادر را صدا مىزند و من امروز به نجواى تو نشستهام. مگر مىشود كنار مزار عزيزى زانو زد و در تجسم خاطراتش غرق نشد؟! اينك صحنههاى حضور تو مقابل ديدگانم تداعى مىشوند.
كنار ديوار نشستهاى و آرام در انديشه فرو رفتهاى. ناگهان ديوار شكافته مىشود و صداى مهيبى به گوش مىرسد. در يك آن، با دست اشاره مىكنى و مىگويى: نه. خلق به حق مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم! خداوند به تو اجازه فرو ريختن ندهد! و ديوار در همان جا متوقف مىشود و ميان آسمان و زمين معلق مىماند. كنار مىروى و اجازه مىدهى تا ديوار به پايين فرود آيد. پدر اين صحنهها را شاهد است. براى سپاس از خدا در سلامتى تو، صد دينار صدقه مىدهد. بى جهت نيست كه ديوار مسخر تو مىماند. آن چنان به ملكوت نزديك شدهاى و خود را به كبريا گره زدهاى كه دعاى تو بى هيچ واسطهاى به اجابت مىرسد. در نجابت، خود فاطمهاى عليها السلام و در صداقت عين على عليه السلام. هر چه باشد فرزند آن دو هستى. ميوه درخت عمويم امام حسن مجتبى عليه السلام. اين كه چقدر پدرت تو را دوست مىداشت و عمويت حسين عليه السلام به تو عشق مىورزيد، خود داستانى ديگر است.
نيمههاى قرن اول هجرى است. تو در خانه امام حسن عليه السلام روزگار كودكى خود را سپرى مىكنى؛ چه روزهاى پربار و باشكوهى. جلالت اين خانه، قداست خاصى را در روحت پرورش مىدهد. به طورى كه كم كم با معارف الهى، عجين مىشوى و با نور ملكوت گره مىخورى. بعد از شهادت غريبانه امام حسن عليه السلام، عمويت حسين عليه السلام سرپرستى تو را بر عهده مىگيرد و اين فرصت ديگرى براى شكوفايى توست. عمويت حسين عليه السلام تمام توجه و محبت خود را به پايت مىريزد. نيمههاى قرن است كه تو با پيشنهاد اطرافيان و با تمايلى پر از افتخار، به خواستگارى پسر عمويت، زين العابدين عليه السلام پاسخ مىدهى. زين العابدين عليه السلام - كه نه - پدر آسمانى من، زندگى با تو را در نهايت صفا و معنويت آغاز مىكند روز به روز كمالات بيشترى را در او مىبينى و اين تو را براى تعالى بيشتر، تشنهتر مىكند.
ماهها مىگذرد و تو در خويش احساس عجيبى دارى؛ احساس مقدس مادرى. شوق زيبايى چهره نورانىات را احاطه كرده است. حق دارى. وقتى مادر تو باشى يعنى دختر امام حسن عليه السلام و پدر زين العابدين باشد و فرزند حسين عليه السلام. نخستين امام از نسل مشترك حسنين عليهم السلام به دنيا مىآيد. با تولد من شادمانى تازهاى در خانه ساده مان جريان مىگيرد. هنوز هم صداى خندههاى تو و پدرم در گوشم طنين مىاندازد. چه روزهاى عزيز و دل نشينى! مادر! چگونه مىتوان دفتر خاطرات تو را در ذهن ورق زد و از درون نسوخت و شعله نكشيد! آتشى در جانم افتاده كه با هيچ قدرتى فرو نمىنشيند. به زندگانى پر تلاطم تو مىانديشم. در هر دوره تماشايت مىكنم تو را در اختناق و خفقانى مرگبار مىبينم. ظلم حاكمان، سراسر مملكت اسلامى را در سايه خود فرو برده است. تا روزى كه تحت امامت پدرت امام حسن عليه السلام به سر مىبرى، به رغم كودكان ديگر، مسائل تلخ سياسى را درك مىكنى و با همه كودكىات به پرسو جو مشغول مىشوى. ستمهاى سياه معاويه را بر پدرت شاهدى و با همه وجود، مظلوميت پدرت را احساس مىكنى. صلح امام حسن عليه السلام با معاويه را مىبينى و به دنبال آن غربت دلگيرش را. روزهاى خانه نشينى و سكوت پدرت را در شهر مدينه سپرى مىكنى تا آن روز كه جنازه مظلوم او را در بقيع تاريك به خاك مىسپارد؛ آن هم چه جنازهاى و چه به خاك سپردنى! جنازهاى كه با تير دشمن به سمت مزار، بدرقه شده و بقيعى كه دلگيرىاش جان آدم را شعله ور مىكند. امان از اين روزگار مكدر و بى سامان!
بعد از پدر در كنار عمويت حسين عليه السلام، فصل جديد مظلوميت را تجربه مىكنى. يزيد، دست معاويه را در ستم و تباهى از پشت بسته است. روزگار چنان حق را مظلوم داشته كه چشمههاى عاشورايى به فوران در آمدهاند. عمويت حسين عليه السلام - كه پدربزرگ من - به سوى كربلا جريان مقدس خود را آغاز مىكند و اين نقطه عطف وجود تو - كه هيچ - نقطه عطف آفرينش است. پدر بايد در اين سفر قهرمانى ياران را فرياد بزند. اين است كه اولين همسفر كاروان كربلا مىشود. خانواده ما در ميان ياران اباعبدالله عليه السلام در بيابان گسترده كربلا منزل مىكند. اما چه منزل كردنى! پدر در خيمه بيمارى خود است و تو در خيمه پريشانى زينب و من در خيام بى سامان و تشنه كودكان.
كربلا را به چشم خويش مىبينم و بى سامان حقيقت را. كربلا را به چشم خويش مىبينم و ساماندهى كربلاييان را. سامان دهى حسين عليه السلام و عباس عليه السلام و سرپرستى زينب عليها السلام و پدر. آه كه در اين عاشوراى خونين، چه صحنهها مىبينم و چه فريادها مىكشيم و چه ضجهها مىزنيم. آه كه در اين حراى بى پناه، چه خيمههاى آتش زدهاى را ترك مىكنيم و چه سرهاى بى بدنى را بدرقه!... مادر! ما چگونه اين كربلاى مهيب را تحمل كردهايم؟! به خداوندى همان خدا هنوز هم نمىدانم چگونه؟! پدر با چه قدرتى از بستر بيمارى برمى خيزد و در ميان دشمنان، قافله اسرار را سرپرستى مىكند. پدر با چه توانى ستونهاى كاخ يزيد را مىلرزاند و با عمه، انقلاب جاودان اباعبدالله را امتداد مىدهد؟! و مهمتر از همه، تو چگونه است كه لحظه لحظه از پيش مقاومتر و جسورتر مىشوى! آغاز اسارت را با همه كودكىام، آغاز گسترش عاشورا مىبينم. اما از لحظه آغاز، دلم برايت شور مىزند. وقتى پدر را بيمار مىبينم و تو را پريشان، مىترسم. مىترسم اين كاروان اسير و مصيبت زده هيچ گاه به مقصدى نرسد. اما هر بار تو را نگاه مىكنم در عمق چشمان داغدارت، دنيايى از مقاومت و ايستادگى را مىبينم و اين حتى به من و ديگر كودكان جسارت مىدهد و نيرو مىبخشد.
تمام زنان قافله جنازه همسران خود را بر پهنه سوزان خاك رها كرده و با بدرقه تازيانهها با استقبال آوارگى مىروند. اما تو تنها زنى هستى كه همسرت را از كربلا بيرون آوردهاى. شايد اين براى تو ناگوار است و مقابل زنان ديگر شرمسارى. اما همه مىدانند تو نه تنها امام و نه فقط عمو كه پدرى چون اباعبدالله را از دست دادهاى. به اندازه زينب عليها السلام خميدهاى و به خستگى زينب عليها السلام قدم برمى دارى. اما مىكوشى كه به مقاومت و شكوه او باقى بمانى. و همين اتفاق هم مىافتد. شانه به شانه زينب عليها السلام قافله مجروح را همراهى مىكنى و من با همه كودكىام به خود مىبالم كه پدر و مادرى چنين قهرمان و پرشكوه دارم.
افسوس كه مدتى است ديگر نمىتوانم اين جمله را تكرار كنم. افسوس كه ديرى است كلمه مادر روح مرا در حسرتى جگر سوز فرو مىبرد. مادر! مادر! اين بقيع چه شباهت عجيبى به كربلا دارد. بقيع همان قدر تاريك است و سياه، كه كربلا سرخ. بقيع به همان اندازه غريب و مظلوم است كه كربلا محبوب و نجيب... بقيع همان حد كوچك است كه كربلا گسترده و وسيع. مادر! خانه قشنگ و آرامى دارى. اگر خانه پدرى و همسرىات پر از توفان و خروش بود، اينك در آرامش گاه خاك به خوابى شيرين فرو رفتهاى. اگر چه خوب مىدانم به بيدارى محض رسيدهاى. پنجاه و هفت بهار را در زمين مىگذرانى و بار سفر مىبندى. با كولهاى از شكوفههاى زخم. با بقچه اى از مصيبت كربلاييان. پدر نيز ساليانى است كه در فراق مردان كربلا اشك مىريزد و خوب مىدانم كه تا پايان عمر بر اين مصيبت جاوان خواهد گريست و خدا مىداند كه حق دارد. كمترين كارى كه در مقابل آن صحنههاى دهشتناك و آن خاطرات آتشين مىتوان كرد عزادارى هميشگى است. اما پدر در بستر اين عزاى ممتد، اسلام را به حركت درآورده است.
به او مىبالم و به تو كه چقدر شبيه فاطمهاى عليها السلام. همنام او و هم لقبش. شباهت آخرينت، مزار گمشده توست در بقيع خاموش. مادر! با همه خاموشى بقيعستان مصائب، تو را تا هميشه خورشيد زندگىام مىدانم. خورشيد پرفروغ! به زندگانى خستهام بتاب كه روزگار تاريكى در پيش رو دارم.
كجاوه ششم: همگام با امام محمد باقر (عليه السلام)
- بازدید: 1464