در لباس عبّاس

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

از ابوالاغرّ روایت است که گفت: در جنگ صفّین ایستاده بودم که عبّاس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطّلب(82) را دیدم. عبّاس در حالی که سراپایش پوشیده از لباس رزم و اسلحه بود و تنها چشمهایش از زیر روبند آهنی می درخشید از کنار من عبور کرد. او شمشیری در دست داشت که آن را می چرخانید و بر اسبی سرکش سوار بود که زمامش را استوار نکشیده بود و آن را آهسته می راند.
ناگاه یکی از سرداران سپاه شام که نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد:
آهای ای عبّاس! برای نبرد تن به تن آماده شو!
عبّاس در پاسخ گفت: به شرط آن که پیاده جنگ کنیم تا راه فراری نباشد. مرد شامی در حالی که رجز زیر را می خواند از اسبش پیاده شد:
«اگر سواره باشید، سوار شدن بر اسب ها خوی و خصلت ماست و اگر پیاده باشید ما گروه پیادگانیم.»
عبّاس در حالی که پای خود را از رکاب اسب بیرون می کشید این رجز را خواند:
«مرد سرکش را که ناز و تکبّرش حاکی از ترس اوست، شمشیر برّنده تو، از تو باز خواهد داشت.»
سپس دنباله های آویخته زره خود را به غلام سیاهش که اسلم نامیده می شد سپرد. به خدا سوگند گویی هم اکنون به موهای بور او می نگرم که توجّه مرا به خودش جلب کرد. سپس هر دو بی درنگ به سوی هم پیش رفتند و من بی اختیار این بیت را به یاد آوردم که شاعری گفته است:
«در حالی که سواران ایستاده بودند آن دو پیاده به جنگ پرداختند و هر دو دلیر و کارکشته بودند.»
سربازان هر دو صف در حالی که لجام اسب های خود را کشیده بودند به پایان کار آن دو چشم دوخته بودند. آن دو زمانی از روز را به نبرد با شمشیر سپری کردند و از آنجا که زره و لباس جنگی هر دو کامل و محکم بود هیچ کدام کاری از پیش نبردند تا آن که عبّاس متوجّه شکافی شد که در زره مرد شامی بود و بی درنگ دست انداخت و آن را تا قفسه سینه اش درید و سپس در حالی که جای شکاف زره برای او پیدا بود بر او حمله کرد و چنان ضربتی زد که ریه های او را از هم درید و مرد شامی سرنگون بر زمین غلتید. مردم چنان تکبیری گفتند که زمین زیر پایشان به لرزه درآمد و عبّاس میان مردم با سربلندی قد بر افراشت و بلند شد. ناگاه از پشت سرم شنیدم که کسی این آیه را تلاوت کرد:
«با ایشان بجنگید که خداوند آنها را با دست های شما کیفر دهد و رسوا سازد و شما را بر ایشان یاری دهد و دل های مردمانی را که باورمندند شفا بخشد و خشم از دل های ایشان ببرد و خداوند توبه هر کس را بخواهد می پذیرد و خدا دانای درست کار است.»(83)
برگشتم دیدم امیرالمؤمنین علیه السلام است. روی به من کرد و پرسید: ای اباالاغر! این کسی که با دشمن ما می جنگید کیست؟
گفتم: برادرزاده شما عبّاس بن ربیعه بود. تا دید گفت: آری هموست.
سپس رو به عبّاس کرد و گفت:
ای عبّاس! مگر من به تو و ابن عبّاس نگفته بودم که هرگز مرکز فرماندهی خود را ترک نکنید و با کسی همآورد نشوید و نجنگید؟ گفت: آری چنین بود. علی علیه السلام گفت: پس با این که می دانستی نباید بجنگی چرا جنگیدی؟
گفت: یا امیرالمؤمنین آیا به نبرد تن به تن فراخوانده شوم و نپذیرم؟ فرمود: آری. اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهمّ تر از پاسخ دادن به خواسته دشمن توست. علی علیه السلام به خشم آمد و چین بر پیشانی انداخت تا آنجا که من با خود گفتم الان است که به سختی توبیخش کند. ولی امام خشم خود را فرو خورد و آرام گرفت و دو دست خود را با تضرّع به سوی آسمان برافراشت و گفت: پروردگارا این رفتار را از عبّاس بپذیر و از خطایش درگذر! من از وی گذشتم تو نیز او را بیامرز!
از آن طرف معاویه بر کشته شدن عرار بن ادهم بسیار ناراحت شد و گفت: از کجا دیگر دلیری چون او می تواند پیدا شود تا مثل او جنگ و دلاوری کند؟ آیا خون او باید هدر رود؟ هرگز؛ خدا نکند. آیا مردی نیست که جان خود را به خدا بفروشد و خون عرار را از قاتلش بستاند؟
دو مرد از طائفه لخم داوطلب شدند. معاویه گفت: هر دو بروید و هر کدامتان در نبرد تن به تن عبّاس را بکشد برای او پاداش بزرگی خواهم داد. آن دو به سوی عبّاس شتافتند و او را به مبارزه فرا خواندند. عبّاس گفت: مرا سروری است که باید با او رای زنی کنم ببینم آیا به من رخصت این کار را می دهد.
عبّاس نزد علی علیه السلام آمد و به او خبر داد. فرمود: به خدا سوگند معاویه برای آن که نور خدا را خاموش کند دلش می خواهد که هیچ بزرگ و کوچکی از بنی هاشم نباشد مگر این که شکمش با نیزه دریده شود و بمیرد، غافل از این که «خداوند هرگز نمی خواهد مگر این که نور خود را کامل کند و اگر چه کافران را ناخوش آید.»(84) در آینده به خدا سوگند مردانی از ما بر آنها چیره می شوند و آنان را به زبونی می کشند تا آنجا که به کندن چاه ها رو آورند و دست نیاز به پیش مردم بگشایند و بر بیل و ماله روی آورند.
سپس روی به عبّاس کرد و فرمود: ای عبّاس لباس و ساز و برگ جنگی خود را با من عوض کن! چنان کرد و علی علیه السلام بر اسب عبّاس سوار شد و آهنگِ آن دو مرد لخمی کرد. آن دو امام علی علیه السلام را نشناختند و خیال کردند که او همان عبّاس بن ربیعه است.
پرسیدند: سالارت بالاخره اجاز داد؟ علی علیه السلام از پاسخ صریح خودداری کرد و این آیه را خواند:
«برای مؤمنانی که دیگران با آنان جنگ می کنند و به آنان ستم می ورزند اجازه جنگ داده شده که خدا بر یاری ایشان تواناست.»(85) یکی از آن دو به جنگ شتافت و علی علیه السلام بی درنگ چنان کار او را ساخت که گویی او را در ربود. سپس دیگری پیش آمد که او را هم به آن یکی ملحق ساخت و در حالی که این آیه را می خواند به قرارگاهش بازگشت:
«ماه حرام را در برابر ماه حرام قرار دهید و اگر حرمت آن را نگاه ندارند و با شما جنگ کنند شما نیز قصاص کنید و هر که بر شما تعدّی کند به اندازه تجاوزی که کرده است بر او بگیرید.»(86) سپس فرمود: ای عبّاس! اسلحه خود را بگیر و اسلحه مرا بازده و اگر باز کسی تو را به نبرد خواست مرا با خبر کن!
و معاویه تا از قضیه باخبر شد، گفت: خداوند لجبازی را زشت بدارد! که شتر جوان و سرکشی است و من هرگاه که بر آن سوار شده ام خوار گشته ام. عمروعاص گفت: به خدا سوگند که اینک نه تو که آن دو لخمی خوار و زبون شدند. معاویه گفت: ساکت باش که این ساعت، ساعت سخن گفتن تو نیست! عمروعاص گفت: گیرم که نباشد. به هر حال خداوند آن دو را رحمت کناد و گرچه می دانم رحمت نخواهد کرد. معاویه گفت: اگر چنان باشد که تو می گویی به خدا سوگند که زیانش به تو بیشتر خواهد بود و تو بیش از آن دو در تنگنا قرار خواهی گرفت.
عمروعاص گفت: خود می دانم و اگر حکومت مصر نبود سعی می کردم از این گرفتاری خود را نجات دهم. معاویه گفت: آری حکومت مصر چشم تو را کور کرده است.(87)
82 . عبّاس بن ربیعه از عموزادگان حضرت علی علیه السلام بود که روضه خوانان این ماجرای وی را به اشتباه به نام ابوالفضل العبّاس - سقّای کربلا - می خوانند، غافل از این که حضور ابوالفضل علیه السلام در جنگ صفّین در هیچ مدرکی نقل نشده است و با عنایت به سن و سال او محال است.83 . سوره توبه / 14 و 15.84 . سوره توبه / 33.85 . سوره حجّ / 40.86 . سوره بقره / 194.87 . ابن قتیبه، عیون الاخبار 1/274 - 277 کتاب الحرب؛ به نقل از او ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه 5/219، در شرح خطبه 65.