در كتاب زهرالبريع جد اعلى محدث كبير سيد نعمت الله جزايرى نوشته است كه واقدى يكى از دانشمندان اهل سنت - مى گويد: هارون الرشيد برنامه داشت در هر روز جمعى از علما را دعوت مى كرد تا در علوم عقلى و نقلى در نزد او مذاكره و مناظره داشته باشند، روزى از من دعوت كرد رفتم ديدم مجلس پر است از علما؛ در حالى كه شافعى، سمت راستش نشسته است، هارون نگاهى به من نمود و پرسيد: تو درباره فضايل على بن ابيطالب عليه السلام چند روايت مى دانى؟ واقدى مى گويد: پاسخ دادم: پانزده هزار حديث با سند و پانزده هزار حديث بدون (سند) مرسل او از محمد بن اسحاق و محمد بن يوسف، همين سوال را پرسيد، آنها هم مثل من پاسخ دادند؛
هر كدام حدود سى هزار، سپس از شافعى پرسيد، او پاسخ داد: من پانصد حديث در فضايل آن حضرت روايت مى كنم، گفت: من خودم يك حديث دارم كه از تمام آن چه شما نقل مى كنيد، بهتر است زيرا آن ديدنى و قابل مشاهده است ما گفتيم: بفرماييد ايها الخليفة چيست؟ هارون گفت: من حكومت شام را به پسر عمويم عبدالملك بن صالح، واگذار نموده ام، چندى پيش نامه اى به من نوشت كه در شام خطيبى است كه تا كنون، در هر روز جمعه، على بن ابيطالب را سب مى كند و دشنام ميدهد و دست بردار نيست. در پاسخ به او نوشتم: دست بسته او را براى من به بغداد بفرست. هنگامى كه در حضورم حاضر شد،، شروع كرد به سب و لعن آن حضرت به او گفتم: بدبخت! چرا سب مى كنى؟ گفت: پدران و اجدادم را على به قتل رسانده است به او گفتم: آن حضرت هر كس را واجب القتل بوده و كافر بوده است، كشته. او در پاسخ گفت: من از دشمنى با على دست بردار نيستم! تو هرچه مى خواهى بكن دستور دادم: پانصد تازيانه به او زدند، و او غش كرد. گفتم: او را به زندان ببريد.
در آن شب، فكر مى كردم، كه اين شقى را چگونه بكشم؟ گاهى مى گفتم مى سوزانم، گاهى مى گفتم در آب غرق مى كنم، تا شب خوابيدم. در آخر، شب خواب ديدم در عالم رؤ يا رسول اكرم صلى الله عليه و آله از آسمان نزول فرمود و همراه او اميرالمؤ منين عليه السلام و حسن و حسين و جبرئيل عليهم السلام نيز در قصر من نازل شده اند، و در دست جبرئيل قدحى از مرواريد بود كه نور آن چشم ها را خيره مى كرد. پس نبى اكرم صلى الله عليه و آله آن را از دست او گرفت و صدا زد: يا شيعة آل محمد از خواب برخيزيد و از اين آب بنوشيد! هارون گفت: محافظين قصر در آن شب، پنج هزار نفر بودند كه چهل نفر از بزرگان آنان را كه به اسم مى شناسم (چون هر روز آنان را مى بينم) آمدند و از آب نوش جان كردند. سپس رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: آن خطيب دمشقى كجا است؟ يك نفر از جا برخاست و او را از زندان حاضر نمود حضرت فرمود: يا كلب غيرالله ما بك من من النعمة لاى شى ء تسب على بن ابى طالب؛ اى سگ! خدا نعمت هاى تو را از تو بگيرد، به چه سبب على بن ابيطالب را دشنام مى دهى؟ در همان، دم، به صورت سگ سياهى مسخ شد. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله امر كرد او را به زندان برگردانند و دست و پاى او را ببندند. بعد حضرت و همراهان به آسمان بالا رفتند.
هارون مى گويد: من وحشتزده از خواب بيدار شدم، در حالى كه دست و پايم مى لرزيد، مسرور خادم را طلبيدم. گفتم: هرچه زودتر آن خطيب دمشقى را حاضر كن او رفت و هنگامى كه از زندان برگشت، ديدم گوش يك سگ سياه را گرفته و كشان كشان روى زمين مى آورد، و گوشهاى آن، مثل انسان بود مسرور گفت: در آن حبس، غير از اين سگ سياه، كسى نبود. گفتم: آرى او را برگردان، اين همان خطيب دمشقى است كه على بن ابيطالب را سب مى كرد.
هارون به اهل مجلس گفت: اينك آن بدبخت در زندان است چنان چه خواسته باشيد، او را بياورند، تا ببينيد شافعى گفت: اين مسخ شده است و ما شك نداريم كه عذاب بر او نازل خواهد شد، ولى دوست داريم، به چشم ببينيم، هارون به مسرور خادم دستور داد تا او را بياورد. او هم به زندان رفت و در حالى كه گوش سگ سياهى را گرفته بود، آمد. شافعى خطاب به او نمود. گفت: آيا عذاب خدا را ديدى،؟ پس گريه كرد و سر را تكان داد. بعد شافعى گفت: هرچه زودتر او را از ما دور كن! مى ترسم، عذاب نازل شود. مجددا او را به زندان بردند. طولى نكشيد، صداى وحشتناكى شنيديم. پس گفت: صاعقه اى از آسمان نازل شد و او و زندانى را كه او در آن بود سوزانيد (1).
لطف حق با تو مداراها كند
ز طريق بندگى على نه اگر بشر به خدا رسد
ازلى ولايت او بود، ابدى عنايت او بود
به على اگر برى التجا، چه در اين سر چه در آن سرا
على اى ياور و يار ما اسفا، به حال فكار ما
دو جهان رهين عنايتت، ره حق طريق هدايت
به غدير خم چو به امر هو، بستودت احمد نيك خو
ز رخت كه نور خدا از آن، بود اى ولى خدا عيان
تو شهى و جمله گداى تو، سر و جان من به فداى تو
به صغير خسته لقاى تو، بود انتهاى عطاى تو
من نمى دانم خداوند، تبارك و تعالى كسانى را كه مثل معاويه و ديگران سبب دشمنى با اميرالمؤ منين شده اند، و موجب سب و توهين به آن حضرت شده اند عذابى خواهند نمود.
----------------------------------------------
1-سيد نعمت الله جزايرى زهرالربيع، ص 264
------------------------------------------
سيد محمد على جزايرى (آل غفور)