فصل پنجاه و چهارم : قضايايى كه مدعى عليه را ذيحق نموده

(زمان خواندن: 125 - 250 دقیقه)

چهار نفر مالك يك شتر بودند، يكى از آنان شتر را عقال نمود، شتر راه مى رفت و با ريسمان خود بازى مى كرد كه ناگهان به زمين خورد و هلاك گرديد، در اين موقع آن سه نفر ديگر با اين يكى به منازعه برخاسته و قيمت شتر را از او مطالبه كردند. حضرت امير عليه السلام به آن سه نفر فرمود: شما بايد سهم آن يكى را بدهيد؛ زيرا او از حق خود نگهدارى نموده و شما چون از حق خود مراقبت نكرده ايد حق او را نيز تلف كرده ايد. (1)
و گذشت در فصل سيزدهم خبر يكم كه آن حضرت صاحب سه گرده نان را كه مدعى چهار درهم بود، تنها يك درهم داد، و مدعى عليه را ذيحق نمود.
خاتمه
پاره اى از قضايا و رفتار و گفتار خلفا به نقل از تواريخ عامه و يادآورى نكات و اشاراتى پيرامون آنها
1- اولين و آخرين فتنه
مبرد در كمال آورده : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردى كه در حال سجده بود اشاره نمود تا اينكه گويد پيامبران به حاضران فرمود: آيا كسى از شما اين مرد را مى كشد؟ در اين موقع ابوبكر آستينها را بالا زد و شمشير را به دست گرفت و به سوى آن مرد حركت كرد، ولى ديرى نپاييد كه برگشت و به پيامبر گفت : آيا مردى را بكشم كه لا اله الا الله مى گويد؟!
رسول خدا به او پاسخى نداد و دگر بار به حاضران فرمود: آيا كسى اين مرد را مى كشد؟ عمر برخاست ولى او نيز اعمالى مشابه آنچه كه ابوبكر انجام داده بود انجام داد، سومين بار پيامبر فرمود: آيا كسى از شما اين مرد را مى كشد؟ اين دفعه على بن ابيطالب عليه السلام برخاست و به طرف آن مرد روانه گرديد، ولى پيش از آن كه بر او دست يابد او فرار كرده بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين اولين و آخرين فتنه بود (2).
و نيز مبرد همين روايت را بطريق ديگرى نقل كرده و در آن آورده كه ابوبكر نزد رسول خدا (ص ) چنين عذر آورد كه او را در حال ركوع ديده ، وعمر به اين كه او را در حال سجده ديده است و آنگاه پيغمبر فرمود: اگر اين مرد كشته مى شد هيچ دو نفرى در دين خدا با هم اختلاف نمى كردند.
و خبر را ابن طاووسى نيز در طرائف از كتاب حافظ محمد بن موسى شيرازى و او از تفاسير دوازده گانه معتبر: تفسير يعقوب بن سفيان ، يوسف بن موسى القطان ، ابن جريح ، مقاتل بن سليمان ، مقاتل بن حيان ، وكيع ، قاسم بن سلام ، على بن حرب ، سدى ، مجاهد، ابوصالح ، قتاده ، نقل كرده است (3).
مؤ لّف :
مردى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان قتلش را داده بود ذوالخو يصره تميمى بوده كه در جنگ صفين پس از آن كه قرآنها بر بالاى نيزه ها رفت رئيس و سركرده منافقين گرديد، و پيش از آن نيز موقعى كه رسول خدا غنائم خيبر را تقسيم كرد به آن حضرت نسبت بى عدالتى داد و با اين جسارتش ، پيامبر را به خشم آورده تا جائى كه حضرتش ‍ به او فرمود: واى بر تو! اگر من به عدالت عمل نكنم چه كسى خواهد كرد؟ و با اين اسائه ادبش از اسلام خارج گرديده مرتد شد (4).
شهرستانى در كتاب ملل و نحل (5) وقوع اين ماجرا را اولين شبهه اى دانسته است كه در ميان امت اسلام اتفاق افتاده ، و دومش جلوگيرى عمر بوده از وصيت كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سومش تخلف او بوده با ابوبكر و عثمان از لشكر اسامه ، و چهارمش انكار او بوده وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله را.
و با توجه به اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خود ديده بود كه آن مرد در حال نماز است ، پس چه توجهى براى آن عذرها خواهد بود؟! بعلاوه ، عمر كه ديد رسول خدا عذر ابوبكر را نپذيرفت پس چگونه باز به همان مطلب معتذر گرديد. بنابر اين ، چه فرق است بين آن گفتار ذوالخو يصره به رسول خدا و گفتار اينها، جز اين كه تخطئه ذوالخو يصره در باب اموال و تخطئه اينها درباره خون (كه مهم ترست ) بوده ، و اين كه اول بالمطابقه و دوم بالالتزام بوده است و اگر آنان به حقيقت صديق و باطل فرقى نگذاشته اند؟ و چرا در آن ادعايى كه رسول خدا با يك نفر اعرابى داشت او را تصديق نكردند؟ و چرا بين پيغمبر و ديگران فرقى نگذاشتند كه داستان آن در بخش نخست عنوان يك از فصل چهل و سوم گذشت و چرا گفتار خدا را در باره رسولش فرموده : و ما ينطق عن الهوى ، ان هو الا وحى يوحى (6) تصديق ننمودند؟!
2- حسرت ابوبكر
عبدالرحمن بن عوف مى گويد: در مرض وفات ابوبكر به عيادتش رفته بودم ، از او مى شنيدم كه مى گفت : من تنها بر سه چيز تاسف مى خورم كه چرا آنها را انجام دادم و اى كاش از من سر نمى زد! و سه كار انجام نداده ام و آرزو داشتم آنها را انجام مى دادم ، و آرزو داشتم سه مطلب از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى پرسيدم .
امام سه عملى كه آرزو داشتم از من سر نمى زد؛ يكى اين كه متعرض خانه فاطمه نمى شدم و اگر چه مستلزم جنگ و قتالى بود... و ديگر اين كه فجاه را نمى سوزاندم بلكه يا با شمشير او را مى كشتم و يا آزادش مى كردم تا اينكه گويد و اما سه موضوعى كه دوست داشتم از رسول خدا مى پرسيدم ؛ يكى اين كه خليفه پس از او چه كسى خواهد بود تا با او نزاع و تشاجر نكنيم ، و ديگر اين كه ميراث عمه و دختر خواهر را از او سوال مى كردم ... (7).
سند خبر:
و همين خبر را شيخ صدوق (ره ) نيز در كتاب خصال از طريق عامه نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آمده : دوست داشتم از رسول خدا از ميراث برادر و عمه پرسش مى نمودم (8).
و نيز روايت را ابن قتيبه در خلفا نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آورده : دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از ميراث دختر برادر و عمه مى پرسيدم (9).
و همچنين فضل بن شاذان در ايضاح خبر مذكور را از طريق عامه روايت نموده و در ضمن آن آورده : دوست داشتم از لشكر اسامه تخلف نمى كردم ، و دوست داشتم عيينه و طليحه را نمى كشتم (10).
بررسى خبر:
شيخ صدوق در خصال پس از نقل اين خبر مى گويد: و هنگامى كه انصار، محاجه صديقه طاهره را با آنان درباره خلافت شنيدند به آن مخدره گفتند: اگر ما پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم اين سخنان شما را شنيده بوديم هرگز از على به ابوبكر عدول نمى كرديم ، ولى فاطمه ، - سلام الله عليها در پاسخ آنان فرمود: آيا روز غدير خم براى كسى عذرى باقى گذاشت ؟!.
ابن قتيبه در خلفا بعد از ذكر محاجه اميرالمومنين عليه السلام با انصار در باره خلافت آورده : بشير بن سعد انصارى نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت نمود، حتى پيش از عمر، بخاطر حسادتى كه نسبت به پسر عمويش سعد بن عباده داشت از اين كه مبادا مردم با او بيعت كنند به آن حضرت گفت : اگر انصار سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنند شنيده بودند هرگز درباره خلافت شما اختلاف نمى كردند (11).
و نيز آورده : على ، شبها فاطمه را بر استر سوار نموده به مجالس و مجامع انصار مى برد تا از آنان استنصار كند، و آنان در پاسخ فاطمه عليهاالسلام مى گفتند اى دختر رسول خدا! اگر همسر و پسر عم تو قبل از ابوبكر از ما بيعت خواسته بود ما با ديگرى بيعت نمى نموديم و على عليه السلام به آنان مى گفت : آيا صحيح بود كه من در آن موقع پيكر پاك رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميان خانه بگذارم و از خانه خارج شده بر سر خلافت آن بزرگوار با مردم به مشاجره و مخاصمه برخيزم ؟! و فاطمه عليهاالسلام نيز به آنان گفت : اباالحسن كارى بر خلاف وظيفه اش انجام نداده و آنها مرتكب اعمالى شدند كه خدا با آنان حساب و هم مطالبه جواب خواهد نمود (12).
مؤ لّف :
بر فرض اين كه حديث غدير خم ثابت و قطعى نباشد با اين كه كتابها در اين خصوص از طريق اهل سنت نوشته شده و با چشم پوشى از سخنان متواتر و مكرر رسول خدا درباره مساءله خلافت كه از نخستين روزهاى آغاز بعثت تا آخرين لحظات زندگى بر آن تاكيد مى نمود، بويژه نسبت به خويشان نزديكش ‍ كه به دستور خداوند آنان را به اين امر مهم دعوت و ارشاد مى كرده و با صرفنظر از رفتار و اعمال آن حضرت در اين باره ، به گونه اى كه هر كس معتقد به نبوت آن حضرت بوده عادتا به جانشينى اميرالمومنين عليه السلام از براى آن بزرگوار نيز اذعان و اعتقاد پيدا مى كرده ، و بر فرض نبودن آيات قرآنى ، و براهين عقلى ، و فطرت بشرى ، كافى است در اثبات عدم صحت مسلك آنان ، شك و ترديدى كه خليفه آنان در امر خلافت خود داشته است .
وانگهى ، چگونه ابوبكر مى گويد: دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از خليفه بعد از او پرسش مى نمودم تا در اين باره نزاعى پيش نيايد، با اين كه رسول خدا خواست كه در هنگام وفاتش اين كار را انجام دهد، و آن را كتبا به ثبت برساند تا بعد از او در گمراهى نيفتند، ولى عمر نگذاشت و به حاضران گفت : پيامبر بر اثر شدت بيمارى هذيان مى گويد. و عمر خود بعدا اعتراف نموده كه از اراده و تصميم پيغمبر باخبر بوده ولى از آن جهت كه آن اقدام با نيات او سازگار نبوده از آن جلوگيرى كرده است .
چنانچه ابن ابى الحديد از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: من در سفرى همراه عمر بودم ، يك روز در حالى كه من و او تنها بوديم به من گفت : اى پسر عباس ! شكايت پسر عمت على را به تو مى كنم كه از او خواستم در اين سفر با من بيايد ولى نپذيرفت و مى بينم گرفته و افسرده است ، به نظر تو علتش ‍ چيست ؟
ابن عباس : خودت علتش را مى دانى .
عمر: يقينا به خاطر از دست دادن خلافت است .
ابن عباس : من هم نظرم همين است ؛ زيرا او عقيده دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را جانشين خود قرار داده است .
عمر: ولى چه سود كه خدا اين را اراده نكرده است . تا اينكه گويد و مضمون خبر نيز با تعابير ديگرى نقل شده است (13).
مؤ لّف :
مقصود او از خبر ديگر، روايتى است كه عمر در آن اظهار داشته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست در بيمارى وفاتش ، موضوع خلافت را بيان كند ولى من به خاطر خوف وقوع فتنه و اختلاف ، از آن ممانعت به عمل آوردم ، و رسول خدا نيز نيت و منظور مرا دريافته از بيان آن خوددارى نمود؛ و البته آنچه كه خدا بخواهد واقع خواهد شد.
و اما راجع به اين كه عمر در خبر اول گفته : رسول خدا مى خواست خلافت را براى او على (ع ) قرار دهد ولى خدا نخواست مغالطه اى بيش نيست ؛ زيرا اراده پيامبر جز به فرمان خدا نبوده و خواست پيامبر خواست خداست ، و اين درست نظير اين است كه گفته شود: پيامبران الهى اگر چه مردم را به ايمان آوردن به خدا دعوت كرده اند ولى خدا آن را نخواسته چرا كه مى بينيم آنان ايمان نياورده اند.
و اما گفتار او در خبر دوم كه گفته : رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست در مرض وفاتش او اميرالمومنين را به عنوان خليفه بعد از خود معرفى كند ولى من نگذاشتم واقع اين سخن نسبت بيهوده گويى به خداى متعال است ، چنانچه درباره پيغمبر صلى الله عليه و آله به صراحت آن را گفته : زيرا خداوند درباره رسولش مى فرمايد: و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (14).
و آنجا كه گفته : من نگذاشتم پيامبر تصميمش را عملى كند بخاطر ترس از وقوع فتنه ... معنايش اين است كه او عمر نسبت به مصالح اسلام و مسلمين از خدا و رسولش آگاه تر است !
و اما داستان فجاه كه ابوبكر او را سوزانده بود و پيش از مرگ ، آرزو مى كرد كه يا او را آزاد مى نمود و يا به نحو ديگرى وى را به قتل مى رساند او، اياس بن عبد يا ليل سلمى بوده كه از ابوبكر اسلحه خواست تا با مرتدين از اسلام نبرد كند، و چون اسلحه گرفت با آن به جنگ مسلمانان رفت . پس ابوبكر طريقه بن حاجز را مامور دستگيرى او نمود، تا اينكه طريقه وى را اسير و دستگير نموده به نزد ابوبكر آورد. ابوبكر دستور داد در بيرون شهر مدينه آتشى بزرگ افروخته اياس را دست بسته در ميان آن انداختند (15).
3- ابوبكر دست مهمان را قطع كرد
فضل بن شاذان در ايضاح از ابوبكر بن ابى عياش و هيثم و حسن لولوى (قاضى ) نقل كرده كه ابوبكر مردى را كه دست راستش قطع شده بود به مهمانى خود فرا خواند. مهمان ظاهرى آراسته داشت ، ابوبكر به وى گفت : بخدا سوگند كردار تو به كردار سارقان نمى ماند، بنابراين چه كسى دست تو را بريده است ؟
مهمان گفت : يعلى بن متيه در يمن از روى تعمدى و ستم دست مرا قطع كرده است .
ابوبكر گفت : من در اين باره تحقيق مى كنم و چنانچه صحت ادعايت ثابت گرديد، دست يعلى را در قصاص دست تو قطع خواهم كرد. اتفاقا در آن روزها گردنبند اسماء بنت عميس ‍ مفقود گرديد و هر چه تفحص كردند آن را نيافتند، طلحه بن عبيدالله به نزد ابوبكر آمد و گفت : مهمان را تفتيش نمى كنى ؟
ابوبكر: من هرگز گمان دزدى درباره او نمى دهم .
طلحه اصرار كرد و گفت : بخدا سوگند من بايد او را بازرسى كنم ، تا اين كه مهمان را تفتيش كرده گردنبند را از اتاقش بيرون آورد. ابوبكر چون اين را ديد دست چپ مهمان را نيز قطع كرد.
پس از نقل اين خبر، ابراهيم بن داوود و حسن لولوى به راوى حديث ابوعلى گفتند: آيا ابوبكر مى توانسته دست چپ آن مرد را ببرد؟
ابوعلى گفت : چاره اى ندارم جز اين كه بگويم ابوبكر اشتباه كرده است ؛ زيرا در اين حكم شكى نيست كه كسى كه يك دستش در اثر دزدى قطع شده ، بار ديگر پاى چپش قطع مى شود، و در نوبت سوم ، حكم قطع ندارد بلكه زندانى شده به قدر ضرورت از بيت المال به او آذوقه مى دهند. و خطاى ديگر اين كه مهمان ، همانند يك تن از اهل خانه ، مامون است ، و حكم قطع درباره او روا نيست (16).
4- ابوبكر و حكم قسامه
بلاذرى در فتوح البلدان آورده : قيس در جريان قتل داذويه كه در صنعا كشته شده بود متهم گرديد. ابوبكر وى را به وسيله مهاجر بن ابى اميه كه عامل او در صنعا بود نزد خود فرا خواند، و هنگامى كه قيس بر ابوبكر وارد گرديد، ابوبكر او را در كنار منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله پنجاه بار سوگند داد كه او را داذويه را نكشته و سپس آزادش كرد (17).
مؤ لّف :
حكم قسامه براى مدعى قتل و به منظور اثبات آن ، تشريع شده نه براى منكر.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابوجعفر نقيب نقل كرده كه بارها اتفاق مى افتاد كه ابوبكر، قضاوتى مى نمود و كسانى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله همانند بلال و صهيب و امثال آنان ، حكم او را نقض مى كردند، و در اين خصوص قضايايى نيز نقل كرده است (18).
5- ابوبكر و حكم ميراث اجداد
در كتاب اسد الغابه از قاسم بن محمد بن نقل كرده كه دو جده (مادر مادر و مادر پدر) كه هر كدام خواستار ميراث بودند نزد ابوبكر آمدند. ابوبكر 6/1 تركه ميت را به مادر مادر داد و مادر پدر را محروم كرد. عبدالرحمن بن سهل مردى از انصار كه در جنگ بدر نيز حضور داشته به ابوبكر گفت : اى خليفه ! كسى را ارث دادى كه اگر او مرده بود و اين ميت زنده مى بود از او ارث نمى برد، و برعكس . كسى را محروم نمودى كه اگر او مرده بود و اين ميت زنده بود از او ارث مى برد. ابوبكر به خطاى خود پى برد و 6/1 را بين آنان بطور مساوى قسمت نمود (19).
و همين روايت را نيز شيخ طوسى (ره ) درتهذيب با اختلافى در لفظ نقل نموده است (20).
و نيز قضيه ديگرى نقل كرده كه جده اى (مادر پدر) به نزد ابوبكر رفت و گفت : از پسر پسرم ارث مى خواهم ، ابوبكر گفت : من آيه اى از قرآن در اين باره به خاطر ندارم ، ولى از ديگران مى پرسم ، و چون پرسيد، مغيره به او گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله جده را 6/1 داده است .
ابوبكر به مغيره گفت : جز تو كسى هم اين را از رسول خدا شنيده است ؟
مغيره گفت : بله ، محمد بن مسلمه . پس ابوبكر طبق گواهى آنان 6/1 تركه را به آن زن داد. پس از گذشت مدتى مادر مادر همان ميت نزد ابوبكر رفته از او مطالبه ميراث نوه اش را نمود. ابوبكر به او گفت : آنچه كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين خصوص نقل كرده اند شامل تو نمى شود و به جده پدرى اختصاص دارد از اين رو حكم مساءله تو را نمى دانم . و چنانچه 6/1 را بين هر دو نفرتان قسمت كنيد، خودتان بهتر مى دانيد (21).
6- حكم عمر درباره نژاد خروس
جاحظ در كتاب حيوان آورده : در زمان خلافت عمر، دو مرد به وسيله خروس ، قمار بازى مى كردند، عمر اين را شنيد پس به قتل نژاد خروس فرمان داد. مردى از انصار به نزد عمر رفت و به او گفت : آيا به كشتن دسته اى مخلوقات خدا كه تسبيح گوى پروردگارشان هستند فرمانى مى دهى ؟!
عمر متوجه خطاى خود شده حكم خود را لغو كرد (22).
7- عمر و خرافات جاهليت
و نيز در همان كتاب در ضمن بيان خرافات اهل جاهليت آورده : از جمله معتقدات آنان يكى اين بوده كه طائفه جرهم از فرشتگان و دختران آدم به وجود آمده اند و معتقد بوده اند كه هرگاه فرشته اى در آسمان ، خدايش را عصيان كند خداوند او را در صورت و طبيعت بشرى به زمين فرو مى فرستد؛ و آفرينش هاروت و ماروت و بلقيس ، ملكه سبا را از اين قبيل مى دانسته اند.
و همچنين ذوالقرنين را كه گويند مادرش فيرى از نسل آدم و پدرش عبرى از فرشتگان بوده است ، و بر همين مبناى خرافى بود كه هنگامى كه عمر شنيد مردى ، مرد ديگر را ذوالقرنين صدا مى زد به او گفت : آيا نامهاى پيامبران را تمام كرده ايد كه به اسماء فرشتگاه بالا رفته ايد (23).
8- عمر و شيوه كشف جرم او
ابن قتيبه در شعرا آورده : گويند عمر بن الخطاب از غلام بنى الحسحاس . شنيد كه اين شعر را با خود زمزمه مى نمود:
ولقد تحدر من كريمه بعضهم
عرق على جنب الفراش و طيب
عرق و بوى خوش از بعض دختران آنان در كنار بستر فرو ريخت
عمر برآشفته غلام را تهديد به مرگ نمود، و آنگاه براى اينكه بفهمد مقصود او كدام زن بوده ، دستور داد به او شراب نوشانده و زنانى را از مقابل او عبور دهند، و چون زن مورد علاقه غلام از برابر او گذشت ، غلام نسبت به وى اظهار تمايل و عشق نمود؛ پس عمر دستور داد غلام را به قتل برسانند (24).
مؤ لّف :
چقدر فرق است بين اين گونه كشف جرم كه عمر از آن استفاده نموده ، با آن گونه كه اميرالمومنين عليه السلام اعمال كرده است ، و قبلا گذشت كه آن حضرت در ماجراى زنى كه پسر خود را انكار مى كرد، نخست از اولياى او وكالت گرفت و آنگاه به زن فرمود: اگر طبق اظهارات تو اين نوجوان فرزند تو نيست الان تو را به او تزويج مى نمايم . در اين موقع زن فرياد برآورد و گفت : آيا مى خواهى مرا به پسرم تزويج كنى ؟!
و نيز در مورد غلامى كه مولاى خود را انكار مى كرد و مى گفت : من مولا و او غلام من است دستور داد تا هر دو سرهايشان را در ميان دو سوراخ داخل نموده و آنگاه به قنبر فرمود: گردن غلام را بزن ، پس غلام با شنيدن اين سخن ، فورا سرش را بيرون كشيد و ديگرى همچنان سرش را نگهداشت .
و همچنين در مورد نزاع دو زن بر سر يك كودك كه هر كدام كودك را از خود مى دانست به آنان فرمود: كودك را با اره دو نصف مى كنم براى هر كدامتان يك نصف ، پس آن زنى كه مادر كودك نبود، پذيرفت ولى ديگرى فرياد بر آورد: يا على ! اگر مى خواهى چنين كنى من از حق خودم صرفنظر نموده كودكم را به او مى بخشم .
مطلب ديگر اين كه : حد زنا با چهار دفعه اقرار ثابت مى شود نه به مجرد اظهار تمايلى نسبت به زنى ، آن هم در حال مستى ، بعلاوه ، حد در اين قضيه (كه بر حسب ظاهر زناى غير محصن بوده ) تازيانه است نه قتل . و بالاخره عمر در اين ماجرا حد ملوك را كه نصف حد آزاد است ، چندين برابر حد آزاد قرار داده است .
9- عمر و سنن شرعى
ابن قتيبه در معارف آورده : نام سابق عبدالرحمن بن حرث ، ابراهيم بوده ، وى در زمانى كه عمر خليفه بود به نزد او رفت ، و آن هنگامى بود كه عمر تصميم گرفته بود نام كسانى را كه به اسماء انبياء موسوم بودند تغيير بدهد، پس اسم او را نيز عبدالرحمن گذاشت ، و اين نام برايش ثابت و باقى ماند (25).
مؤ لّف :
نامگذارى به اسماء مبارك پيامبران الهى در شرع مقدس ، مورد ترغيب و تاكيد قرار گرفته ، چنانچه از امام محمد باقر عليه السلام كه از سوى جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله به باقرالعلوم لقب يافته ، موقعى كه به جابر بن عبدالله انصارى خبر داد كه زنده خواهد ماند تا آن امام بزرگوار را ادراك نمايد و به او فرمود: سلام مرا به او برسان ، منقول است كه فرمود: برترين نامها نام پيامبران است (26). ولى عمر نام ابراهيم را كه پس از رسول خدا افضل انبياى الهى بوده به نام ديگرى تغيير مى دهد.
10- سوال عمر از نسل بنى آدم
و نيز در معارف آمده : عمر از كعب پرسيد؛ نسل آدم از قابيل بوده يا هابيل ؟
كعب پاسخ داد: از هيچكدام . امام مقتول (هابيل ) در خاك نهان شده و فرزندى از خود بر جاى نگذاشت ، و اما قابيل نسل او هم در طوفان نوح همگى به هلاكت رسيدند، و مردم همه از فرزندان نوح و نوح از فرزندان شيث (و شيث پسر آدم ) (27) است .
مؤ لّف :
آيا عمر آيه قرآن را نشنيده بود: وجعلنا ذريته هم الباقين ؛ (28) و قرار داديم نژاد نوح را بازماندگان روى زمين .
11- عمر و اشعار عرب
ابن قتيبه در شعراء آورده : مردى به نام حطيئه در ميان طائفه زبرقان بن بدر، سكونت گزيده ، آنان نسبت به وى بى حرمتى كردند. حطيئه از نزد آنان كوچ نموده در ميان طائفه بغيض اقامت گزيد و مورد اكرام و احترام آنان قرار گرفت . و سپس قصيده اى در ذم زبرقان و مدح بغيض سرود كه در شعر آخرش آمده :
دع المكارم لا تنهض لبغيتها
واقعد فانك انت الطاعم الكاسى (29)
زبرقان از شنيدن اشعار او بسيار ناراحت شده از او به نزد عمر شكايت برد و شعر آخر حطيئه را براى عمر خواند.
عمر به او گفت : حطيئه در اين شعرش نسبت به تو هيچ گونه توهين و هتكى ننموده است ، مگر دوست ندارى اين كه ، هم بخورى و هم بپوشى ؟
زبرقان گفت : ولى هيچ مذمت و هجوى از اين بدتر تصور نمى شود، عمر در اين باره از حسان بن ثابت داورى خواست ، حسان به عمر گفت : حطيئه با اين شعرش زبرقان را هجو ننموده بلكه بر او نجاست كرده است (30).
12- زنى كه عمر را راهنمايى كرد!
ابن جوزى دراذكياء آورده : عمر بن خطاب در خطابه اى از مردم خواست مهريه همسرانشان را از چهل اوقيه (31) زيادتر نكنند، اگر چه همسر آنان دختر ذى الغصه يعنى يزيد بن حصين صحابى حارثى باشد، و هر كس از اين مقدار بيشتر قرار دهد، زيادى را در بيت المال خواهم ريخت .
در اين هنگام زنى بلند قامت از ميان صف زنان برخاست و به عمر گفت : تو چنين حقى ندارى ؟
عمر گفت : چرا؟
زن : زيرا خداوند در قرآن مى فرمايد: و آتيتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا اتاخذونه بهتانا و اثما مبينا (32).
... و مال بسيارى مهر او كرده باشيد البته نبايد چيزى از مهر او بازگيريد، آيا به وسيله تهمت زدن به زن ، مهر او را مى گيريد و اين گناهى نيست آشكار.
عمر گفتار زن را تصديق كرد و گفت : زنى حق گفت و مردى خطا كرد (33).
مؤ لّف :
در اينجا برادران اهل سنت ما، در مقام توجيه برآمده گفته اند: اين اعتراف عمر به حق گويى زنى و لغزش خودش ، دليلى است بر تواضع او، اما نگفته اند كه اصل ارتكاب خطا دليلى است بر چه چيز؟. (و هل يصلح العطار ما افسد الدهر).
و همچنان كه تعيين چهل اوقيه با آيه قرآن سازگار نيست ، با سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز توافقى ندارد؛ زيرا مقدار مهر سنت ، دوازده اوقيه و نيم است نه چهل اوقيه .
و اين كه عمر گفته : اگر چه آن زن ، دختر ذى الغصه باشد خصوصيتش اين است كه بنا به نقل مورخين ، صد سال رئيس ‍ و بزرگ قبيله بنى حارث بوده است .
به همين مناسبت نقل مى شود: هنگامى كه مصعب بن زبير، عايشه ، دختر طلحه را به هزار هزار درهم نقره مهر كرد، برادر او كه خليفه بود مقررى كافى به لشكريان خود نمى داد. ابن الزنيم ديلمى در اين باره چنين سرود:
بضع الفتاه بالف الف كامل
و تبيت سادات الجيوش جياعا (34)
دخترى به هزار هزار درهم مهر مى شود در حالى كه فرماندهان لشكرها گرسنه مى خوابند.
13- زنى كه از شوهرش شكايت داشت
ابن جوزى در اذكياء آورده : زنى از شوهرش شكايت داشت ، به نزد عمر رفته و اظهار داشت : شوهرم روزها را روزه مى گيرد و شبها را به عبادت خدا به صبح مى آورد. و با اين حال دوست ندارم از او شكايت كنم . عمر مقصود زن را نفهميد و در پاسخ او گفت با اين خصوصيات كه گفتى ، شوهرت نيكو شوهرى است . زن بناچار سخنان سابق خود را تكرار نمود و عمر نيز همان پاسخ قبلى را، تا چند بار اين گونه گفت و شنود بين آنان رد و بدل شد. اتفاقا كعب اسدى در آنجا حاضر و به قضيه ناظر بود، و منظور زن را دريافت ، پس ‍ به عمر گفت : اين زن از شوهرش شكايت دارد كه او با آن برنامه هايش از او كناره گرفته است . عمر به كعب گفت : حال كه تو مقصود زن را درست يافتى پس بين او و شوهرش نيز داورى كن .
كعب پذيرفت و گفت : شوهرش را حاضر كن ! او را آوردند، كعب به مرد گفت : اين زنت از تو شكايتى دارد.
مرد: چه شكايتى ؟
زن : اى قاضى ! او را راهنمايى كن ... تا اين كه كعب به مرد گفت : خداوند به تو اجازه داده تا چهار زن بگيرى ، بنابر اين ، سه شبانه روز براى خودت باشد تا خدايت را عبادت كنى و يك شبانه روز هم براى همسرت كه نزد او باشى .
عمر از اين استنباط و داورى كعب در شگفت شده به وى گفت : بخدا سوگند نمى دانم از كدام امر تو تعجب كنم ، از اين كه به فطانت ، مقصود زن را دريافتى و يا از حكمى كه بين ايشان نمودى ، برو كه قضاوت بصره را به تو واگذار نمودم (35). و همين روايت را ابن قتيبه نيز نقل كرده است .
14- عمر و جوان انصارى
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : روزى عمر در بين راه به نوجوانى از انصار برخورد نمود، عمر تشنه بود از جوان انصارى تقاضاى آب نمود، جوان آبى آميخته با عسل براى عمر آورد، عمر از نوشيدن آن امتناع ورزيد و گفت : خداى تعالى مى فرمايد: اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا؛ (36) خوشيهايتان را در زندگانى دنيايتان صرف نموديد.
جوان در پاسخ عمر گفت : مقصود از اين آيه نه تو هستى و نه هيچ كس از اهل اين قبله (مسلمانان )، پيش از اين آيه را بخوان تا معنايش براى تو روشن شود: و يوم يعرض ‍ الدين كفروا على النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا (37).
روزى كه كافران را بر آتش عرضه بدارند و به آنان بگويند خوشى هايتان را در زندگانى دنيايتان برديد (38).
مؤ لّف :
بعلاوه بر آنچه كه جوان انصارى به عمر گفته ، بايد گفت كه مراد از صرف طيبات در زندگى دنيا چيزى مانند نوشيدن عسل و امثال اينها در صورتى كه از راه حلال و با رضايت صاحبش به دست آمده باشد نيست ؛ زيرا خداوند فرموده : قل من حرم زينه الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق (39).
بگو اى پيغمبر! چه كسى ممنوع كرده زينت ها و روزيهاى حلال را كه خداوند براى بندگانش مهيا نموده است .
بلكه مراد، جاه و مقام و سلطنت و رياست ناحق دنيوى است كه در كام دنياپرستان از هر لذتى شيرين ترست .
15- سه خطاى عمر
و نيز ابن ابى الحديد آورده : عمر شبها پاسبانى مى كرد، شبى به هنگام گشت ، صداى مرد و زنى از خانه اى به گوشش ‍ رسيد، شكى در دلش افتاد، از ديوار خانه بالا رفت و به درون خانه نگاه كرد، زن و مردى را ديد كه در كنار هم نشسته و كاسه شرابى در جلو آنهاست . عمر به مرد نهيب زد و گفت : اى دشمن خدا! آيا مى پندارى كه تو خدا را معصيت مى كنى و او بر تو مى پوشد؟!
مرد گفت : اى خليفه ! اگر من تنها يك گناه مرتكب شده ام تو مرتكب سه گناه شده اى :
اول اين كه خداوند مى فرمايد: ولا تجسسوا؛ (40) تجسس نكنيد، و تو تجسس كرده اى
دوم اين كه مى فرمايد: واتوا البيوت من ابوابها (41)؛ از درهاى خانه ها داخل شويد و تو از ديوار بالا آمده اى .
سوم اين كه مى فرمايد: فاذا دخلتم بيوتا فسلموا (42)؛ هر وقت داخل خانه اى شديد به اهل آن خانه سلام كنيد و تو سلام نكردى (43)
و در تفسير ثعلبى آمده : مردى كه عمر از ديوار خانه اش ‍ بالا رفته ابومحجن ثقفى است كه در آن موقع به عمر اعتراض ‍ نموده به او گفته : اين كار تو نارواست و خداوند تو را از تجسس برحذر داشته است . عمر به همراهان خود گفت : اين مرد چه مى گويد؟ زيد بن ثابت و عبدالله بن ارقم به او گفتند، راست مى گويد اين عمل شما تجسس است . عمر چون اين را شنيد از خانه بيرون شد و او را به حال خود واگذاشت (44).
در شرح حال همين ابو محجن آورده اند كه او به علت شدت علاقه اى كه به نوشيدن شراب داشته سروده :
اذا مامت فادفنى الى جنب كرمه
تروى عظامى بعد موتى عروقها
ولا تدفننى فى الفلاه فاننى
اخاف اذا مامت لا اذوقها (45)
16- عمر و نقض احكام خويش
و نيز نقل كرده : بسيار اتفاق مى افتاد كه عمر حكمى مى كرد و سپس آن را نقض نموده بر خلافش فتوا مى داد. (46) و از ابن سيرين نقل شده كه مى گويد: از ابو عبيده سلمانى مساءله اى درباره ميراث جد پرسيدم وى گفت : من در اين خصوص يكصد قضيه از عمر به خاطر دارم كه همه با هم مغاير (47) است .
17- ماجراى عمر با هرمزان
بلاذرى در فتوح البلدان بطور مسند از انس بن مالك نقل كرده كه مى گويد: در جريان فتح شوشتر هرمزان به اسارت لشكريان اسلام در آمد، و من به دستور ابوموسى اشعرى او را به نزد عمر بردم ، عمر به هرمزان گفت : سخن بگو!
هرمزان : سخن انسان زنده يا مرده ؟
عمر: هر چه مى خواهى بگو كه در امان هستى .
هرمزان : آنگاه كه در بين ما و شما خدايى نبودم ما گروه عجم پيوسته در جنگها بر شما پيروز مى شديم ولى از آن زمان كه شما به خدا معتقد شديد و خدا در تمام كارها يار و مدد كارتان گرديد، ديگر نتوانستيم بر شما غلبه كنيم و مغلوب و مقهور شما گشتيم .
در اين موقع عمر به انس رو كرده و گفت : درباره هرمزان چه مى گويى ؟
انس با كشتن او مخالفت كرد.
عمر گفت : سبحان الله ! آيا قاتل براء بن مالك و مجزاه بن ثور سدوسى را آزاد كنم ؟!
انس پاسخ داد: در هر حال تو را راهى به كشتن او نيست . عمر گفت : هرمزان چقدر مال به تو داده تا از او دفاع كنى ؟
انس : هيچ وليكن تو خودت به او امان دادى .
عمر: بر اين مطلب گواه مى آورى يا تو را كيفر دهم ؟ انس ‍ مى گويد: از نزد عمر بيرون رفته زبير بن عوام را ديدم كه او نيز آنچه را كه من از عمر شنيده بودم شنيده و به خاطر داشت ، زبير به همراه من نزد عمر آمده برايم گواهى داد، و هرمزان آزاد گرديد، و اسلام آورد و عمر برايش مقررى قرار داد(48).
مؤ لّف :
براء بن مالك كه در فتح شوشتر به شهادت رسيده معروف است . و اما مجزاه بن ثور همان كسى است كه عمر رياست طائفه بكر را برايش قرار داده و در روز فتح شوشتر نيز به شهادت رسيده است . و در عقد الفريد آمده : مالك بن مسمع كه پدر او؛ يعنى مسمع ، بنام قتيل الكلاب مشهور بوده ، بدانجهت كه وقتى در ميان قبيله اى رفته ، سگ قبيله به او حمله نموده ، و او هم سگ را كشته ، پس اهل قبيله او را قصاص كشتن سگشان به قتل مى رسانند با شقيق بن ثور (برادر مجزاه بن ثور) منازعه مى نمود، مالك به شقيق گفت : تنها مايه افتخار تو قبرى است در شوشتر (يعنى قبر برادرش ‍ مجزاه بن ثور). شقيق به او پاسخ داد: ولى تو را خوار نموده است قبرى در مشقر (49) (يعنى قبر پدرش مسمع ).
18- عمر ادعا را با سوگند پذيرفت !
فضل بن شاذان در ايضاح آورده : عمر زنانى را كه در جريان فتح شوشتر به اسارت مسلمانان در آمده و استرقاق شده بودند به شهرهايشان باز گرداند، بدانجهت كه ابوموسى نزد وى ادعا كرد كه با آنان پيمان عدم استرقاق بسته است . از اين رو موقعى كه عمار ياسر و يارانش آنان را اسير نمودند و ابوموسى چنان ادعايى را اظهار نمود، عمر ابوموسى را بر آن ادعايش سوگند داده و اسيران را به ديارشان باز گرداند. فضل بن شاذان مى گويد: ابوموسى در اين قضيه مدعى بوده ، و مدعى بايد شاهد بياورد، بنابراين چگونه عمر او را قسم داده است (50)!
نظير اين جريان را اعثم كوفى در فتح رامهرمز نقل كرده : كه جرير بن عبدالله بجلى شهر رامهرمز را فتح كرده و گروهى از اهل آن سامان را به اسارت گرفت ، از طرفى ابوموسى اشعرى نزد عمر ادعا كرد كه تا شش ماه به آنان امان داده است ، عمر دستور داد ابوموسى را سوگند دهند و آنگاه اسيران را به شهرهايشان بازگرداند، با اين كه يكى از همراهان معروف جرير به عمر نامه نوشت و در آن قسم ياد كرد كه تمام كارها و اعمال جرير با اطلاع و اجازه ابوموسى بوده و عمر نيز به صدق مضمون نامه پى برد، و به همين جهت ابوموسى را سرزنش نموده او را كم عقل دانست (51)
19- عمر از سلب (52) خمس گرفت
بلاذرى در فتوح البلدان مسندا از ابن سيرين نقل كرده كه مى گويد: براء بن مالك در نبردى تن به تن مرزبان زاره را به قتل رساند و آنگاه دستبند و كمربند و قبا و ساير اشياى قيمتى او را گرفت و براى خود تصرف نمود. پس عمر خمس ‍ آنها را به علت زياد بودنشان از او گرفت ، و براى اولين بار از سلب خمس گرفت (53).
20- عمر و تبعيضات
جزرى در كامل آورده : هنگامى كه عمر به خلافت رسيد، گفت : زشت است كه در ميان عرب بردگى باشد و گروهى مالك گروهى ديگر بشوند، با اين كه ما قادر هستيم كه با فتح بلاد عجم از آنان برده بگيريم . و آنگاه درباره تعيين قيمت بردگان بجز كنيزان ام ولد مشورت كرد و ارزش هر يك را شش ‍ يا هفت شتر قرار داد به استثناى دو قبيله حنيفه و كنده كه براى آنان تخفيف قائل شد و به علت اين كه مردانشان در جنگها كشته شده بودند (54).
مؤ لّف :
اجبار مردم بر فروش اموالشان يك خلاف ، و تعيين نرخ براى آنها خلافى ديگر.
21- عمر و لغت
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : عمر مى گفت كسى كه مزاح كند سبك مى شود و علت اين كه شوخى كردن را مزاح گويند اين است كه مردم را از حق دور مى كند (55).
مؤ لّف :
مزاح بر وزن فعال مصدر مزح مى باشد، نه بر وزن مفعل از ماده زاح .
22- عمر و سوره بقره
و نيز آورده : عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال ياد گرفت و در پايان آن ، شترى نحر كرد (56).
مؤ لّف :
و اما اميرالمومنين عليه السلام كسى است كه پيروان مكتب آسمانى را بر طبق كتابهايشان فتوا داده است .
23- عمر و آيات قرآن
و همچنين مى نويسد: روزى عمر به مسجد مى رفت و پيراهنى كه از پشت چهار وصله داشت در بر كرده و آياتى از قرآن را با خود زمزمه مى نمود، تا اين كه به اين آيه رسيد: وفا كهه وابا (57)، پس گفت : اب به معناى چيست ؟ و پس از قدرى فكر و تامل با خود گفت : اين كلمه تكلف دارد و براى تو عيب نيست اگر معناى آن را ندانى (58).
مؤ لّف :
در بخش نخست گذشت اين كه ، ابوبكر نيز معناى اب را نمى دانست !
24- عمر و نماز عيد
عمر از ابو واقد ليثى پرسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز عيد چه سوره هايى را مى خوانده ؟
ابوواقد گفت : در ركعت اول سوره ق ، و در ركعت دوم اقربت الساعه را (59).
25- استنباط عمر از آيات قرآن
خطيب در تاريخ بغداد از شعبى از فاطمه دختر قيس ‍ نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه شوهرش او را سه طلاقه كرد و رسول خدا از آن باخبر گرديد، فرمود: او حق سكنى و نفقه از شوهرش طلب ندارد و دستور داد تا در منزل ابن ام مكتوم (اعمى ) عده اش را سپرى كند. و وقتى كه اين جريان را به عنوان دليل حكم آن مساءله براى عمر نقل كردند، گفت : ما نمى توانيم با خبر دادن يك زن از دايه قرآن دست برداريم ، شايد او فراموش كرده باشد (60).
مؤ لّف :
مقصود عمر از آيه قرآن ، اين آيه مباركه است لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن ... (61) و آن زنان را (تا در عده اند) از خانه بيرون مكنيد، و نبايد بيرون بروند... وليكن توجه نداشته كه : مورد اين آيه طلاق رجعى است ، و حكمتش هم اين است كه لعل الله يحدث بعد ذلك امرا؛ (62) شايد خدا پس از طلاق كارى از نو پديد آرد اما زنى كه سه بار طلاق داده شده ، ديگر شوهرش حق رجوع به او و يا ازدواج با او را ندارد مگر اين كه با مرد ديگر ازدواج نموده طلاق بگيرد كه در اين صورت شوهر اول مى تواند با او ازدواج نمايد. بنابر اين ، آنچه كه فاطمه بنت قيس از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده صحيح است و عمر دچار اشتباه شده است .
26- اظهار ترديد عمر
و نيز بطور مسند از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه مى گويد: عمر براى ما خطبه خواند و گفت : بسا من شما را از چيزهايى نهى كنم و در واقع به صلاح شما باشد، و بسا شما را به كارهايى فرمان دهم و واقعا به ضرر و زيان شما باشد، و آخرين آيه اى كه از قرآن نازل شده آيه ربا بوده و رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود و خصوصيات آن را براى ما روشن نفرمود، اينك شما در اين باره تنها آنچه را كه به حكمش يقين داريد عمل كنيد و از موارد مشتبه و مشكوك ، اجتناب نماييد (63).
27- حكم عمر درباره اهل فاميه (64)
در عيون ابن قتيبه آمده : در زمان خلافت مامون يك نفر از اهل دربار با مردى پيشه ور نزاعشان در گرفت ، دربارى ، طرف خود را كتك زد، مضروب فرياد برآورد: واعمراه . ماجرا به مامون گزارش شد، مامون مضروب را احضار نموده از او پرسيد؛ اهل كجا هستى ؟
گفت : اهل فاميه . مامون : عمر درباره اهل فاميه گفته ، هرگاه كسى محتاج شود و همسايه اى نبطى داشته باشد مى تواند همسايه اش را بفروشد و نياز خود را برطرف سازد، اينك اگر تو در آرزوى سيره و روش عمر هستى اين است حكم عمر درباره شما، و آنگاه دستور داد هزار درهم به او بدهند (65).
فضل بن شاذان در ايضاح از اسد بن قاضى نقل كرده كه عمر گفته : اگر كسى بدهكار باشد و نتواند قرضش را اداء نمايد و همسايه اى از اهل عراق داشته باشد، همسايه اش را بفروشد و قرضش را ادا كند (66).
مؤ لّف :
پيامبر بزرگ ما فرموده : المسلمون اخوه تتكافا دماوهم ...؛ مسلمانان همه با هم برادر و برابرند، و عربى را بر عجمى برترى نيست .
28- ديه قتل خطا
در تاريخ بغداد آمده : راى عمر درباره ديه انسانى كه بطور خطا كشته شده اين بود كه آن به عاقله اختصاص دارد، پس موقعى كه در منى بود اين مساءله را از مردم سوال نمود، از آن ميان ضحاك بن سفيان به او گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله به من نوشت كه همسر هشيم ضبابى را (كه بطور خطا كشته شده بود) از ديه شوهرش ارث دهم (67).
29- عمر و حكم مجوس
و نيز در همان كتاب آمده : عمر مى گفت : به خدا سوگند نمى دانم درباره مجوس چه كنم ؟
عبدالرحمن بن عوف برخاست و به او گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم موقعى كه از آن حضرت ، از حكم مجوس پرسيدند، فرمود: سنت آنان مانند سنت اهل كتاب است (68) (يعنى حكم اهل كتاب را دارند).
30- عمر و حكم ميراث
شرقاوى در حاشيه تحرير زكرياى انصارى در مساءله ميراث زنى كه وفات نموده و شوهرى و مادرى و دو برادر مادرى ، و يك برادر پدر و مادرى از خود بر جاى گذاشته ، آورده : اين مساءله به مساءله حماريه معروف شده ، از آن جهت كه آن در زمان خلافت عمر اتفاق افتاده و عمر تمام ورثه را ارث داده به جز برادر ابوينى را، پس آنان عمر را مورد اعتراض قرار داده ، گفتند: فرض كن پدر ما حمارى بوده ولى آيا تمام ما از يك مادر نيستيم ؟! عمر به خطاى خود پى برده همگى را در ميراث شريك نمود.
و نيز آورده : كه عمر يك بار برادر ابوينى را ارث نداد و سال ديگر او را ارث داد كسانى اين تناقض او را به گوشزد نمودند، وى در پاسخ گفت : آن يكى قضاوت گذشته ما بود و اين هم قضاوت كنونى ما.
مؤ لّف :
اين كه عمر برادران مادرى را با وجود خود مادر ارث داده بنابر عول و تعصيب است . اما تعصيب ، بدانجهت كه برادران در طبقه دوم قرار دارند، و با وجود طبقه اول كه زوج و مادر باشد، نوبت به طبقه دوم نمى رسد. و اما عول ؛ بدانجهت كه فرض وجود نصف براى زوج و ثلث براى مادر و ثلث ديگر براى برادران غير ممكن است . وليكن عقيده ما اين است كه نصف تركه براى زوج مى باشد و نصف ديگر براى مادر، و نصف مادر، دو سومش كه ثلث مجموع تركه است بطور فرض به او داده مى شود و يك سومش ‍ هم به طور رد.
31- گفتگوى عمر با عمار
عمار ياسر مى گويد: مردى نزد عمر آمد و از او پرسيد؛ جنب شده ام و آب براى غسل كردن نيافته ام تكليفم چيست ؟
عمر گفت : نماز نخوان ! عمار كه ناظر جريان بود، به عمر گفت : يادت هست من و تو در سريه اى جنب شده بوديم و براى غسل كردن ، آب نيافتيم پس تو نماز نخواندى ولى من به منظور تيمم نمودن در ميان خاكها غلتيدم و نمازم را خواندم ، و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين عمل من باخبر گرديد به من فرمود: تو را كافى بود كه تنها دستهايت را به زمين بزنى و آنها را بر صورت و پشت دستهايت بكشى ؟
عمر از شنيدن سخنان عمار بر آشفته ، او را تهديد نمود و گفت : اى عمار! از خدا بترس ، عمار گفت : اگر مى خواهى اين مطالب را جايى نقل نكنم . پس عمر از او تشكر كرد (69).
مؤ لّف :
آيه صريح قرآن در اين باره مى فرمايد: و ان كنتم جنبا فاطهروا و ان كنتم مرضا و على سفر او جاء احد منكم من الغائط اولا مستم النساء فلم تجدوا مائا فتيمموا صعيدا طيبا... (70).
اگر جنب هستيد غسل كنيد و اگر بيمار يا مسافر باشيد و يا يكى از شما را قضاى حاجتى دست داد و يا با زنان مباشرت كرده ايد و آب نبايد در اين صورت به خاك پاكيزه و پاك تيمم كنيد.
و غرض عمر از تهديد عمار اين بود كه او اين مطالب را جايى نقل نكند تا كسى مطلع نشود كه آگاهى او نسبت به احكام شرعى در قبل و بعد چگونه بوده است !
32- عمر و فرمان رسول خدا (ص )
ابوموسى سه بار از عمر اجازه و دستورى خواست ، عمر اجازه اش نداد. و آنگاه عمر به او گفت : چرا آن كار را انجام دادى ؟
ابوموسى : از طرف رسول خدا به آن مامور بوديم .
عمر: بر اين ادعايت گواه مى آورى يا تو را كيفر دهم ؟
پس ابوسعيد خدرى براى او گواهى داد.
عمر گفت : ولى اين دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من بخاطر گرفتاريهاى زندگيم پوشيده ماند (71).
33- عمر حله معيوبى را به زبير قالب كرد
ابن جوزى در اذكياء آورده : مقدارى حله از يمن براى عمر آورده بودند، وقتى عمر آنها را ملاحظه كرد ديد يكى از آنها معيوب است بطورى كه هيچ كس آن را نمى پذيرد، از اين رو فكرى كرد و حله را تا نمود و در زير فرش خود قرار داد، و يك طرف آن را كه خوشرنگ و جالب توجه بود بيرون گذاشت و بقيه حله ها را در پيش روى خود، و شروع كرد به قسمت نمودن ، در اين موقع زبير وارد شد و نگاهش به آن حله افتاده نظرش را گرفت . پس به عمر گفت : چرا آن حله آنجا گذاشته اى ؟
عمر: اين حله به درد تو نمى خورد از آن صرفنظر كن ، ولى زبير اصرار كرد و جدا خواستار آن گرديد، عمر با او شرط كرد كه اگر آن را گرفت ديگر قابل تعويض نيست . زبير قبول كرد و عمر هم حله را جلويش انداخت زبير حله را باز نموده آن را معيوب يافت ، پس به عمر گفت : اين را نمى خواهم .
عمر گفت : هيهات كه ديگر كار گذشته است و سهم تو همين حله مى باشد (72).
34- عمر وفات رسولخدا (ص ) را انكار نمود
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين جهان فانى به سراى باقى ارتحال نمود و خبر وفات آن بزرگوار در ميان مردم منتشر گرديد، عمر شروع كرد به گردش نمودن در ميان مردم و تكذيب كردن خبر وفات آن حضرت و پخش اين مطلب كه رسول خدا نمرده وليكن همانند موسى عليه السلام براى مدتى از ميان ما غائب گشته ، البته باز خواهد آمد و دست و پاى تمام كسانى را كه پنداشته اند او مرده قطع خواهد نمود، و به هر كس كه مى رسيد اگر چنان باورى داشت بشدت او را تهديد مى كرد، تا اين كه ابوبكر آمد و در بين مردم رفت و بر خلاف اظهارات عمر گفت : اى مردم ! اگر كسى از شما محمد صلى الله عليه و آله را مى پرستيده همانا او مرده است و هر كس كه پروردگار محمد را مى پرستيده او زنده است و نمرده ، و آنگاه اين آيه را تلاوت نمود: افائن مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (73).
آيا اگر او (محمد) به مرگ يا شهادت درگذشت باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟!. مى گويند انگار كه مردم هرگز پيش از آن اين آيه را نشنيده بودند، و عمر نيز گفت : موقعى كه من اين آيه را از ابوبكر شنيدم قرار و آرام گرفته يقين كردم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات نموده است (74)
35- علت آن انكار
عكرمه از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: قسم به خدا زمانى كه عمر خليفه بود روزى من و او به تنهايى با هم قدم مى زديم و عمر با خود حديث نفس مى كرد و با چوبدستى خود پاهايش را نوازش مى داد، تا اين كه به من رو كرده و گفت : اى ابن عباس ! مى دانى چرا من بعد از رحلت رسول خدا آن سخن را كه پيغمبر وفات ننموده است گفتم ؟
ابن عباس : نمى دانم ، خودت بهتر مى دانى .
عمر: بخدا سوگند به خاطر اين آيه بود: و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا (75)
و ما همچنان شما مسلمين را به آيين اسلام هدايت كرديم تا گواه مردم باشيد و پيغمبر بر شما گواه باشد.
و چنين اعتقاد داشتم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده خواهد ماند تا بر پايان اعمال امتش گواهى دهد، و جز اين علتى نداشته است (76).
مؤ لّف :
هرگاه عمر با ديدن قرائن و شواهد قطعى بر وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله مانند مشاهده حالت احتضار آن حضرت و غير آن به وفات آن بزرگوار يقين ننموده ، چگونه با آيه اى كه ابوبكر برايش خوانده باور نموده است ، با اين كه آن آيه دلالتى بر وقوع مرگ ندارد. و فقط متضمن تعليقى است ، و تعليق هم صحيح است كه به امر محالى تعلق مى گيرد چه رسد به ممكن غير موجودى ، و ابوبكر نمى دانسته آيه اى را كه دلالت تام بر وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله داشته تلاوت كند انك ميت و انهم ميتون (77)؛ اى پيغمبر تو مى ميرى و همه مى ميرند.
و اما عذرى كه عمر براى آن انكارش اظهار داشته ، در حقيقت بهانه اى بيش نيست ، و واقع مطلب اين بوده كه ابوبكر در هنگام رحلت رسول خدا در سنح (محلى نزديك مدينه ) بوده و عمر خواسته با القاى آن شبهه در اذهان مردم آنان را در حال شك و ترديد و تحير نگهداشته تا ابوبكر از سفر بازگشته و با مشاوره و كمك يكديگر اهداف و مقاصد خود را در رابطه با امر خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله پياده كنند. به همين جهت به محض رسيدن ابوبكر هر دو با هم شروع به فعاليت نموده ماجراى سقيفه را به وجود آوردند.
36- كتك زدن به جاى تسليت گفتن
ابن ابى الحديد آورده : عمر شنيد در ميان خانه اى نوحه سرايى و مرثيه خوانى هست ، پس در حالى كه تازيانه در دست داشت وارد خانه گرديد، ديد زنانى به سوك نشسته و در مصيبت فقدان تازه گذشته خود گريه و زارى مى كنند، عمر شروع به زدن آنان كرد تا اين كه به زن نوحه خوان رسيد پس ‍ چنان با تازيانه بر سر و صورتش نواخت كه خمارش ‍ (روسرى اش ) از سرش بيفتاد، آنگاه به غلام خود گفت : بزن اين نائحه را كه او احترامى ندارد و پس از آن به زنان مصيبت زده گفت : اين زن به خاطر مصيبت شما نمى گريد، بلكه مى خواهد پولتان را بگيرد، او مرده ها و زنده هاى شما را آزار مى دهد او شما را از صبر و شكيبايى باز مى دارد، و خدا به آن دستور داده ، او شما را به جزع و بى تابى وا مى دارد، و خدا از آن نهى نموده است .
مؤ لّف :
وارد شدن در خانه ديگران بدون اجازه بر خلاف حكم قرآن و همچنين ضرب و شتم انسانهايى بى گناه ، و نظر كردن به زنانى نامحرم ، و ستم نمودن بر بانوانى داغديده همه نزد خدا گناهانى بزرگ و نزد مردم ، اعمالى بس زشتند، و كسب زن نوحه گر در صورتى كه به باطل نوحه نكند حلال و مباح مى باشد.
و اين كه عمر گفته : زن نائحه ، مردگان شما را آزار مى دهد، افترايى است بر خدا؛ زيرا خداوند مى فرمايد: ولا تزر وازره وزر اخرى ، بلكه آن احترامى است براى بازماندگان ، و تجليلى است از مردگان . و چگونه گريه كردن بر اموات مذموم باشد حال آن كه رسول خدا بنابر آنچه كه در روايات آمده آن هنگام كه صداى گريه اى از خانه عمويش حمزه كه در جنگ احد به شهادت رسيده بود نشنيد، فرمود: لكن حمزه لابوا كى له ؛ اما حمزه گريه كننده ندارد. و به همين جهت زنان انصار نخست بر حضرت حمزه سوگوارى و مرثيه خوانى مى كردند و سپس بر شهيدان خود، و اين سنتى شد در مدينه .
و نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله در مصيبت وفات فرزندش ابراهيم گريه كرد و فرمود: تدمع العين و لا نقول ما يسخط الرب ؛ ديدگان اشك مى ريزند ولى سخنى كه خشم خدا را موجب گردد نمى گوييم .
و رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از آن نيز يك بار وى را از اين كار بازداشته بود ولى او اعتنايى نكرده و باز هم مرتكب شده بود. چنانچه در عقد الفريد آمده : رسول خدا صلى الله عليه و آله بر گروهى از زنان كه در مصيبت فقدان عزيزشان گريه مى كردند مى گذشت ، در اين موقع زنان را از اين عمل منع نمود، رسول خدا به عمر فرمود: آنان را به حال خود بگذار، چرا كه مصيبت ديده اند، اشكشان جارى و داغشان تازه است (78).
شيخ كلينى (ره ) در كافى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: مردى نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمده عرضه داشت : من تاكنون هيچگاه كودكى را به نوازش نبوسيده ام . و چون پشت كرد، رسول خدا فرمود: به اعتقاد من اين مرد اهل آتش است . (79)
37- رفتار عمر با جارود عبدى
جارود عبدى بر عمر وارد گرديد در حالى كه عمر در ميان جمعى نشسته و تازيانه اى در دست داشت ، يكى از حاضران به جارود اشاره نموده گفت : اين مرد، بزرگ و رئيس قبيله ربيعه است ، عمر و حاضران و خود جارود اين ستايش را شنيدند، پس هنگامى كه جارود نزديك عمر آمد، عمر چند تازيانه به او زد، جارود شگفت زده به عمر گفت : مرا با تو چكار؟!
عمر: واى بر تو! شنيدى آن مرد چه گفت ؟!
جارود: آرى ، ولى چه ارتباطى با اين موضوع دارد؟
عمر: از اين مى ترسيدم كه مردم تو را بشناسند و بگويند اين امير است ، پس دوست داشتم قدرى تو را تحقير نموده از مقامت بكاهم (80).
مؤ لّف :
براى مثل چنين اعمالى بوده كه مى گفتند: تازيانه عمر از شمشير حجاج ترسناكترست (81)
38- رفتارى مشابه با ابى بن كعب
و نيز آمده : عمر ديد گروهى به دنبال ابى بن كعب راه مى رفتند، عمر تازيانه اش را براى ابى كشيد.
ابى گفت : يا اميرالمومنين ! از خدا بترس !
عمر گفت : پس اين گروه كيستند كه به دنبال تو مى آيند (82).
39- عمر و غليان ثقفى
و همچنين ابن ابى الحديد آورده : غيلان بن سلمه ثقفى مسلمان شد در حالى كه ده زن داشت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: چهار تا از زنانت را بگذار و بقيه را طلاق ده . غيلان اين كار را كرد، تا اين كه در زمان خلافت عمر چهار زنش را طلاق داده و اموالش را بين فرزندان قسمت نمود، عمر اين را بشنيد، پس غيلان را به نزد خود احضار نموده به وى گفت : گمانم كه شيطان خبر مرگ تو را در دلت انداخته و بدين سبب زنانت را طلاق داده تا آنان را از ميراث محروم نمايى ، و شايد بيش از اندك زمانى زنده نباشى ، به خدا سوگند زنان و اموالت را باز مى گردانى يا زنانت را از تو ارث داده و دستور دهم قبرت را مانند قبر ابورغال سنگسار كنند (83)
مؤ لّف :
غيلان كار حرامى انجام نداده بود، و با اين حال چگونه عمر او را تهديد نموده كه اگر آنان را باز نگرداند دستور مى دهد قبرش همچون قبر ابورغال راهنماى حبشه در ويران نمودن خانه كعبه سنگسار شود و چگونه خواسته زنانش را پس از طلاق و بيگانه شدن آنان را از او ارث دهد؟!
40- رفتار عمر با پسرش عبدالرحمن
و نيز آورده : عبدالرحمن پسر عمر شراب نوشيده بود، عمر و بن عاص در ميان خانه خود به او حد زد، اين خبر به عمر رسيد، عمر برآشفت و در نامه اى به عمرو بن عاص چنين نوشت : واى بر تو! عبدالرحمن را در ميان خانه ات سرمى تراشى و به او حد مى زنى ... آنگاه كه نامه ام به تو برسد عبدالرحمن را در ميان عبايش پيچانده ، او را بر شتر ناهموارى سوار و نزد من بفرست تا سزاى كردار زشتش را ببيند.
عمرو عبدالرحمن را به همان كيفيت به نزد عمر فرستاد و به عمر نوشت : من عبدالرحمن را در ميان خانه خودم حد زده ام و به خدا سوگند ديگران را نيز در همين جا حد مى زنم ... تا اين كه پس از چند روز عبدالرحمن در نهايت ضعف و بى حالى بر عمر وارد گرديد، عمر او را مورد عتاب و سرزنش ‍ قرار داده وگفت : آيا شراب مى نوشى ؟ تازيانه ها! عبدالرحمن بن عوف به عمر گفت : يا امير المومنين ! يك بار به او حد زده اند. عمر به حرف او اعتنايى ننموده او را از سخن گفتن بازداشت ، و آنگاه عبدالرحمن در زير ضربات تازيانه ها قرار گرفت و فرياد مى كرد و مى گفت : بيمارم ، به خدا سوگند مرا مى كشى ! ولى عمر به او توجهى نكرده تا اين كه حد كاملى بر او جارى نمود و آنگاه او را به زندان انداخت ، تا اين كه در زندان بيمار شده ، پس از يك ماه از دنيا درگذشت .
مؤ لّف :
اين گونه اعمال و رفتار عمر چه توجيهى مى تواند داشته باشد، از يك طرف مى بينيم پسرش عبدالرحمن را كه به او علاقه اى نداشته به اسم اجراى حد بر او مى كشد، و از سويى هم قدامه بن مظعون را كه مورد توجه و علاقه اش بوده و خواهر عمر همسر او و خواهر او همسر عمر بوده حد نمى زند.
چنانچه در كتاب اسد الغابه (84) آمده : قدامه عامل عمر در بحرين بود، جارود عبدى از بحرين به مدينه نزد عمر رفت و بر شرب خمر قدامه گواهى داد، و ابوهريره نيز، بر اين كه او شراب را قى كرده است ، عمر به ابوهريره گفت : گواهى تو ناتمام است ، با اين كه شهادت او نيز نقصى نداشت ؛ زيرا تا شراب ننوشيده آن را قى نكرده است و قدامه پس از اين شهادتها به نزد عمر آمد و عمر متعرض او نگرديد، تا اين كه جارود از عمر مطالبه اجراى حد بر او را نمود ولى عمر به او اعتنا نكرده غضبناك در وى نگريست و به او گفت : تو خصمى يا گواه ؟
جارود: گواه .
عمر: بسيار خوب گواهيت را ادا نمودى .
پس جارود ساكت شده موضوع را تعقيب نكرد. با اين كه بر عمر لازم بود كه از باب وجوب امر به معروف جارود را مامور حد زدن قدامه گرداند ولى اين كار را نكرده ، تازه موقعى كه جارود آن را از عمر خواستار گرديده با تهديد او مواجه شده و به همين جهت پس از اين ، جارود به عمر گفت : به خدا سوگند حق نيست كه پسر عموى تو شراب نوشد و تو مرا عقوبت دهى .
و نيز در رابطه با مغيره بن شعبه كه مرتكب زناى محصنه شده و سزايش سنگسارى بوده و سه نفر هم بر آن گواهى داده ، عمر از اداى شهادت نفر چهارم جلوگيرى مى كند و علتش هم اين بوده كه مغيره مرد زيرك و با فراستى بوده و عمر در كارها و برنامه هاى خود به فكر و تدبير او نيازمند بوده است .
و از اينجا مى توان دريافت كه علت آن رفتار عمر با جارود كه او را تازيانه زده بود همين مناقشه اى بوده كه قبلا بين جارود و عمر در قضيه قدامه روى داده است .
و نيز آن برخورد تحقيرآميزى كه با ابى بن كعب داشته بدانجهت بوده كه ابى خلافت او را قبول نداشته است ، چنانچه ابونعيم در كتاب حليه مسندا از قيس بن عباد نقل كرده كه مى گويد: به منظور ديدار با اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مدينه شدم ، و از همه بيشتر به ملاقات ابى علاقه مند بودم پس در صف مقدم نماز جماعتش ‍ شركت نموده او را ديدم كه كسى از اداى نماز براى حاضران سخنرانى كرده ، جملگى سراپا گوش بودند، شنيدم از او كه مى گفت : قسم به پروردگار كعبه كه هلاك شدند اهل عقد (اصحاب سقيفه )، و ديگران را نيز به هلاكت رساندند، و من تاسفى براى خود آنان ندارم ، تاسف من براى كسانى است كه به وسيله آنان گمراه و تباه گرديدند.
و همچنين آن برخوردى كه عمر با عمار ياسر داشته بدانجهت بوده كه مى دانسته عمار از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام است ، وگرنه آيا پاسخ عمار كه او را از يك حكم شرعى آگاه كرده بود، تهديد او بود با اين كه بزرگى و جلالت قدر عمار مورد اتفاق همه است ، و او كسى است كه بدون خلاف ، آيه شريفه : الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان (85) در حق او نازل شده است .
و كسى مانند عايشه درباره او گفته : عمار از كف پا تا نرمى گوش پر از ايمان به خداست . و اينجاست كه معنا مفهوم سخنان اميرالمومنين عليه السلام به خوبى روشن مى شود كه درباره او فرمود: فصيرها فى حوره خشناء يغلظ كلمها، و يخشن مسها، و يكثرالعثار فيها، والاعتذار منها، فصاحبها كراكب الطعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم ، فمنى الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض ، فصبرت على طول المده و شده المحنه (86).
پس اولى ابوبكر امر زمامدارى را در طبعى خشن قرار داد كه دلها را سخت مجروح مى كرد و تماس با آن خشونتى ناگوار داشت ، در چنان طبعى خشن كه منصب زمامدارى به آن تفويض شد، لغزشهاى فراوان به جريان مى افتد و پوزشهاى مداوم به دنبالش دمساز طبع درشتخو چونان سوار بر شتر چموش است كه اگر افسارش را بكشد، بينى اش بريده شود و اگر رهايش كند از اختيارش به در رود، سوگند به خدا مردم در چنين خلافت ناهنجار به مركبى ناآرام و راهى خارج از جاده ، و سرعت در رنگ پذيرى و به حركت در پهناى راه به جاى سير در خط مستقيم مبتلا گشتند، من به درازى مدت و سختى مشقت در چنين وضعى تحمل كارها نمودم (87).

چهار نفر مالك يك شتر بودند، يكى از آنان شتر را عقال نمود، شتر راه مى رفت و با ريسمان خود بازى مى كرد كه ناگهان به زمين خورد و هلاك گرديد، در اين موقع آن سه نفر ديگر با اين يكى به منازعه برخاسته و قيمت شتر را از او مطالبه كردند. حضرت امير عليه السلام به آن سه نفر فرمود: شما بايد سهم آن يكى را بدهيد؛ زيرا او از حق خود نگهدارى نموده و شما چون از حق خود مراقبت نكرده ايد حق او را نيز تلف كرده ايد. (1)
و گذشت در فصل سيزدهم خبر يكم كه آن حضرت صاحب سه گرده نان را كه مدعى چهار درهم بود، تنها يك درهم داد، و مدعى عليه را ذيحق نمود.
خاتمه
پاره اى از قضايا و رفتار و گفتار خلفا به نقل از تواريخ عامه و يادآورى نكات و اشاراتى پيرامون آنها
1- اولين و آخرين فتنه
مبرد در كمال آورده : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردى كه در حال سجده بود اشاره نمود تا اينكه گويد پيامبران به حاضران فرمود: آيا كسى از شما اين مرد را مى كشد؟ در اين موقع ابوبكر آستينها را بالا زد و شمشير را به دست گرفت و به سوى آن مرد حركت كرد، ولى ديرى نپاييد كه برگشت و به پيامبر گفت : آيا مردى را بكشم كه لا اله الا الله مى گويد؟!
رسول خدا به او پاسخى نداد و دگر بار به حاضران فرمود: آيا كسى اين مرد را مى كشد؟ عمر برخاست ولى او نيز اعمالى مشابه آنچه كه ابوبكر انجام داده بود انجام داد، سومين بار پيامبر فرمود: آيا كسى از شما اين مرد را مى كشد؟ اين دفعه على بن ابيطالب عليه السلام برخاست و به طرف آن مرد روانه گرديد، ولى پيش از آن كه بر او دست يابد او فرار كرده بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين اولين و آخرين فتنه بود (2).
و نيز مبرد همين روايت را بطريق ديگرى نقل كرده و در آن آورده كه ابوبكر نزد رسول خدا (ص ) چنين عذر آورد كه او را در حال ركوع ديده ، وعمر به اين كه او را در حال سجده ديده است و آنگاه پيغمبر فرمود: اگر اين مرد كشته مى شد هيچ دو نفرى در دين خدا با هم اختلاف نمى كردند.
و خبر را ابن طاووسى نيز در طرائف از كتاب حافظ محمد بن موسى شيرازى و او از تفاسير دوازده گانه معتبر: تفسير يعقوب بن سفيان ، يوسف بن موسى القطان ، ابن جريح ، مقاتل بن سليمان ، مقاتل بن حيان ، وكيع ، قاسم بن سلام ، على بن حرب ، سدى ، مجاهد، ابوصالح ، قتاده ، نقل كرده است (3).
مؤ لّف :
مردى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان قتلش را داده بود ذوالخو يصره تميمى بوده كه در جنگ صفين پس از آن كه قرآنها بر بالاى نيزه ها رفت رئيس و سركرده منافقين گرديد، و پيش از آن نيز موقعى كه رسول خدا غنائم خيبر را تقسيم كرد به آن حضرت نسبت بى عدالتى داد و با اين جسارتش ، پيامبر را به خشم آورده تا جائى كه حضرتش ‍ به او فرمود: واى بر تو! اگر من به عدالت عمل نكنم چه كسى خواهد كرد؟ و با اين اسائه ادبش از اسلام خارج گرديده مرتد شد (4).
شهرستانى در كتاب ملل و نحل (5) وقوع اين ماجرا را اولين شبهه اى دانسته است كه در ميان امت اسلام اتفاق افتاده ، و دومش جلوگيرى عمر بوده از وصيت كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سومش تخلف او بوده با ابوبكر و عثمان از لشكر اسامه ، و چهارمش انكار او بوده وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله را.
و با توجه به اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خود ديده بود كه آن مرد در حال نماز است ، پس چه توجهى براى آن عذرها خواهد بود؟! بعلاوه ، عمر كه ديد رسول خدا عذر ابوبكر را نپذيرفت پس چگونه باز به همان مطلب معتذر گرديد. بنابر اين ، چه فرق است بين آن گفتار ذوالخو يصره به رسول خدا و گفتار اينها، جز اين كه تخطئه ذوالخو يصره در باب اموال و تخطئه اينها درباره خون (كه مهم ترست ) بوده ، و اين كه اول بالمطابقه و دوم بالالتزام بوده است و اگر آنان به حقيقت صديق و باطل فرقى نگذاشته اند؟ و چرا در آن ادعايى كه رسول خدا با يك نفر اعرابى داشت او را تصديق نكردند؟ و چرا بين پيغمبر و ديگران فرقى نگذاشتند كه داستان آن در بخش نخست عنوان يك از فصل چهل و سوم گذشت و چرا گفتار خدا را در باره رسولش فرموده : و ما ينطق عن الهوى ، ان هو الا وحى يوحى (6) تصديق ننمودند؟!
2- حسرت ابوبكر
عبدالرحمن بن عوف مى گويد: در مرض وفات ابوبكر به عيادتش رفته بودم ، از او مى شنيدم كه مى گفت : من تنها بر سه چيز تاسف مى خورم كه چرا آنها را انجام دادم و اى كاش از من سر نمى زد! و سه كار انجام نداده ام و آرزو داشتم آنها را انجام مى دادم ، و آرزو داشتم سه مطلب از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى پرسيدم .
امام سه عملى كه آرزو داشتم از من سر نمى زد؛ يكى اين كه متعرض خانه فاطمه نمى شدم و اگر چه مستلزم جنگ و قتالى بود... و ديگر اين كه فجاه را نمى سوزاندم بلكه يا با شمشير او را مى كشتم و يا آزادش مى كردم تا اينكه گويد و اما سه موضوعى كه دوست داشتم از رسول خدا مى پرسيدم ؛ يكى اين كه خليفه پس از او چه كسى خواهد بود تا با او نزاع و تشاجر نكنيم ، و ديگر اين كه ميراث عمه و دختر خواهر را از او سوال مى كردم ... (7).
سند خبر:
و همين خبر را شيخ صدوق (ره ) نيز در كتاب خصال از طريق عامه نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آمده : دوست داشتم از رسول خدا از ميراث برادر و عمه پرسش مى نمودم (8).
و نيز روايت را ابن قتيبه در خلفا نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آورده : دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از ميراث دختر برادر و عمه مى پرسيدم (9).
و همچنين فضل بن شاذان در ايضاح خبر مذكور را از طريق عامه روايت نموده و در ضمن آن آورده : دوست داشتم از لشكر اسامه تخلف نمى كردم ، و دوست داشتم عيينه و طليحه را نمى كشتم (10).
بررسى خبر:
شيخ صدوق در خصال پس از نقل اين خبر مى گويد: و هنگامى كه انصار، محاجه صديقه طاهره را با آنان درباره خلافت شنيدند به آن مخدره گفتند: اگر ما پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم اين سخنان شما را شنيده بوديم هرگز از على به ابوبكر عدول نمى كرديم ، ولى فاطمه ، - سلام الله عليها در پاسخ آنان فرمود: آيا روز غدير خم براى كسى عذرى باقى گذاشت ؟!.
ابن قتيبه در خلفا بعد از ذكر محاجه اميرالمومنين عليه السلام با انصار در باره خلافت آورده : بشير بن سعد انصارى نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت نمود، حتى پيش از عمر، بخاطر حسادتى كه نسبت به پسر عمويش سعد بن عباده داشت از اين كه مبادا مردم با او بيعت كنند به آن حضرت گفت : اگر انصار سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنند شنيده بودند هرگز درباره خلافت شما اختلاف نمى كردند (11).
و نيز آورده : على ، شبها فاطمه را بر استر سوار نموده به مجالس و مجامع انصار مى برد تا از آنان استنصار كند، و آنان در پاسخ فاطمه عليهاالسلام مى گفتند اى دختر رسول خدا! اگر همسر و پسر عم تو قبل از ابوبكر از ما بيعت خواسته بود ما با ديگرى بيعت نمى نموديم و على عليه السلام به آنان مى گفت : آيا صحيح بود كه من در آن موقع پيكر پاك رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميان خانه بگذارم و از خانه خارج شده بر سر خلافت آن بزرگوار با مردم به مشاجره و مخاصمه برخيزم ؟! و فاطمه عليهاالسلام نيز به آنان گفت : اباالحسن كارى بر خلاف وظيفه اش انجام نداده و آنها مرتكب اعمالى شدند كه خدا با آنان حساب و هم مطالبه جواب خواهد نمود (12).
مؤ لّف :
بر فرض اين كه حديث غدير خم ثابت و قطعى نباشد با اين كه كتابها در اين خصوص از طريق اهل سنت نوشته شده و با چشم پوشى از سخنان متواتر و مكرر رسول خدا درباره مساءله خلافت كه از نخستين روزهاى آغاز بعثت تا آخرين لحظات زندگى بر آن تاكيد مى نمود، بويژه نسبت به خويشان نزديكش ‍ كه به دستور خداوند آنان را به اين امر مهم دعوت و ارشاد مى كرده و با صرفنظر از رفتار و اعمال آن حضرت در اين باره ، به گونه اى كه هر كس معتقد به نبوت آن حضرت بوده عادتا به جانشينى اميرالمومنين عليه السلام از براى آن بزرگوار نيز اذعان و اعتقاد پيدا مى كرده ، و بر فرض نبودن آيات قرآنى ، و براهين عقلى ، و فطرت بشرى ، كافى است در اثبات عدم صحت مسلك آنان ، شك و ترديدى كه خليفه آنان در امر خلافت خود داشته است .
وانگهى ، چگونه ابوبكر مى گويد: دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از خليفه بعد از او پرسش مى نمودم تا در اين باره نزاعى پيش نيايد، با اين كه رسول خدا خواست كه در هنگام وفاتش اين كار را انجام دهد، و آن را كتبا به ثبت برساند تا بعد از او در گمراهى نيفتند، ولى عمر نگذاشت و به حاضران گفت : پيامبر بر اثر شدت بيمارى هذيان مى گويد. و عمر خود بعدا اعتراف نموده كه از اراده و تصميم پيغمبر باخبر بوده ولى از آن جهت كه آن اقدام با نيات او سازگار نبوده از آن جلوگيرى كرده است .
چنانچه ابن ابى الحديد از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: من در سفرى همراه عمر بودم ، يك روز در حالى كه من و او تنها بوديم به من گفت : اى پسر عباس ! شكايت پسر عمت على را به تو مى كنم كه از او خواستم در اين سفر با من بيايد ولى نپذيرفت و مى بينم گرفته و افسرده است ، به نظر تو علتش ‍ چيست ؟
ابن عباس : خودت علتش را مى دانى .
عمر: يقينا به خاطر از دست دادن خلافت است .
ابن عباس : من هم نظرم همين است ؛ زيرا او عقيده دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را جانشين خود قرار داده است .
عمر: ولى چه سود كه خدا اين را اراده نكرده است . تا اينكه گويد و مضمون خبر نيز با تعابير ديگرى نقل شده است (13).
مؤ لّف :
مقصود او از خبر ديگر، روايتى است كه عمر در آن اظهار داشته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست در بيمارى وفاتش ، موضوع خلافت را بيان كند ولى من به خاطر خوف وقوع فتنه و اختلاف ، از آن ممانعت به عمل آوردم ، و رسول خدا نيز نيت و منظور مرا دريافته از بيان آن خوددارى نمود؛ و البته آنچه كه خدا بخواهد واقع خواهد شد.
و اما راجع به اين كه عمر در خبر اول گفته : رسول خدا مى خواست خلافت را براى او على (ع ) قرار دهد ولى خدا نخواست مغالطه اى بيش نيست ؛ زيرا اراده پيامبر جز به فرمان خدا نبوده و خواست پيامبر خواست خداست ، و اين درست نظير اين است كه گفته شود: پيامبران الهى اگر چه مردم را به ايمان آوردن به خدا دعوت كرده اند ولى خدا آن را نخواسته چرا كه مى بينيم آنان ايمان نياورده اند.
و اما گفتار او در خبر دوم كه گفته : رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست در مرض وفاتش او اميرالمومنين را به عنوان خليفه بعد از خود معرفى كند ولى من نگذاشتم واقع اين سخن نسبت بيهوده گويى به خداى متعال است ، چنانچه درباره پيغمبر صلى الله عليه و آله به صراحت آن را گفته : زيرا خداوند درباره رسولش مى فرمايد: و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (14).
و آنجا كه گفته : من نگذاشتم پيامبر تصميمش را عملى كند بخاطر ترس از وقوع فتنه ... معنايش اين است كه او عمر نسبت به مصالح اسلام و مسلمين از خدا و رسولش آگاه تر است !
و اما داستان فجاه كه ابوبكر او را سوزانده بود و پيش از مرگ ، آرزو مى كرد كه يا او را آزاد مى نمود و يا به نحو ديگرى وى را به قتل مى رساند او، اياس بن عبد يا ليل سلمى بوده كه از ابوبكر اسلحه خواست تا با مرتدين از اسلام نبرد كند، و چون اسلحه گرفت با آن به جنگ مسلمانان رفت . پس ابوبكر طريقه بن حاجز را مامور دستگيرى او نمود، تا اينكه طريقه وى را اسير و دستگير نموده به نزد ابوبكر آورد. ابوبكر دستور داد در بيرون شهر مدينه آتشى بزرگ افروخته اياس را دست بسته در ميان آن انداختند (15).
3- ابوبكر دست مهمان را قطع كرد
فضل بن شاذان در ايضاح از ابوبكر بن ابى عياش و هيثم و حسن لولوى (قاضى ) نقل كرده كه ابوبكر مردى را كه دست راستش قطع شده بود به مهمانى خود فرا خواند. مهمان ظاهرى آراسته داشت ، ابوبكر به وى گفت : بخدا سوگند كردار تو به كردار سارقان نمى ماند، بنابراين چه كسى دست تو را بريده است ؟
مهمان گفت : يعلى بن متيه در يمن از روى تعمدى و ستم دست مرا قطع كرده است .
ابوبكر گفت : من در اين باره تحقيق مى كنم و چنانچه صحت ادعايت ثابت گرديد، دست يعلى را در قصاص دست تو قطع خواهم كرد. اتفاقا در آن روزها گردنبند اسماء بنت عميس ‍ مفقود گرديد و هر چه تفحص كردند آن را نيافتند، طلحه بن عبيدالله به نزد ابوبكر آمد و گفت : مهمان را تفتيش نمى كنى ؟
ابوبكر: من هرگز گمان دزدى درباره او نمى دهم .
طلحه اصرار كرد و گفت : بخدا سوگند من بايد او را بازرسى كنم ، تا اين كه مهمان را تفتيش كرده گردنبند را از اتاقش بيرون آورد. ابوبكر چون اين را ديد دست چپ مهمان را نيز قطع كرد.
پس از نقل اين خبر، ابراهيم بن داوود و حسن لولوى به راوى حديث ابوعلى گفتند: آيا ابوبكر مى توانسته دست چپ آن مرد را ببرد؟
ابوعلى گفت : چاره اى ندارم جز اين كه بگويم ابوبكر اشتباه كرده است ؛ زيرا در اين حكم شكى نيست كه كسى كه يك دستش در اثر دزدى قطع شده ، بار ديگر پاى چپش قطع مى شود، و در نوبت سوم ، حكم قطع ندارد بلكه زندانى شده به قدر ضرورت از بيت المال به او آذوقه مى دهند. و خطاى ديگر اين كه مهمان ، همانند يك تن از اهل خانه ، مامون است ، و حكم قطع درباره او روا نيست (16).
4- ابوبكر و حكم قسامه
بلاذرى در فتوح البلدان آورده : قيس در جريان قتل داذويه كه در صنعا كشته شده بود متهم گرديد. ابوبكر وى را به وسيله مهاجر بن ابى اميه كه عامل او در صنعا بود نزد خود فرا خواند، و هنگامى كه قيس بر ابوبكر وارد گرديد، ابوبكر او را در كنار منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله پنجاه بار سوگند داد كه او را داذويه را نكشته و سپس آزادش كرد (17).
مؤ لّف :
حكم قسامه براى مدعى قتل و به منظور اثبات آن ، تشريع شده نه براى منكر.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابوجعفر نقيب نقل كرده كه بارها اتفاق مى افتاد كه ابوبكر، قضاوتى مى نمود و كسانى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله همانند بلال و صهيب و امثال آنان ، حكم او را نقض مى كردند، و در اين خصوص قضايايى نيز نقل كرده است (18).
5- ابوبكر و حكم ميراث اجداد
در كتاب اسد الغابه از قاسم بن محمد بن نقل كرده كه دو جده (مادر مادر و مادر پدر) كه هر كدام خواستار ميراث بودند نزد ابوبكر آمدند. ابوبكر 6/1 تركه ميت را به مادر مادر داد و مادر پدر را محروم كرد. عبدالرحمن بن سهل مردى از انصار كه در جنگ بدر نيز حضور داشته به ابوبكر گفت : اى خليفه ! كسى را ارث دادى كه اگر او مرده بود و اين ميت زنده مى بود از او ارث نمى برد، و برعكس . كسى را محروم نمودى كه اگر او مرده بود و اين ميت زنده بود از او ارث مى برد. ابوبكر به خطاى خود پى برد و 6/1 را بين آنان بطور مساوى قسمت نمود (19).
و همين روايت را نيز شيخ طوسى (ره ) درتهذيب با اختلافى در لفظ نقل نموده است (20).
و نيز قضيه ديگرى نقل كرده كه جده اى (مادر پدر) به نزد ابوبكر رفت و گفت : از پسر پسرم ارث مى خواهم ، ابوبكر گفت : من آيه اى از قرآن در اين باره به خاطر ندارم ، ولى از ديگران مى پرسم ، و چون پرسيد، مغيره به او گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله جده را 6/1 داده است .
ابوبكر به مغيره گفت : جز تو كسى هم اين را از رسول خدا شنيده است ؟
مغيره گفت : بله ، محمد بن مسلمه . پس ابوبكر طبق گواهى آنان 6/1 تركه را به آن زن داد. پس از گذشت مدتى مادر مادر همان ميت نزد ابوبكر رفته از او مطالبه ميراث نوه اش را نمود. ابوبكر به او گفت : آنچه كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين خصوص نقل كرده اند شامل تو نمى شود و به جده پدرى اختصاص دارد از اين رو حكم مساءله تو را نمى دانم . و چنانچه 6/1 را بين هر دو نفرتان قسمت كنيد، خودتان بهتر مى دانيد (21).
6- حكم عمر درباره نژاد خروس
جاحظ در كتاب حيوان آورده : در زمان خلافت عمر، دو مرد به وسيله خروس ، قمار بازى مى كردند، عمر اين را شنيد پس به قتل نژاد خروس فرمان داد. مردى از انصار به نزد عمر رفت و به او گفت : آيا به كشتن دسته اى مخلوقات خدا كه تسبيح گوى پروردگارشان هستند فرمانى مى دهى ؟!
عمر متوجه خطاى خود شده حكم خود را لغو كرد (22).
7- عمر و خرافات جاهليت
و نيز در همان كتاب در ضمن بيان خرافات اهل جاهليت آورده : از جمله معتقدات آنان يكى اين بوده كه طائفه جرهم از فرشتگان و دختران آدم به وجود آمده اند و معتقد بوده اند كه هرگاه فرشته اى در آسمان ، خدايش را عصيان كند خداوند او را در صورت و طبيعت بشرى به زمين فرو مى فرستد؛ و آفرينش هاروت و ماروت و بلقيس ، ملكه سبا را از اين قبيل مى دانسته اند.
و همچنين ذوالقرنين را كه گويند مادرش فيرى از نسل آدم و پدرش عبرى از فرشتگان بوده است ، و بر همين مبناى خرافى بود كه هنگامى كه عمر شنيد مردى ، مرد ديگر را ذوالقرنين صدا مى زد به او گفت : آيا نامهاى پيامبران را تمام كرده ايد كه به اسماء فرشتگاه بالا رفته ايد (23).
8- عمر و شيوه كشف جرم او
ابن قتيبه در شعرا آورده : گويند عمر بن الخطاب از غلام بنى الحسحاس . شنيد كه اين شعر را با خود زمزمه مى نمود:
ولقد تحدر من كريمه بعضهم
عرق على جنب الفراش و طيب
عرق و بوى خوش از بعض دختران آنان در كنار بستر فرو ريخت
عمر برآشفته غلام را تهديد به مرگ نمود، و آنگاه براى اينكه بفهمد مقصود او كدام زن بوده ، دستور داد به او شراب نوشانده و زنانى را از مقابل او عبور دهند، و چون زن مورد علاقه غلام از برابر او گذشت ، غلام نسبت به وى اظهار تمايل و عشق نمود؛ پس عمر دستور داد غلام را به قتل برسانند (24).
مؤ لّف :
چقدر فرق است بين اين گونه كشف جرم كه عمر از آن استفاده نموده ، با آن گونه كه اميرالمومنين عليه السلام اعمال كرده است ، و قبلا گذشت كه آن حضرت در ماجراى زنى كه پسر خود را انكار مى كرد، نخست از اولياى او وكالت گرفت و آنگاه به زن فرمود: اگر طبق اظهارات تو اين نوجوان فرزند تو نيست الان تو را به او تزويج مى نمايم . در اين موقع زن فرياد برآورد و گفت : آيا مى خواهى مرا به پسرم تزويج كنى ؟!
و نيز در مورد غلامى كه مولاى خود را انكار مى كرد و مى گفت : من مولا و او غلام من است دستور داد تا هر دو سرهايشان را در ميان دو سوراخ داخل نموده و آنگاه به قنبر فرمود: گردن غلام را بزن ، پس غلام با شنيدن اين سخن ، فورا سرش را بيرون كشيد و ديگرى همچنان سرش را نگهداشت .
و همچنين در مورد نزاع دو زن بر سر يك كودك كه هر كدام كودك را از خود مى دانست به آنان فرمود: كودك را با اره دو نصف مى كنم براى هر كدامتان يك نصف ، پس آن زنى كه مادر كودك نبود، پذيرفت ولى ديگرى فرياد بر آورد: يا على ! اگر مى خواهى چنين كنى من از حق خودم صرفنظر نموده كودكم را به او مى بخشم .
مطلب ديگر اين كه : حد زنا با چهار دفعه اقرار ثابت مى شود نه به مجرد اظهار تمايلى نسبت به زنى ، آن هم در حال مستى ، بعلاوه ، حد در اين قضيه (كه بر حسب ظاهر زناى غير محصن بوده ) تازيانه است نه قتل . و بالاخره عمر در اين ماجرا حد ملوك را كه نصف حد آزاد است ، چندين برابر حد آزاد قرار داده است .
9- عمر و سنن شرعى
ابن قتيبه در معارف آورده : نام سابق عبدالرحمن بن حرث ، ابراهيم بوده ، وى در زمانى كه عمر خليفه بود به نزد او رفت ، و آن هنگامى بود كه عمر تصميم گرفته بود نام كسانى را كه به اسماء انبياء موسوم بودند تغيير بدهد، پس اسم او را نيز عبدالرحمن گذاشت ، و اين نام برايش ثابت و باقى ماند (25).
مؤ لّف :
نامگذارى به اسماء مبارك پيامبران الهى در شرع مقدس ، مورد ترغيب و تاكيد قرار گرفته ، چنانچه از امام محمد باقر عليه السلام كه از سوى جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله به باقرالعلوم لقب يافته ، موقعى كه به جابر بن عبدالله انصارى خبر داد كه زنده خواهد ماند تا آن امام بزرگوار را ادراك نمايد و به او فرمود: سلام مرا به او برسان ، منقول است كه فرمود: برترين نامها نام پيامبران است (26). ولى عمر نام ابراهيم را كه پس از رسول خدا افضل انبياى الهى بوده به نام ديگرى تغيير مى دهد.
10- سوال عمر از نسل بنى آدم
و نيز در معارف آمده : عمر از كعب پرسيد؛ نسل آدم از قابيل بوده يا هابيل ؟
كعب پاسخ داد: از هيچكدام . امام مقتول (هابيل ) در خاك نهان شده و فرزندى از خود بر جاى نگذاشت ، و اما قابيل نسل او هم در طوفان نوح همگى به هلاكت رسيدند، و مردم همه از فرزندان نوح و نوح از فرزندان شيث (و شيث پسر آدم ) (27) است .
مؤ لّف :
آيا عمر آيه قرآن را نشنيده بود: وجعلنا ذريته هم الباقين ؛ (28) و قرار داديم نژاد نوح را بازماندگان روى زمين .
11- عمر و اشعار عرب
ابن قتيبه در شعراء آورده : مردى به نام حطيئه در ميان طائفه زبرقان بن بدر، سكونت گزيده ، آنان نسبت به وى بى حرمتى كردند. حطيئه از نزد آنان كوچ نموده در ميان طائفه بغيض اقامت گزيد و مورد اكرام و احترام آنان قرار گرفت . و سپس قصيده اى در ذم زبرقان و مدح بغيض سرود كه در شعر آخرش آمده :
دع المكارم لا تنهض لبغيتها
واقعد فانك انت الطاعم الكاسى (29)
زبرقان از شنيدن اشعار او بسيار ناراحت شده از او به نزد عمر شكايت برد و شعر آخر حطيئه را براى عمر خواند.
عمر به او گفت : حطيئه در اين شعرش نسبت به تو هيچ گونه توهين و هتكى ننموده است ، مگر دوست ندارى اين كه ، هم بخورى و هم بپوشى ؟
زبرقان گفت : ولى هيچ مذمت و هجوى از اين بدتر تصور نمى شود، عمر در اين باره از حسان بن ثابت داورى خواست ، حسان به عمر گفت : حطيئه با اين شعرش زبرقان را هجو ننموده بلكه بر او نجاست كرده است (30).
12- زنى كه عمر را راهنمايى كرد!
ابن جوزى دراذكياء آورده : عمر بن خطاب در خطابه اى از مردم خواست مهريه همسرانشان را از چهل اوقيه (31) زيادتر نكنند، اگر چه همسر آنان دختر ذى الغصه يعنى يزيد بن حصين صحابى حارثى باشد، و هر كس از اين مقدار بيشتر قرار دهد، زيادى را در بيت المال خواهم ريخت .
در اين هنگام زنى بلند قامت از ميان صف زنان برخاست و به عمر گفت : تو چنين حقى ندارى ؟
عمر گفت : چرا؟
زن : زيرا خداوند در قرآن مى فرمايد: و آتيتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا اتاخذونه بهتانا و اثما مبينا (32).
... و مال بسيارى مهر او كرده باشيد البته نبايد چيزى از مهر او بازگيريد، آيا به وسيله تهمت زدن به زن ، مهر او را مى گيريد و اين گناهى نيست آشكار.
عمر گفتار زن را تصديق كرد و گفت : زنى حق گفت و مردى خطا كرد (33).
مؤ لّف :
در اينجا برادران اهل سنت ما، در مقام توجيه برآمده گفته اند: اين اعتراف عمر به حق گويى زنى و لغزش خودش ، دليلى است بر تواضع او، اما نگفته اند كه اصل ارتكاب خطا دليلى است بر چه چيز؟. (و هل يصلح العطار ما افسد الدهر).
و همچنان كه تعيين چهل اوقيه با آيه قرآن سازگار نيست ، با سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز توافقى ندارد؛ زيرا مقدار مهر سنت ، دوازده اوقيه و نيم است نه چهل اوقيه .
و اين كه عمر گفته : اگر چه آن زن ، دختر ذى الغصه باشد خصوصيتش اين است كه بنا به نقل مورخين ، صد سال رئيس ‍ و بزرگ قبيله بنى حارث بوده است .
به همين مناسبت نقل مى شود: هنگامى كه مصعب بن زبير، عايشه ، دختر طلحه را به هزار هزار درهم نقره مهر كرد، برادر او كه خليفه بود مقررى كافى به لشكريان خود نمى داد. ابن الزنيم ديلمى در اين باره چنين سرود:
بضع الفتاه بالف الف كامل
و تبيت سادات الجيوش جياعا (34)
دخترى به هزار هزار درهم مهر مى شود در حالى كه فرماندهان لشكرها گرسنه مى خوابند.
13- زنى كه از شوهرش شكايت داشت
ابن جوزى در اذكياء آورده : زنى از شوهرش شكايت داشت ، به نزد عمر رفته و اظهار داشت : شوهرم روزها را روزه مى گيرد و شبها را به عبادت خدا به صبح مى آورد. و با اين حال دوست ندارم از او شكايت كنم . عمر مقصود زن را نفهميد و در پاسخ او گفت با اين خصوصيات كه گفتى ، شوهرت نيكو شوهرى است . زن بناچار سخنان سابق خود را تكرار نمود و عمر نيز همان پاسخ قبلى را، تا چند بار اين گونه گفت و شنود بين آنان رد و بدل شد. اتفاقا كعب اسدى در آنجا حاضر و به قضيه ناظر بود، و منظور زن را دريافت ، پس ‍ به عمر گفت : اين زن از شوهرش شكايت دارد كه او با آن برنامه هايش از او كناره گرفته است . عمر به كعب گفت : حال كه تو مقصود زن را درست يافتى پس بين او و شوهرش نيز داورى كن .
كعب پذيرفت و گفت : شوهرش را حاضر كن ! او را آوردند، كعب به مرد گفت : اين زنت از تو شكايتى دارد.
مرد: چه شكايتى ؟
زن : اى قاضى ! او را راهنمايى كن ... تا اين كه كعب به مرد گفت : خداوند به تو اجازه داده تا چهار زن بگيرى ، بنابر اين ، سه شبانه روز براى خودت باشد تا خدايت را عبادت كنى و يك شبانه روز هم براى همسرت كه نزد او باشى .
عمر از اين استنباط و داورى كعب در شگفت شده به وى گفت : بخدا سوگند نمى دانم از كدام امر تو تعجب كنم ، از اين كه به فطانت ، مقصود زن را دريافتى و يا از حكمى كه بين ايشان نمودى ، برو كه قضاوت بصره را به تو واگذار نمودم (35). و همين روايت را ابن قتيبه نيز نقل كرده است .
14- عمر و جوان انصارى
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : روزى عمر در بين راه به نوجوانى از انصار برخورد نمود، عمر تشنه بود از جوان انصارى تقاضاى آب نمود، جوان آبى آميخته با عسل براى عمر آورد، عمر از نوشيدن آن امتناع ورزيد و گفت : خداى تعالى مى فرمايد: اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا؛ (36) خوشيهايتان را در زندگانى دنيايتان صرف نموديد.
جوان در پاسخ عمر گفت : مقصود از اين آيه نه تو هستى و نه هيچ كس از اهل اين قبله (مسلمانان )، پيش از اين آيه را بخوان تا معنايش براى تو روشن شود: و يوم يعرض ‍ الدين كفروا على النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا (37).
روزى كه كافران را بر آتش عرضه بدارند و به آنان بگويند خوشى هايتان را در زندگانى دنيايتان برديد (38).
مؤ لّف :
بعلاوه بر آنچه كه جوان انصارى به عمر گفته ، بايد گفت كه مراد از صرف طيبات در زندگى دنيا چيزى مانند نوشيدن عسل و امثال اينها در صورتى كه از راه حلال و با رضايت صاحبش به دست آمده باشد نيست ؛ زيرا خداوند فرموده : قل من حرم زينه الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق (39).
بگو اى پيغمبر! چه كسى ممنوع كرده زينت ها و روزيهاى حلال را كه خداوند براى بندگانش مهيا نموده است .
بلكه مراد، جاه و مقام و سلطنت و رياست ناحق دنيوى است كه در كام دنياپرستان از هر لذتى شيرين ترست .
15- سه خطاى عمر
و نيز ابن ابى الحديد آورده : عمر شبها پاسبانى مى كرد، شبى به هنگام گشت ، صداى مرد و زنى از خانه اى به گوشش ‍ رسيد، شكى در دلش افتاد، از ديوار خانه بالا رفت و به درون خانه نگاه كرد، زن و مردى را ديد كه در كنار هم نشسته و كاسه شرابى در جلو آنهاست . عمر به مرد نهيب زد و گفت : اى دشمن خدا! آيا مى پندارى كه تو خدا را معصيت مى كنى و او بر تو مى پوشد؟!
مرد گفت : اى خليفه ! اگر من تنها يك گناه مرتكب شده ام تو مرتكب سه گناه شده اى :
اول اين كه خداوند مى فرمايد: ولا تجسسوا؛ (40) تجسس نكنيد، و تو تجسس كرده اى
دوم اين كه مى فرمايد: واتوا البيوت من ابوابها (41)؛ از درهاى خانه ها داخل شويد و تو از ديوار بالا آمده اى .
سوم اين كه مى فرمايد: فاذا دخلتم بيوتا فسلموا (42)؛ هر وقت داخل خانه اى شديد به اهل آن خانه سلام كنيد و تو سلام نكردى (43)
و در تفسير ثعلبى آمده : مردى كه عمر از ديوار خانه اش ‍ بالا رفته ابومحجن ثقفى است كه در آن موقع به عمر اعتراض ‍ نموده به او گفته : اين كار تو نارواست و خداوند تو را از تجسس برحذر داشته است . عمر به همراهان خود گفت : اين مرد چه مى گويد؟ زيد بن ثابت و عبدالله بن ارقم به او گفتند، راست مى گويد اين عمل شما تجسس است . عمر چون اين را شنيد از خانه بيرون شد و او را به حال خود واگذاشت (44).
در شرح حال همين ابو محجن آورده اند كه او به علت شدت علاقه اى كه به نوشيدن شراب داشته سروده :
اذا مامت فادفنى الى جنب كرمه
تروى عظامى بعد موتى عروقها
ولا تدفننى فى الفلاه فاننى
اخاف اذا مامت لا اذوقها (45)
16- عمر و نقض احكام خويش
و نيز نقل كرده : بسيار اتفاق مى افتاد كه عمر حكمى مى كرد و سپس آن را نقض نموده بر خلافش فتوا مى داد. (46) و از ابن سيرين نقل شده كه مى گويد: از ابو عبيده سلمانى مساءله اى درباره ميراث جد پرسيدم وى گفت : من در اين خصوص يكصد قضيه از عمر به خاطر دارم كه همه با هم مغاير (47) است .
17- ماجراى عمر با هرمزان
بلاذرى در فتوح البلدان بطور مسند از انس بن مالك نقل كرده كه مى گويد: در جريان فتح شوشتر هرمزان به اسارت لشكريان اسلام در آمد، و من به دستور ابوموسى اشعرى او را به نزد عمر بردم ، عمر به هرمزان گفت : سخن بگو!
هرمزان : سخن انسان زنده يا مرده ؟
عمر: هر چه مى خواهى بگو كه در امان هستى .
هرمزان : آنگاه كه در بين ما و شما خدايى نبودم ما گروه عجم پيوسته در جنگها بر شما پيروز مى شديم ولى از آن زمان كه شما به خدا معتقد شديد و خدا در تمام كارها يار و مدد كارتان گرديد، ديگر نتوانستيم بر شما غلبه كنيم و مغلوب و مقهور شما گشتيم .
در اين موقع عمر به انس رو كرده و گفت : درباره هرمزان چه مى گويى ؟
انس با كشتن او مخالفت كرد.
عمر گفت : سبحان الله ! آيا قاتل براء بن مالك و مجزاه بن ثور سدوسى را آزاد كنم ؟!
انس پاسخ داد: در هر حال تو را راهى به كشتن او نيست . عمر گفت : هرمزان چقدر مال به تو داده تا از او دفاع كنى ؟
انس : هيچ وليكن تو خودت به او امان دادى .
عمر: بر اين مطلب گواه مى آورى يا تو را كيفر دهم ؟ انس ‍ مى گويد: از نزد عمر بيرون رفته زبير بن عوام را ديدم كه او نيز آنچه را كه من از عمر شنيده بودم شنيده و به خاطر داشت ، زبير به همراه من نزد عمر آمده برايم گواهى داد، و هرمزان آزاد گرديد، و اسلام آورد و عمر برايش مقررى قرار داد(48).
مؤ لّف :
براء بن مالك كه در فتح شوشتر به شهادت رسيده معروف است . و اما مجزاه بن ثور همان كسى است كه عمر رياست طائفه بكر را برايش قرار داده و در روز فتح شوشتر نيز به شهادت رسيده است . و در عقد الفريد آمده : مالك بن مسمع كه پدر او؛ يعنى مسمع ، بنام قتيل الكلاب مشهور بوده ، بدانجهت كه وقتى در ميان قبيله اى رفته ، سگ قبيله به او حمله نموده ، و او هم سگ را كشته ، پس اهل قبيله او را قصاص كشتن سگشان به قتل مى رسانند با شقيق بن ثور (برادر مجزاه بن ثور) منازعه مى نمود، مالك به شقيق گفت : تنها مايه افتخار تو قبرى است در شوشتر (يعنى قبر برادرش ‍ مجزاه بن ثور). شقيق به او پاسخ داد: ولى تو را خوار نموده است قبرى در مشقر (49) (يعنى قبر پدرش مسمع ).
18- عمر ادعا را با سوگند پذيرفت !
فضل بن شاذان در ايضاح آورده : عمر زنانى را كه در جريان فتح شوشتر به اسارت مسلمانان در آمده و استرقاق شده بودند به شهرهايشان باز گرداند، بدانجهت كه ابوموسى نزد وى ادعا كرد كه با آنان پيمان عدم استرقاق بسته است . از اين رو موقعى كه عمار ياسر و يارانش آنان را اسير نمودند و ابوموسى چنان ادعايى را اظهار نمود، عمر ابوموسى را بر آن ادعايش سوگند داده و اسيران را به ديارشان باز گرداند. فضل بن شاذان مى گويد: ابوموسى در اين قضيه مدعى بوده ، و مدعى بايد شاهد بياورد، بنابراين چگونه عمر او را قسم داده است (50)!
نظير اين جريان را اعثم كوفى در فتح رامهرمز نقل كرده : كه جرير بن عبدالله بجلى شهر رامهرمز را فتح كرده و گروهى از اهل آن سامان را به اسارت گرفت ، از طرفى ابوموسى اشعرى نزد عمر ادعا كرد كه تا شش ماه به آنان امان داده است ، عمر دستور داد ابوموسى را سوگند دهند و آنگاه اسيران را به شهرهايشان بازگرداند، با اين كه يكى از همراهان معروف جرير به عمر نامه نوشت و در آن قسم ياد كرد كه تمام كارها و اعمال جرير با اطلاع و اجازه ابوموسى بوده و عمر نيز به صدق مضمون نامه پى برد، و به همين جهت ابوموسى را سرزنش نموده او را كم عقل دانست (51)
19- عمر از سلب (52) خمس گرفت
بلاذرى در فتوح البلدان مسندا از ابن سيرين نقل كرده كه مى گويد: براء بن مالك در نبردى تن به تن مرزبان زاره را به قتل رساند و آنگاه دستبند و كمربند و قبا و ساير اشياى قيمتى او را گرفت و براى خود تصرف نمود. پس عمر خمس ‍ آنها را به علت زياد بودنشان از او گرفت ، و براى اولين بار از سلب خمس گرفت (53).
20- عمر و تبعيضات
جزرى در كامل آورده : هنگامى كه عمر به خلافت رسيد، گفت : زشت است كه در ميان عرب بردگى باشد و گروهى مالك گروهى ديگر بشوند، با اين كه ما قادر هستيم كه با فتح بلاد عجم از آنان برده بگيريم . و آنگاه درباره تعيين قيمت بردگان بجز كنيزان ام ولد مشورت كرد و ارزش هر يك را شش ‍ يا هفت شتر قرار داد به استثناى دو قبيله حنيفه و كنده كه براى آنان تخفيف قائل شد و به علت اين كه مردانشان در جنگها كشته شده بودند (54).
مؤ لّف :
اجبار مردم بر فروش اموالشان يك خلاف ، و تعيين نرخ براى آنها خلافى ديگر.
21- عمر و لغت
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : عمر مى گفت كسى كه مزاح كند سبك مى شود و علت اين كه شوخى كردن را مزاح گويند اين است كه مردم را از حق دور مى كند (55).
مؤ لّف :
مزاح بر وزن فعال مصدر مزح مى باشد، نه بر وزن مفعل از ماده زاح .
22- عمر و سوره بقره
و نيز آورده : عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال ياد گرفت و در پايان آن ، شترى نحر كرد (56).
مؤ لّف :
و اما اميرالمومنين عليه السلام كسى است كه پيروان مكتب آسمانى را بر طبق كتابهايشان فتوا داده است .
23- عمر و آيات قرآن
و همچنين مى نويسد: روزى عمر به مسجد مى رفت و پيراهنى كه از پشت چهار وصله داشت در بر كرده و آياتى از قرآن را با خود زمزمه مى نمود، تا اين كه به اين آيه رسيد: وفا كهه وابا (57)، پس گفت : اب به معناى چيست ؟ و پس از قدرى فكر و تامل با خود گفت : اين كلمه تكلف دارد و براى تو عيب نيست اگر معناى آن را ندانى (58).
مؤ لّف :
در بخش نخست گذشت اين كه ، ابوبكر نيز معناى اب را نمى دانست !
24- عمر و نماز عيد
عمر از ابو واقد ليثى پرسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز عيد چه سوره هايى را مى خوانده ؟
ابوواقد گفت : در ركعت اول سوره ق ، و در ركعت دوم اقربت الساعه را (59).
25- استنباط عمر از آيات قرآن
خطيب در تاريخ بغداد از شعبى از فاطمه دختر قيس ‍ نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه شوهرش او را سه طلاقه كرد و رسول خدا از آن باخبر گرديد، فرمود: او حق سكنى و نفقه از شوهرش طلب ندارد و دستور داد تا در منزل ابن ام مكتوم (اعمى ) عده اش را سپرى كند. و وقتى كه اين جريان را به عنوان دليل حكم آن مساءله براى عمر نقل كردند، گفت : ما نمى توانيم با خبر دادن يك زن از دايه قرآن دست برداريم ، شايد او فراموش كرده باشد (60).
مؤ لّف :
مقصود عمر از آيه قرآن ، اين آيه مباركه است لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن ... (61) و آن زنان را (تا در عده اند) از خانه بيرون مكنيد، و نبايد بيرون بروند... وليكن توجه نداشته كه : مورد اين آيه طلاق رجعى است ، و حكمتش هم اين است كه لعل الله يحدث بعد ذلك امرا؛ (62) شايد خدا پس از طلاق كارى از نو پديد آرد اما زنى كه سه بار طلاق داده شده ، ديگر شوهرش حق رجوع به او و يا ازدواج با او را ندارد مگر اين كه با مرد ديگر ازدواج نموده طلاق بگيرد كه در اين صورت شوهر اول مى تواند با او ازدواج نمايد. بنابر اين ، آنچه كه فاطمه بنت قيس از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده صحيح است و عمر دچار اشتباه شده است .
26- اظهار ترديد عمر
و نيز بطور مسند از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه مى گويد: عمر براى ما خطبه خواند و گفت : بسا من شما را از چيزهايى نهى كنم و در واقع به صلاح شما باشد، و بسا شما را به كارهايى فرمان دهم و واقعا به ضرر و زيان شما باشد، و آخرين آيه اى كه از قرآن نازل شده آيه ربا بوده و رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود و خصوصيات آن را براى ما روشن نفرمود، اينك شما در اين باره تنها آنچه را كه به حكمش يقين داريد عمل كنيد و از موارد مشتبه و مشكوك ، اجتناب نماييد (63).
27- حكم عمر درباره اهل فاميه (64)
در عيون ابن قتيبه آمده : در زمان خلافت مامون يك نفر از اهل دربار با مردى پيشه ور نزاعشان در گرفت ، دربارى ، طرف خود را كتك زد، مضروب فرياد برآورد: واعمراه . ماجرا به مامون گزارش شد، مامون مضروب را احضار نموده از او پرسيد؛ اهل كجا هستى ؟
گفت : اهل فاميه . مامون : عمر درباره اهل فاميه گفته ، هرگاه كسى محتاج شود و همسايه اى نبطى داشته باشد مى تواند همسايه اش را بفروشد و نياز خود را برطرف سازد، اينك اگر تو در آرزوى سيره و روش عمر هستى اين است حكم عمر درباره شما، و آنگاه دستور داد هزار درهم به او بدهند (65).
فضل بن شاذان در ايضاح از اسد بن قاضى نقل كرده كه عمر گفته : اگر كسى بدهكار باشد و نتواند قرضش را اداء نمايد و همسايه اى از اهل عراق داشته باشد، همسايه اش را بفروشد و قرضش را ادا كند (66).
مؤ لّف :
پيامبر بزرگ ما فرموده : المسلمون اخوه تتكافا دماوهم ...؛ مسلمانان همه با هم برادر و برابرند، و عربى را بر عجمى برترى نيست .
28- ديه قتل خطا
در تاريخ بغداد آمده : راى عمر درباره ديه انسانى كه بطور خطا كشته شده اين بود كه آن به عاقله اختصاص دارد، پس موقعى كه در منى بود اين مساءله را از مردم سوال نمود، از آن ميان ضحاك بن سفيان به او گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله به من نوشت كه همسر هشيم ضبابى را (كه بطور خطا كشته شده بود) از ديه شوهرش ارث دهم (67).
29- عمر و حكم مجوس
و نيز در همان كتاب آمده : عمر مى گفت : به خدا سوگند نمى دانم درباره مجوس چه كنم ؟
عبدالرحمن بن عوف برخاست و به او گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم موقعى كه از آن حضرت ، از حكم مجوس پرسيدند، فرمود: سنت آنان مانند سنت اهل كتاب است (68) (يعنى حكم اهل كتاب را دارند).
30- عمر و حكم ميراث
شرقاوى در حاشيه تحرير زكرياى انصارى در مساءله ميراث زنى كه وفات نموده و شوهرى و مادرى و دو برادر مادرى ، و يك برادر پدر و مادرى از خود بر جاى گذاشته ، آورده : اين مساءله به مساءله حماريه معروف شده ، از آن جهت كه آن در زمان خلافت عمر اتفاق افتاده و عمر تمام ورثه را ارث داده به جز برادر ابوينى را، پس آنان عمر را مورد اعتراض قرار داده ، گفتند: فرض كن پدر ما حمارى بوده ولى آيا تمام ما از يك مادر نيستيم ؟! عمر به خطاى خود پى برده همگى را در ميراث شريك نمود.
و نيز آورده : كه عمر يك بار برادر ابوينى را ارث نداد و سال ديگر او را ارث داد كسانى اين تناقض او را به گوشزد نمودند، وى در پاسخ گفت : آن يكى قضاوت گذشته ما بود و اين هم قضاوت كنونى ما.
مؤ لّف :
اين كه عمر برادران مادرى را با وجود خود مادر ارث داده بنابر عول و تعصيب است . اما تعصيب ، بدانجهت كه برادران در طبقه دوم قرار دارند، و با وجود طبقه اول كه زوج و مادر باشد، نوبت به طبقه دوم نمى رسد. و اما عول ؛ بدانجهت كه فرض وجود نصف براى زوج و ثلث براى مادر و ثلث ديگر براى برادران غير ممكن است . وليكن عقيده ما اين است كه نصف تركه براى زوج مى باشد و نصف ديگر براى مادر، و نصف مادر، دو سومش كه ثلث مجموع تركه است بطور فرض به او داده مى شود و يك سومش ‍ هم به طور رد.
31- گفتگوى عمر با عمار
عمار ياسر مى گويد: مردى نزد عمر آمد و از او پرسيد؛ جنب شده ام و آب براى غسل كردن نيافته ام تكليفم چيست ؟
عمر گفت : نماز نخوان ! عمار كه ناظر جريان بود، به عمر گفت : يادت هست من و تو در سريه اى جنب شده بوديم و براى غسل كردن ، آب نيافتيم پس تو نماز نخواندى ولى من به منظور تيمم نمودن در ميان خاكها غلتيدم و نمازم را خواندم ، و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين عمل من باخبر گرديد به من فرمود: تو را كافى بود كه تنها دستهايت را به زمين بزنى و آنها را بر صورت و پشت دستهايت بكشى ؟
عمر از شنيدن سخنان عمار بر آشفته ، او را تهديد نمود و گفت : اى عمار! از خدا بترس ، عمار گفت : اگر مى خواهى اين مطالب را جايى نقل نكنم . پس عمر از او تشكر كرد (69).
مؤ لّف :
آيه صريح قرآن در اين باره مى فرمايد: و ان كنتم جنبا فاطهروا و ان كنتم مرضا و على سفر او جاء احد منكم من الغائط اولا مستم النساء فلم تجدوا مائا فتيمموا صعيدا طيبا... (70).
اگر جنب هستيد غسل كنيد و اگر بيمار يا مسافر باشيد و يا يكى از شما را قضاى حاجتى دست داد و يا با زنان مباشرت كرده ايد و آب نبايد در اين صورت به خاك پاكيزه و پاك تيمم كنيد.
و غرض عمر از تهديد عمار اين بود كه او اين مطالب را جايى نقل نكند تا كسى مطلع نشود كه آگاهى او نسبت به احكام شرعى در قبل و بعد چگونه بوده است !
32- عمر و فرمان رسول خدا (ص )
ابوموسى سه بار از عمر اجازه و دستورى خواست ، عمر اجازه اش نداد. و آنگاه عمر به او گفت : چرا آن كار را انجام دادى ؟
ابوموسى : از طرف رسول خدا به آن مامور بوديم .
عمر: بر اين ادعايت گواه مى آورى يا تو را كيفر دهم ؟
پس ابوسعيد خدرى براى او گواهى داد.
عمر گفت : ولى اين دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من بخاطر گرفتاريهاى زندگيم پوشيده ماند (71).
33- عمر حله معيوبى را به زبير قالب كرد
ابن جوزى در اذكياء آورده : مقدارى حله از يمن براى عمر آورده بودند، وقتى عمر آنها را ملاحظه كرد ديد يكى از آنها معيوب است بطورى كه هيچ كس آن را نمى پذيرد، از اين رو فكرى كرد و حله را تا نمود و در زير فرش خود قرار داد، و يك طرف آن را كه خوشرنگ و جالب توجه بود بيرون گذاشت و بقيه حله ها را در پيش روى خود، و شروع كرد به قسمت نمودن ، در اين موقع زبير وارد شد و نگاهش به آن حله افتاده نظرش را گرفت . پس به عمر گفت : چرا آن حله آنجا گذاشته اى ؟
عمر: اين حله به درد تو نمى خورد از آن صرفنظر كن ، ولى زبير اصرار كرد و جدا خواستار آن گرديد، عمر با او شرط كرد كه اگر آن را گرفت ديگر قابل تعويض نيست . زبير قبول كرد و عمر هم حله را جلويش انداخت زبير حله را باز نموده آن را معيوب يافت ، پس به عمر گفت : اين را نمى خواهم .
عمر گفت : هيهات كه ديگر كار گذشته است و سهم تو همين حله مى باشد (72).
34- عمر وفات رسولخدا (ص ) را انكار نمود
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين جهان فانى به سراى باقى ارتحال نمود و خبر وفات آن بزرگوار در ميان مردم منتشر گرديد، عمر شروع كرد به گردش نمودن در ميان مردم و تكذيب كردن خبر وفات آن حضرت و پخش اين مطلب كه رسول خدا نمرده وليكن همانند موسى عليه السلام براى مدتى از ميان ما غائب گشته ، البته باز خواهد آمد و دست و پاى تمام كسانى را كه پنداشته اند او مرده قطع خواهد نمود، و به هر كس كه مى رسيد اگر چنان باورى داشت بشدت او را تهديد مى كرد، تا اين كه ابوبكر آمد و در بين مردم رفت و بر خلاف اظهارات عمر گفت : اى مردم ! اگر كسى از شما محمد صلى الله عليه و آله را مى پرستيده همانا او مرده است و هر كس كه پروردگار محمد را مى پرستيده او زنده است و نمرده ، و آنگاه اين آيه را تلاوت نمود: افائن مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (73).
آيا اگر او (محمد) به مرگ يا شهادت درگذشت باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟!. مى گويند انگار كه مردم هرگز پيش از آن اين آيه را نشنيده بودند، و عمر نيز گفت : موقعى كه من اين آيه را از ابوبكر شنيدم قرار و آرام گرفته يقين كردم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات نموده است (74)
35- علت آن انكار
عكرمه از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: قسم به خدا زمانى كه عمر خليفه بود روزى من و او به تنهايى با هم قدم مى زديم و عمر با خود حديث نفس مى كرد و با چوبدستى خود پاهايش را نوازش مى داد، تا اين كه به من رو كرده و گفت : اى ابن عباس ! مى دانى چرا من بعد از رحلت رسول خدا آن سخن را كه پيغمبر وفات ننموده است گفتم ؟
ابن عباس : نمى دانم ، خودت بهتر مى دانى .
عمر: بخدا سوگند به خاطر اين آيه بود: و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا (75)
و ما همچنان شما مسلمين را به آيين اسلام هدايت كرديم تا گواه مردم باشيد و پيغمبر بر شما گواه باشد.
و چنين اعتقاد داشتم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده خواهد ماند تا بر پايان اعمال امتش گواهى دهد، و جز اين علتى نداشته است (76).
مؤ لّف :
هرگاه عمر با ديدن قرائن و شواهد قطعى بر وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله مانند مشاهده حالت احتضار آن حضرت و غير آن به وفات آن بزرگوار يقين ننموده ، چگونه با آيه اى كه ابوبكر برايش خوانده باور نموده است ، با اين كه آن آيه دلالتى بر وقوع مرگ ندارد. و فقط متضمن تعليقى است ، و تعليق هم صحيح است كه به امر محالى تعلق مى گيرد چه رسد به ممكن غير موجودى ، و ابوبكر نمى دانسته آيه اى را كه دلالت تام بر وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله داشته تلاوت كند انك ميت و انهم ميتون (77)؛ اى پيغمبر تو مى ميرى و همه مى ميرند.
و اما عذرى كه عمر براى آن انكارش اظهار داشته ، در حقيقت بهانه اى بيش نيست ، و واقع مطلب اين بوده كه ابوبكر در هنگام رحلت رسول خدا در سنح (محلى نزديك مدينه ) بوده و عمر خواسته با القاى آن شبهه در اذهان مردم آنان را در حال شك و ترديد و تحير نگهداشته تا ابوبكر از سفر بازگشته و با مشاوره و كمك يكديگر اهداف و مقاصد خود را در رابطه با امر خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله پياده كنند. به همين جهت به محض رسيدن ابوبكر هر دو با هم شروع به فعاليت نموده ماجراى سقيفه را به وجود آوردند.
36- كتك زدن به جاى تسليت گفتن
ابن ابى الحديد آورده : عمر شنيد در ميان خانه اى نوحه سرايى و مرثيه خوانى هست ، پس در حالى كه تازيانه در دست داشت وارد خانه گرديد، ديد زنانى به سوك نشسته و در مصيبت فقدان تازه گذشته خود گريه و زارى مى كنند، عمر شروع به زدن آنان كرد تا اين كه به زن نوحه خوان رسيد پس ‍ چنان با تازيانه بر سر و صورتش نواخت كه خمارش ‍ (روسرى اش ) از سرش بيفتاد، آنگاه به غلام خود گفت : بزن اين نائحه را كه او احترامى ندارد و پس از آن به زنان مصيبت زده گفت : اين زن به خاطر مصيبت شما نمى گريد، بلكه مى خواهد پولتان را بگيرد، او مرده ها و زنده هاى شما را آزار مى دهد او شما را از صبر و شكيبايى باز مى دارد، و خدا به آن دستور داده ، او شما را به جزع و بى تابى وا مى دارد، و خدا از آن نهى نموده است .
مؤ لّف :
وارد شدن در خانه ديگران بدون اجازه بر خلاف حكم قرآن و همچنين ضرب و شتم انسانهايى بى گناه ، و نظر كردن به زنانى نامحرم ، و ستم نمودن بر بانوانى داغديده همه نزد خدا گناهانى بزرگ و نزد مردم ، اعمالى بس زشتند، و كسب زن نوحه گر در صورتى كه به باطل نوحه نكند حلال و مباح مى باشد.
و اين كه عمر گفته : زن نائحه ، مردگان شما را آزار مى دهد، افترايى است بر خدا؛ زيرا خداوند مى فرمايد: ولا تزر وازره وزر اخرى ، بلكه آن احترامى است براى بازماندگان ، و تجليلى است از مردگان . و چگونه گريه كردن بر اموات مذموم باشد حال آن كه رسول خدا بنابر آنچه كه در روايات آمده آن هنگام كه صداى گريه اى از خانه عمويش حمزه كه در جنگ احد به شهادت رسيده بود نشنيد، فرمود: لكن حمزه لابوا كى له ؛ اما حمزه گريه كننده ندارد. و به همين جهت زنان انصار نخست بر حضرت حمزه سوگوارى و مرثيه خوانى مى كردند و سپس بر شهيدان خود، و اين سنتى شد در مدينه .
و نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله در مصيبت وفات فرزندش ابراهيم گريه كرد و فرمود: تدمع العين و لا نقول ما يسخط الرب ؛ ديدگان اشك مى ريزند ولى سخنى كه خشم خدا را موجب گردد نمى گوييم .
و رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از آن نيز يك بار وى را از اين كار بازداشته بود ولى او اعتنايى نكرده و باز هم مرتكب شده بود. چنانچه در عقد الفريد آمده : رسول خدا صلى الله عليه و آله بر گروهى از زنان كه در مصيبت فقدان عزيزشان گريه مى كردند مى گذشت ، در اين موقع زنان را از اين عمل منع نمود، رسول خدا به عمر فرمود: آنان را به حال خود بگذار، چرا كه مصيبت ديده اند، اشكشان جارى و داغشان تازه است (78).
شيخ كلينى (ره ) در كافى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: مردى نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمده عرضه داشت : من تاكنون هيچگاه كودكى را به نوازش نبوسيده ام . و چون پشت كرد، رسول خدا فرمود: به اعتقاد من اين مرد اهل آتش است . (79)
37- رفتار عمر با جارود عبدى
جارود عبدى بر عمر وارد گرديد در حالى كه عمر در ميان جمعى نشسته و تازيانه اى در دست داشت ، يكى از حاضران به جارود اشاره نموده گفت : اين مرد، بزرگ و رئيس قبيله ربيعه است ، عمر و حاضران و خود جارود اين ستايش را شنيدند، پس هنگامى كه جارود نزديك عمر آمد، عمر چند تازيانه به او زد، جارود شگفت زده به عمر گفت : مرا با تو چكار؟!
عمر: واى بر تو! شنيدى آن مرد چه گفت ؟!
جارود: آرى ، ولى چه ارتباطى با اين موضوع دارد؟
عمر: از اين مى ترسيدم كه مردم تو را بشناسند و بگويند اين امير است ، پس دوست داشتم قدرى تو را تحقير نموده از مقامت بكاهم (80).
مؤ لّف :
براى مثل چنين اعمالى بوده كه مى گفتند: تازيانه عمر از شمشير حجاج ترسناكترست (81)
38- رفتارى مشابه با ابى بن كعب
و نيز آمده : عمر ديد گروهى به دنبال ابى بن كعب راه مى رفتند، عمر تازيانه اش را براى ابى كشيد.
ابى گفت : يا اميرالمومنين ! از خدا بترس !
عمر گفت : پس اين گروه كيستند كه به دنبال تو مى آيند (82).
39- عمر و غليان ثقفى
و همچنين ابن ابى الحديد آورده : غيلان بن سلمه ثقفى مسلمان شد در حالى كه ده زن داشت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: چهار تا از زنانت را بگذار و بقيه را طلاق ده . غيلان اين كار را كرد، تا اين كه در زمان خلافت عمر چهار زنش را طلاق داده و اموالش را بين فرزندان قسمت نمود، عمر اين را بشنيد، پس غيلان را به نزد خود احضار نموده به وى گفت : گمانم كه شيطان خبر مرگ تو را در دلت انداخته و بدين سبب زنانت را طلاق داده تا آنان را از ميراث محروم نمايى ، و شايد بيش از اندك زمانى زنده نباشى ، به خدا سوگند زنان و اموالت را باز مى گردانى يا زنانت را از تو ارث داده و دستور دهم قبرت را مانند قبر ابورغال سنگسار كنند (83)
مؤ لّف :
غيلان كار حرامى انجام نداده بود، و با اين حال چگونه عمر او را تهديد نموده كه اگر آنان را باز نگرداند دستور مى دهد قبرش همچون قبر ابورغال راهنماى حبشه در ويران نمودن خانه كعبه سنگسار شود و چگونه خواسته زنانش را پس از طلاق و بيگانه شدن آنان را از او ارث دهد؟!
40- رفتار عمر با پسرش عبدالرحمن
و نيز آورده : عبدالرحمن پسر عمر شراب نوشيده بود، عمر و بن عاص در ميان خانه خود به او حد زد، اين خبر به عمر رسيد، عمر برآشفت و در نامه اى به عمرو بن عاص چنين نوشت : واى بر تو! عبدالرحمن را در ميان خانه ات سرمى تراشى و به او حد مى زنى ... آنگاه كه نامه ام به تو برسد عبدالرحمن را در ميان عبايش پيچانده ، او را بر شتر ناهموارى سوار و نزد من بفرست تا سزاى كردار زشتش را ببيند.
عمرو عبدالرحمن را به همان كيفيت به نزد عمر فرستاد و به عمر نوشت : من عبدالرحمن را در ميان خانه خودم حد زده ام و به خدا سوگند ديگران را نيز در همين جا حد مى زنم ... تا اين كه پس از چند روز عبدالرحمن در نهايت ضعف و بى حالى بر عمر وارد گرديد، عمر او را مورد عتاب و سرزنش ‍ قرار داده وگفت : آيا شراب مى نوشى ؟ تازيانه ها! عبدالرحمن بن عوف به عمر گفت : يا امير المومنين ! يك بار به او حد زده اند. عمر به حرف او اعتنايى ننموده او را از سخن گفتن بازداشت ، و آنگاه عبدالرحمن در زير ضربات تازيانه ها قرار گرفت و فرياد مى كرد و مى گفت : بيمارم ، به خدا سوگند مرا مى كشى ! ولى عمر به او توجهى نكرده تا اين كه حد كاملى بر او جارى نمود و آنگاه او را به زندان انداخت ، تا اين كه در زندان بيمار شده ، پس از يك ماه از دنيا درگذشت .
مؤ لّف :
اين گونه اعمال و رفتار عمر چه توجيهى مى تواند داشته باشد، از يك طرف مى بينيم پسرش عبدالرحمن را كه به او علاقه اى نداشته به اسم اجراى حد بر او مى كشد، و از سويى هم قدامه بن مظعون را كه مورد توجه و علاقه اش بوده و خواهر عمر همسر او و خواهر او همسر عمر بوده حد نمى زند.
چنانچه در كتاب اسد الغابه (84) آمده : قدامه عامل عمر در بحرين بود، جارود عبدى از بحرين به مدينه نزد عمر رفت و بر شرب خمر قدامه گواهى داد، و ابوهريره نيز، بر اين كه او شراب را قى كرده است ، عمر به ابوهريره گفت : گواهى تو ناتمام است ، با اين كه شهادت او نيز نقصى نداشت ؛ زيرا تا شراب ننوشيده آن را قى نكرده است و قدامه پس از اين شهادتها به نزد عمر آمد و عمر متعرض او نگرديد، تا اين كه جارود از عمر مطالبه اجراى حد بر او را نمود ولى عمر به او اعتنا نكرده غضبناك در وى نگريست و به او گفت : تو خصمى يا گواه ؟
جارود: گواه .
عمر: بسيار خوب گواهيت را ادا نمودى .
پس جارود ساكت شده موضوع را تعقيب نكرد. با اين كه بر عمر لازم بود كه از باب وجوب امر به معروف جارود را مامور حد زدن قدامه گرداند ولى اين كار را نكرده ، تازه موقعى كه جارود آن را از عمر خواستار گرديده با تهديد او مواجه شده و به همين جهت پس از اين ، جارود به عمر گفت : به خدا سوگند حق نيست كه پسر عموى تو شراب نوشد و تو مرا عقوبت دهى .
و نيز در رابطه با مغيره بن شعبه كه مرتكب زناى محصنه شده و سزايش سنگسارى بوده و سه نفر هم بر آن گواهى داده ، عمر از اداى شهادت نفر چهارم جلوگيرى مى كند و علتش هم اين بوده كه مغيره مرد زيرك و با فراستى بوده و عمر در كارها و برنامه هاى خود به فكر و تدبير او نيازمند بوده است .
و از اينجا مى توان دريافت كه علت آن رفتار عمر با جارود كه او را تازيانه زده بود همين مناقشه اى بوده كه قبلا بين جارود و عمر در قضيه قدامه روى داده است .
و نيز آن برخورد تحقيرآميزى كه با ابى بن كعب داشته بدانجهت بوده كه ابى خلافت او را قبول نداشته است ، چنانچه ابونعيم در كتاب حليه مسندا از قيس بن عباد نقل كرده كه مى گويد: به منظور ديدار با اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مدينه شدم ، و از همه بيشتر به ملاقات ابى علاقه مند بودم پس در صف مقدم نماز جماعتش ‍ شركت نموده او را ديدم كه كسى از اداى نماز براى حاضران سخنرانى كرده ، جملگى سراپا گوش بودند، شنيدم از او كه مى گفت : قسم به پروردگار كعبه كه هلاك شدند اهل عقد (اصحاب سقيفه )، و ديگران را نيز به هلاكت رساندند، و من تاسفى براى خود آنان ندارم ، تاسف من براى كسانى است كه به وسيله آنان گمراه و تباه گرديدند.
و همچنين آن برخوردى كه عمر با عمار ياسر داشته بدانجهت بوده كه مى دانسته عمار از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام است ، وگرنه آيا پاسخ عمار كه او را از يك حكم شرعى آگاه كرده بود، تهديد او بود با اين كه بزرگى و جلالت قدر عمار مورد اتفاق همه است ، و او كسى است كه بدون خلاف ، آيه شريفه : الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان (85) در حق او نازل شده است .
و كسى مانند عايشه درباره او گفته : عمار از كف پا تا نرمى گوش پر از ايمان به خداست . و اينجاست كه معنا مفهوم سخنان اميرالمومنين عليه السلام به خوبى روشن مى شود كه درباره او فرمود: فصيرها فى حوره خشناء يغلظ كلمها، و يخشن مسها، و يكثرالعثار فيها، والاعتذار منها، فصاحبها كراكب الطعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم ، فمنى الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض ، فصبرت على طول المده و شده المحنه (86).
پس اولى ابوبكر امر زمامدارى را در طبعى خشن قرار داد كه دلها را سخت مجروح مى كرد و تماس با آن خشونتى ناگوار داشت ، در چنان طبعى خشن كه منصب زمامدارى به آن تفويض شد، لغزشهاى فراوان به جريان مى افتد و پوزشهاى مداوم به دنبالش دمساز طبع درشتخو چونان سوار بر شتر چموش است كه اگر افسارش را بكشد، بينى اش بريده شود و اگر رهايش كند از اختيارش به در رود، سوگند به خدا مردم در چنين خلافت ناهنجار به مركبى ناآرام و راهى خارج از جاده ، و سرعت در رنگ پذيرى و به حركت در پهناى راه به جاى سير در خط مستقيم مبتلا گشتند، من به درازى مدت و سختى مشقت در چنين وضعى تحمل كارها نمودم (87).

جرم عبيدالله پسر عمر


41- جرم عبيدالله پسر عمر
ابن ابى الحديد آورده : كنيز عبيدالله پسر عمر از عبيدالله به نزد عمر شكايت برد، و از عبيدالله با كنيه ابوعيسى ياد كرد، عمر از او پرسيد ابوعيسى كيست ؟
كنيز: پسرت عبيدالله .
عمر: واى بر تو! او را ابوعيسى مى خوانى ؟ و آنگاه عبيدالله را به نزد خود فراخوانده به او گفت : عجب كنيه خود را ابوعيسى گذاشته اى ؟!
عبيدالله ترسيد وفزع بيتابى نمود و سپس عمر دست او را به دندان گاز گرفت و او را كتك زد و به وى گفت : واى بر تو! آيا عيسى را پدرى هست ؟ آيا كنيه هاى بيشمار عرب را نمى دانى : ابوسلمه ، ابوحنظله ، ابوعرفطه ، ابومره . و عادت عمر اين بود كه هرگاه بر يكى از افراد خانواده اش غضب مى كرد تا او را به دندان گاز نمى گرفت خشمش فرو نمى نشست و دلش تشفى نمى يافت (88).
مؤ لّف :
كنيه ابومره كه عمر آن را نيز شمرده در شرع ، مورد نهى قرار گرفته است چنانچه در كافى (89) در اين خصوص ‍ روايتى آمده است .
42- تازيانه به جاى هديه
در كامل ابن اثير آمده : از جمله مرتدين قبيله سليم ابوشجره بن عبدالعزى سلمى پسر خنساء (شاعره معروفه ) بوده . وى قصيده اى سرود كه شعر اولش اين است :
صحا القلب عمن هواه واقصرا
و طاوع فيها العاذلين وابصرا
تا اين كه گفته :
فرويت رمحى من كتيبه خالد
وانى لارجو بعدها ان اعمرا
و پس از مدتى باز مسلمان شده و در زمان خلافت عمر به مدينه رفت ، پس عمر را ديد كه از مستمندان دستگيرى مى كند، پيش رفت و ازاو درخواست كمك نمود، عمر به او گفت : تو كيستى ؟
ابوشجره خود را معرفى كرد، عمر او را شناخت و به او گفت : فهميدم تو كيستى تو همان دشمن خدايى ، نه به خدا سوگند چيزى به تو نخواهم داد آيا تو آن كسى نيستى كه مى گفتى :
فرويت رمحى من كتيبه خالد
و انى لارجو بعدها ان اعمرا
و تازيانه را بر سرش فرود آورد، در اين موقع ابوشجره بسرعت دويد و سوار بر شترش شده به قوم خود ملحق گرديد و گفت :
ضن علينا ابوحفص بنائله
وكل مختبط يوم له ورق (90)
43- عمر و تقاضاى اعرابى
در نهايه ابن اثير آمده : مرد عربى به عمر گفت : شترم از حركت باز ايستاده بارم را حمل كن ، عمر به او گفت : بخدا سوگند دروغ مى گويى ، و تقاضاى او را اجابت نكرد، پس ‍ اعرابى گفت :
اقسم بالله ابوحفص عمر
ما مسها من نقب ولادبر
فاغفر له اللهم
ان كان قد فجر
سوگند ياد كرد ابوحفص ، عمر كه آسيبى به شترم نرسيده ، خدايا بيامرز او را كه به دروغ ، قسم خورده است (91)
و از اين شعر اعرابى بر مى آيد كه عمر به دروغ سوگند ياد كرده بود.
44- ملامت بيجا
بلاذرى در فتوح البلدان آورده : عمر به طليحه پس از اين كه مسلمان شده بود گفت : تو همان كسى هستى كه به دروغ ادعاى پيامبرى مى كردى و مى گفتى : خداوند ارزشى براى صورت به خاك گذاشتن و زشتى پشتهاى شما قائل نبوده ، بايد خداى را ايستاده و با عفت بستاييد...
طليحه به عمر گفت : آنها از فتن كفر بوده كه اسلام همه را محو و نابود نموده ، و بر من ملامتى نيست ، پس عمر ساكت گرديد (92).
45- نويسنده ات را از كار بركنار كن !
و نيز آورده : كاتب ابوموسى در نامه اى به عمر چنين نوشت : از ابوموسى به سوى عمر... عمر از ديدن نامه و مقدم بودن نام ابوموسى بر نام خودش برآشفت و به ابوموسى نوشت : آنگاه كه نامه ام به تو برسد نويسنده ات را تازيانه بزن و او را از كارش بركنار كن (93)
46- به جرم سوال از تفسير قرآن
ابن ابى الحديد آورده : مردى از ضبيع تميمى به نزد عمر شكايت برد وگفت : ضبيع تفسير حروفى از قرآن را از ما پرسيده است .
عمر گفت : خدايا! مرا بر ضبيع متمكن گردان ، تا اين كه يك روز كه عمر نشسته و به مردم طعام مى داد ناگهان ضبيع وارد شد در حالى كه جامه هايى در بر و عمامه اى بر سر داشت ، پس جلو رفت و به خوردن غذا مشغول گرديده ، پس از صرف غذا از عمر پرسيد معناى : والذاريات ذروا فالحاملات وقرا (94) چيست ؟
عمر گفت : واى بر تو! تو ضبيع هستى ؟ پس آستينها را بالا زد و به جان او افتاد. و به حدى او را زد كه عمامه اش از سرش ‍ افتاد و زلفهايش نمايان گرديد، در اين موقع عمر به او گفت : به خدا سوگند اگر سرت را تراشيده ديده بودم گردنت را مى زدم ، و آنگاه او را در اتاقى زندانى كرد و هر روز صد ضربه به او مى زد و سپس وى را بر شتر برهنه اى سوار نموده به بصره فرستاد و به ابوموسى نوشت تا مردم را از معاشرت با او منع كند و به مردم بگويد كه ضبيع علم را فراگرفته اما در آن به خطا رفته است .
ضبيع پس از اين ماجرا تا پايان عمر در ميان قوم و قبيله خود و عموم مردم خوار و ذليل گرديد با اين كه پيش از آن ، رئيس و بزرگ قوم خود بود.
مؤ لّف :
آيا سزاى كسى كه در مقام فهميدن كلام خدا برآمده كتك زدن است ، و آيا در صورتى كه سرش تراشيده بود جزايش سر بريدن ! و اما اميرالمومنين عليه السلام پس در حالى كه بر منبر بود ابن كوا از آن حضرت عليه السلام معناى والذاريات را پرسيد، فرمود: مقصود بادهاست ، معناى فالحاملات را پرسيد. فرمود: ابرهاست . معناى الجاريات را پرسيد، فرمود: كشتى هاست .
فالمقسمات را پرسيد، فرمود: فرشتگان است . و تمام مفسرين اين آيات را به همين نحو تفسير كرده اند.
و عجب اين كه عمر از يك طرف با ضبيع به جرم سوال نمودنش از تفسير آيات قرآن اين گونه برخورد مى كند و از سوى ديگر از وصيت كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله جلوگيرى مى كند و مى گويد: حسبنا كتاب الله ؛ قرآن براى ما كافى است . در حالى كه خودش معناى اب را كه به معناى علوفه دام است نمى دانسته .
47- من نبودم ، دوستم بود
دميرى در حيوه الحيوان از قبيصه بن جابر نقل كرده كه مى گويد: در حال احرام آهويى صيد كردم ، پس در حكم آن شك نمودم از اين رو نزد عمر رفته تا حكم مساءله را از او جويا شوم ، ديدم مردى سفيد چهره و لاغر اندام در كنار او نشسته است ، او عبدالرحمن بن عوف بود. مساله ام را از عمر پرسيدم ، عمر به عبدالرحمن رو كرده و به او گفت : به نظر تو قربانى گوسفندى براى او كافى است ؟
عبدالرحمن گفت : آرى .
پس عمر به من گفت : تا گوسفندى ذبح كنم . و چون از نزد او برخاستم مردى كه همراهم بود به من گفت : مثل اين كه اميرالمومنين عمر حكم مساءله را بلد نبود و از ديگرى پرسيد. عمر بعضى از سخنان او را شنيد، پس با تازيانه ضربه اى به او زد و آنگاه هم متوجه من شد تا مرا نيز بزند ولى من گفتم من كه چيزى نگفتم ، رفيقم بود، پس از من صرفنظر كرد (95).
48- برداشت عمر
ابن ابى الحديد آورده : مردم پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار درختى كه آن حضرت در زير آن با مسلمانان بيعت (بيعه الرضوان ) نموده بود مى رفتند و نزد آن نماز مى خواندند. عمر به مردم گفت : مى بينم شما را كه به پرستش عزى بازگشته ايد، از اين پس كسى را نزد من نياورند كه چنين عملى انجام داده باشد وگرنه او را مى كشم آن گونه كه مرتد كشته مى شود. و آنگاه دستور داد درخت را بريدند (96).
49- عمر و قيافه شناس
ابن قتيبه در عيون آورده : دو نفر بر سر يك كودك با هم نزاع مى نمودند. هر كدام از آنان كودك را از خود مى خواند، خصومت به نزد عمر بردند، عمر از مادر كودك سوال نمود، او گفت : هر دوى آنها با فاصله يك حيض با من مباشرت نموده اند، عمر دو نفر قيافه شناس را طلبيد، يكى از آن دو گفت : آشكار بگويم يا پنهان ؟ كودك از هر دوى آنهاست . عمر چنان او را زد كه نقش بر زمين گرديد، و سپس از ديگرى پرسش كرد، دومى هم مانند اول اظهار نظر نمود. عمر گفت : من نمى دانستم چنين چيزى امكان پذير است ، ولى مى دانستم كه چند سگ نر با يك ماده سگ جمع شده ، هر توله اى از او به يك نر مربوط مى شود (97).
مؤ لّف :
عجبا از اين اجتهاد و استكشاف حكم ! پس بنابر آنچه كه عمر استنباط نموده ، تعدد ازدواج بلا مانع خواهد بود!
50- حكم بدون دليل
در اغانى آمده : عمر مردى از قريش را به نام ابوسفيان مامور كرد تا در قراء و روستاها بگردد و كسانى را كه هيچ قرآن نمى دانستند مجازات و تنبيه كند. فرستاده عمر ماموريت را آغاز نموده تا اين كه به محله بنى نبهان رسيد، در آنجا به پسر عموى زيد الخيل كه اوس نام داشت برخورد نمود، اوس ‍ هيچ قرآن نمى دانست پس ابوسفيان چنان او را زد كه منجر به مرگ وى گرديد. دختر اوس براى پدر، مراسم عزا به پا نمود. در اين هنگام حريث بن زيد الخيل وارد قبيله شد، دختر اوس ‍ ماجرا را براى او تعريف كرد، حريث خشمگين شده با نيزه به ابوسفيان حمله ور شد و او و چند تن از همراهانش را به قتل رساند و سپس به شام گريخت . و در اين باره گفت :
الا بكر الناعى باوس بن خالد
اخى الشتوه الغبراء فى الزمن المحل
تا اينكه گفت :
اصبنا به من خيره القوم سبعه
كراما ولم ناكل به حشف النخل (98)
و مقصودش از مصراع اخير اين است كه براى او خونخواهى نموديم و يك دانه خرما بعنوان ديه او نگرفتيم .
51- عمر و مسائل حقوقى
در عيون ابن قتيبه آمده : عمر اشعار زهير بن ابى سلمى را مى خواند تا اين كه به اين بيتش رسيد:
فان الحق مقطعه ثلاث
يمين او نفار او جلاء
و پيوسته از علم زهير نسبت به مسائل قضايى و تفصيلى كه بيان داشته اظهار تعجب مى نمود و مى گفت : حق از اين سه بيرون نيست : سوگند، حكم قرار دادن كاهن ، گواه (99).
مؤ لّف :
تعجب عمر از علم زهير ناشى از عدم اطلاع اوست از مسائل قضايى ، چرا كه نفار از قوانين جاهليت است اسلام تنها به وسيله گواه و سوگند، حكم مى كند.
52- رسوايى دنيا از رسوايى آخرت آسانترست
طبرى در تاريخش از فضل بن عباس نقل كرده كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در آغاز بيمارى وفاتش به نزد من آمد تا اين كه مى گويد پيامبر به مردم فرمود: هر كس بر خود از چيزى مى ترسد (كار زشتى انجام داده و از آن بر خود ترس دارد) برخيزد برايش دعا كنم .
فضل مى گويد: مردى برخاست و عرض كرد: يا رسول خدا! من منافقم ، من دروغگو هستم ، و هيچ كار زشتى نبوده مگر اين كه مرتكب شده ام . در اين وقت عمر برخاست و زبان به اعتراض او گشود و گفت : اى مرد!تو آبروى خودت را بردى . پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: اى پسر خطاب ! رسوايى دنيا به مراتب از رسوايى آخرت آسانتر است ، و آنگاه براى آن مرد دعا نموده به درگاه خدا عرضه داشت :اللهم ارزقه صدقا و ايمانا، و صيره امره الى خير؛ بار خدايا به اين مرد صداقت و ايمانى روزى فرما و كارش را نيكو گردان (100).
53- عمر و بيمارى وبا
ابن ابى الحديد آورده : عمر به شام مى رفت ، در بين راه امراى ارتش (ابوعبيده جراح و همراهانش ) را ديد، آنان از شيوع بيمارى وبا در شام به او خبر دادند. عمر به ابن عباس گفت : مهاجرين را به نزد من بخوان . ابن عباس مهاجرين را طلبيده عمر در اين باره از آنان نظر خواست ، آنها اختلاف كردند، بعضى گفتند تو به منظور انجام ماموريتى بيرون آمده اى صلاح نيست آن را انجام نداده باز گردى ، تا اين كه عبدالرحمن بن عوف كه از پى كارى غايب شده بود آمد، پس ‍ به عمر گفت : من در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله مطلبى دارم ، از آن حضرت شنيدم كه مى فرمود: هرگاه شنيديد كه در محلى بيمارى وبا هست به آنجا نرويد، و هرگاه در محلى بوديد و وبا آمد به عنوان فرار از وبا از آنجا خارج نشويد. پس عمر سپاس الهى به جاى آورد (101)
54- عمر و اراضى مفتوح العنوه
بلاذرى آمده : عمر به منظور تقسيم زمين هاى جابيه كه مفتوح العنوه بودند به آنجا سفر كرد، معاذ بن جبل به عمر گفت : اگر اين زمينها را تقسيم كنى بى عدالتى خواهد شد؛ زيرا اينها بتدريج از بين رفته و سرانجام ، اين مال بسيار، ملك يك نفر خواهد شد، و در نتيجه نسل آينده كه حافظ و نگهدار اسلام خواهند بود از آنها نصيبى نخواهند داشت ؛ بنابراين ، به گونه اى عمل كن كه منافع تمام مسلمين حال و آينده را در نظر گرفته باشى ، پس عمر بر طبق گفته معاذ عمل كرد (102)
55- نسيان !
ابن ابى الحديد آورده : عمر در اواخر عمرش نسيانى عارضش ‍ شده بود بطورى كه عدد ركعات نماز را فراموش كرد بدين جهت مردى را پيش روى خود قرار مى داد و با تلقين او نمازش را به جا مى آورد (103).
56- چاره انديشى !
ابن قتيبه در عيون آورده : مردى در نماز جماعت عمر، محدث شد، همين كه عمر از نماز فارغ گرديد، آن شخص را قسم داد كه برخيزد و وضو بگيرد و نمازش را دوباره بخواند، ولى هيچ كس برنخاست . جرير بن عبدالله به عمر گفت : ما همگى و خودت بر مى خيزيم و وضوء مى گيريم و نمازمان را اعاده مى كنيم و در نتيجه نماز ما مستحب و آن كسى كه حدث از او سر زده واجب خواهد شد. عمر به جرير گفت : خدا رحمتت كند كه در جاهليت شريف بودى و پس از اسلام فقيه شدى (104)
مؤ لّف :
هم گفتار عمر و هم چاره انديشى جرير در ركاكت برابرند، و صحيح اين بود كه عمر چنانچه احتمال مى داد كه آن مرد حكم باطل بودن نمازش را نمى داند بطور عموم بگويد: كسى كه در مسجد مبطلى از او سرزده بايد پس از بازگشت به خانه وضو و نمازش را اعاده كند.
57- خليفه ام يا پادشاه ؟!
ابن ابى الحديد مى نويسد: روزى عمر در حالى كه مردم در اطرافش حلقه زده بودند، گفت : به خدا سوگند نمى دانم خليفه ام يا پادشاه ؟! پس اگر پادشاه باشم در خطر بزرگى افتاده ام . يكى از حاضران به وى گفت : همانا كه بين خليفه و پادشاه فرق هست ، و كار تو به خواست خداوند نيكوست .
عمر: فرقشان چيست ؟
مرد: خليفه نمى گيرد مگر به حق و صرف نمى كند مگر در حق تو و بحمدالله چنين هستى . و پادشاه مردم را به بيراهه مى برد و مال اين يكى را مى گيرد و به ديگرى مى دهد. پس ‍ عمر ساكت شد و گفت : اميدوارم خليفه باشم (105).
مؤ لّف :
گو اينكه همين اظهار ترديد و تشكيك عمر در كار خود كه نمى دانسته خليفه است يا پادشاه كافى است در اثبات شق دوم ، ولى به خدا سوگند او مى دانسته خليفه نيست و خودش ‍ هم به اين تصريح نموده و اهل كتاب نيز از پيش از اسلام به او خبر داده بودند.
اما اول :
خطيب در تاريخ بغداد از عتبه بن غزوان نقل كرده كه مى گويد: عمر در زمان خلافتش سخنرانى كرد و گفت : ما هفت نفر بوديم با رسول خدا صلى الله عليه و آله كه بر اثر خوردن برگ درختان ، گوشه لبهايمان زخم شده بود تا اين كه من مقدارى شير به دست آورده آن را بين خود و سعد تقسيم كردم ، و امروز هر كدام ما فرمانروايى شهر و ديارى هستيم ، و هيچ نبوتى نبوده جز اين كه با گذشت زمان به پادشاهى و سلطنت مبدل شده است .
و اما دوم :
ابواحمد عسكرى نقل كرده كه : عمر با وليد بن مغيره به منظور تجارت براى وليد به شام مى رفتند و در آن موقع عمر هيجده ساله بود، و كارش براى وليد، شتر چرانى و حمل بارها و نگهدارى كالاهاى او بود، و چون به بلقا رسيدند، يكى از علماى روم با آنان برخورد نموده ، عالم پيوسته به عمر نگاه مى كرد، نگاههايى طولانى ، و آنگاه به عمر گفت : گمانم نام تو عامر يا عمران يا مانند اينها باشد، عمر پاسخ داد: اسم من عمر است .
عالم گفت : رانهايت را برهنه كن ، و چون برهنه كرد بر يكى از آنها خال سياهى به قدر كف دستى بود، عالم از عمر خواست سرش را برهنه كند، پس اصلع بود، عالم از او خواست بر دستش تكيه كند، و او چپ دست بود سپس عالم به او گفت : تو پادشاه عرب خواهى شد.
عمر خنده اى مسخره آميز بر لبان گرفت .
عالم گفت : مى خندى ؟ به حق مريم بتول تو پادشاه عرب و فارس و روم خواهى شد، عمر با بى اعتنايى عالم را ترك گفت و به كار خود مشغول گرديد، و بعدا كه شرح اين قصه را نقل مى كرد مى گفت كه : آن عالم رومى در آن سفر، پيوسته مرا همراهى مى نمود تا زمانى كه وليد كالاهاى خود را فروخت و... (106).
آرى ، تنها كسى كه متصف به صفات خلفاى بر حق الهى بوده (آنان كه نمى گيرند مگر به حق و صرف نمى كنند مگر در حق ) اميرالمومنين على عليه السلام است . چنانچه دوست و دشمن و خود عمر درباره او به اين مطلب اقرار نموده اند. چنانچه عمر در شوراء گفت : على كسى است كه اگر شمشير بر گردنش باشد او را از انجام حق باز نمى دارد. و ابن ملجم قاتل آن حضرت نيز درباره او گفته كه : او همواره پايبند به حق و آمر به معروف و عدل بود، و ما تنها حكميت او را منكريم . و هرگز آن حضرت اهل سياست به معناى خدعه و نيرنگ نبود، و به همين جهت هم از حق خود صرفنظر كرد آنگاه كه عبدالرحمن بن عوف به آن حضرت گفت : در صورتى با شما بيعت مى كنم . و همچنين حاضر شد خلافتش متزلزل باشد پس از به خلافت رسيدنش ولى راضى نشد كه معاويه راحتى براى يك ساعت هم بر سر كارش نگهدارد. (هنگامى كه مغيره بن شعبه به عنوان خيرخواهى به آن حضرت گفت : صلاح كار شما در اين است كه معاويه را بر سر كارش باقى بگذاريد) (107).
58- مقاسمه عمر با عمال خود
بلاذرى در فتوح البلدان آورده : ابوالمختار يزيد بن قيس ، گزارشاتى از عمال عمر در اهواز و ديگر مناطق ، در ضمن قصيده اى براى عمر فرستاد و خواستار رسيدگى به اموال و داراييهاى آنان گرديد، كه از جمله اشعارش اين است :
فارسل الى الحجاج فاعرف حسابه
وارسل الى جزء وارسل الى بشر
تا اين كه مى گويد:
فقاسمهم اهلى فداوك انهم
سيرضون ان قاسمتهم منك بالشطر
آورده : پس عمر با تمام آنان بالمناصفه مقاسمه نمود. و از جمله كسانى كه عمر نيز با او مقاسمه كرد ابوبكره بود. وى به عمر گفت : من كه عامل تو در جايى نبوده ام ؟
عمر گفت : برادرت ماموريت المال واخذ مالياتهاى ابله بود و به تو مال مى داده ، با آنها تجارت مى كرده اى ، و ده هزار از او بگرفت و بعضى گفته اند: بخشى از اموالش را گرفت .
بلاذرى افراد مذكور در شعر ابوالمختار را به تفصيل با ذكر نام و نشان و خصوصيات و محل ماموريتشان شرح داده است (108).
و در تاريخ يعقوبى آمده : معاويه نسبت به تمام عاملان خود، آنگاه كه از دنيا مى رفتند، خود را مانند يك تن از وارثان آنان در مالشان شريك مى دانست ، و هنگامى كه به او اعتراض كردند گفت : هذه سنه سنها عمر بن الخطاب ؛ اين سنت و روشى است كه عمر بن الخطاب آن را رواج داده است . (109)
و در كتاب سليم بن قيس آمده : اگر عاملان عمر خائن بوده اند و اموالشان در دستشان نامشروع ، پس براى عمر جايز نبوده كه چيزى از آنها را برايشان باقى بگذارد، بلكه واجب بوده همه را بگيرد؛ زيرا اموال تمام مسلمين بوده اند، بنابر اين مقاسمه چرا؟ و اگر درستكار و امين بوده اند جايز نبوده از آنان چيزى بگيرد چه كم و چه زياد. و عجيب تر، باز گرداندن آنهاست بر سر كارها و ماموريتشان ؛ زيرا اگر خيانتكار بوده اند جايز نبوده آنان را به كار بگمارد، و اگر درستكار بوده اند، جايز نبوده از اموالشان چيزى تصرف كند (110).
مؤ لّف :
و همچنان كه او بخشى از اموال ابوبكره را مصادره نموده ، به جرم اينكه برادرش از عاملين او بوده ، با قنفذ با اين كه از عاملينش بوده مصادره نكرده است ، به علت تشكر و قدردانى از مظالمى كه او فاطمه زهرا عليهاالسلام روا داشته است . چنانچه سليم بن قيس مى گويد: در ميان مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله به جسله اى رسيدم كه اهل آن همه از بنى هاشم بودند به جز سلمان و ابوذر و مقداد و محمد بن ابوبكر و عمر بن ابى سلمه و قيس بن سعد بن عباده ، در اين موقع عباس از اميرالمومنين عليه السلام پرسيد؛ به نظر شما چرا عمر با اين كه از تمام عاملين خود بخشى از اموالشان را گرفت ولى از قنفذ چيزى نگرفت با اين كه او هم از عاملين وى بود در اين هنگام على عليه السلام نگاهى در ميان حاضران انداخت و سپس در حالى كه ديدگانش پر از اشك شده بود، فرمود: به منظور سپاسگزارى از تازيانه هايى كه قنفذ به فاطمه عليهاالسلام زده بود، كه آن مظلومه بر اثر آن تازيانه ها دنيا را وداع گفت ، و ديدند كه بازويش همانند بازوبندى ورم كرده و كبود شده بود (111).
ابن عبد ربه ، در عقد الفريد آورده : عتبه بن ابوسفيان مدتى از سوى عمر فرماندار و مامور اخذ مالياتهاى طائف بوده و سپس معزول شده بود، پس از گذشت زمانهايى اتفاقا عمر او را در بين راهى ملاقات نمود در حالى كه مبلغ سى هزار به همراه داشت ، عمر متوجه شد، از عتبه پرسيد؛ اين مال را از كجا آورده اى ؟
عتبه : به خدا سوگند نه مال توست و نه مال مسلمين ، بلكه ملك شخصى خودم مى باشد كه در نظر دارم با آن زمينى بخرم .
عمر گفت : با عامل خود مالى يافته ايم راهى ندارد جز بيت المال .
و هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد به ابوسفيان گفت : اگر به آن مال نياز داشته باشى آن را به تو باز گردانم ؛ زيرا هيچ وجه دليلى براى تصرف عمر به نظرم نمى رسد.
ابوسفيان گفت : به خدا سوگند به آن احتياج داريم ولى تو عمل خليفه پيش از خودت را نقض نكن كه اين موجب مى شود كه خليفه پس از تو نيز كارهاى تو را نقض نمايد (112).
59- اقرار به حق
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از موفقيات زبير بن بكار در ضمن خبرى طولانى از ابن عباس نقل كرده كه گويد: عمر به من گفت : كسى كه پندارند مى تواند در درياى علم و دانش شما به همراهتان غوص نموده تا به قعر آن رسد، حقا كه گمانى كرده بى اساس ، و قطعا از آن عاجز است ، من از خدا براى خودم و تو طلب آمرزش مى كنم ، و درباره موضوع ديگر صحبت كن . و آنگاه شروع كرد به سوال نمودن ، و من به او پاسخ مى گفتم و هر بار به من مى گفت : صحيح گفتى حق با توست (خداوند پيوسته تو را به گفتن حق موفق بدارد). به خدا سوگند تو شايسته ترى از تو پيروى كنند(113).
مؤ لّف :
اين كه عمر با ذكر سوگند به ابن عباس مى گويد: تو شايسته ترى از تو پيروى كنند بر يك قضيه عقلى و فطرى تنبه داده كه آيات قرآن نيز بر آن تصريح دارد: افمن يهدى التى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون (114).
آيا كسى كه خلق را به راه حق رهبرى مى كند سزاوارترست پيروى شود يا آن كه ره نمى يابد مگر اين كه خود هدايت شود، پس شما را چه شده چگونه حكم مى كنيد.
و در جايى كه عمر به ابن عباس اين چنين گفته ، پس چه رسد به اميرالمومنين عليه السلام حال آن كه ابن عباس قطره اى است از درياى بيكران او.
60- شوراى عمر
و نيز ابن ابى الحديد از عمرو بن ميمون نقل كرده كه مى گويد: من در مجلس عمر حاضر بوده و سخنان او را مى شنيدم ، هنگامى كه شش نفر افراد شورا نزد او نشسته بودند و با آنان سخن مى گفت به جز على بن ابيطالب و عثمان كسى با او حرف نمى زد، تا اين كه پس از زمانى امر كرد همه آنان از مجلس خارج شده و آنگاه به حاضران رو كرد و گفت : هرگاه تمام آنان بر خلافت يك نفر اتفاق نمودند پس هر كس كه مخالفت كرد بايد گردنش زده شود، و سپس گفت : اگر آن احلج - على بن ابيطالب - خليفه شود مردم را در راه حق رهنمون خواهد شد، در اين موقع يكى از حضار به عمر گفت : حال كه چنين است پس چرا عهد خود را به او نمى سپارى ؟
عمر گفت : خوش ندارم بار خلافت را در حال حيات و پس از مرگ بر دوش كشم (115).
مؤ لّف :
عمر خود بخوبى مى دانست كه افراد شورا، جملگى بر خلافت عثمان اتفاق خواهند نمود، بخصوص كه عبدالرحمن بن عوف - داماد عثمان - را نيز حكم قرار داده بود، و بنابر اين پس آنجا كه گفته : ... هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود جز به قتل اميرالمومنين - عليه السلام - فرمان نداده است ، همان انسان كاملى كه به نص قرآن كريم ، نفس رسول خدا بوده ، و همان كسى است كه به اقرار خود عمر، اگر خليفه شود مردم را در طريق حق رهبرى خواهد كرد و روشن است كه تنها هدف و آرمان انبياى الهى و جانشينان آنان هم جز اين چيز ديگر نبوده است .
بعلاوه ، اگر عمر واقعا مايل نبود كه مسووليت خلافت را پس ‍ از مرگ نيز تحمل كند تنها راهش اين بود كه مردم را به خلافت برگزينند نه اين كه آن را به شورا بگذارد؛ چنان شورايى كه بنى اميه را نيز بر سر كار آورد، آنان كه دشمنان خدا و رسول خدا و متجاهرين به كفر و الحاد بودند.
و اين كه عمر گفت : خوش ندارم بار خلافت را تحمل كنم در حال حيات و پس از مرگ دليلى است بر اين كه تصدى او براى خلافت ورزى بوده كه در حال حيات آن را بر دوش ‍ كشيده و پس از مرگ خواسته از آن شانه خالى كند.
ولى در حقيقت كراهت داشته از اين كه خلافت پس از مرگش ‍ نيز به اميرالمومنين عليه السلام برسد همانند ياورانش از قريش در روز سقيفه ، همان كسانى كه پس از قتل عثمان و بيعت نمودن مردم با آن حضرت نيز بر سر تافته گروهى پيمان شكستند، و گروهى ستمگرى پيشه نمودند، و جمعى از راه منحرف گشته ، و دسته اى هم عزلت گزيدند.
61- گفتگوى معاويه با ابن حصين
در عقد الفريد آمده : زياد بن ابيه ابن حصين را به منظور ابلاغ پيامى به نزد معاويه فرستاد، ابن حصين مدتى نزد معاويه اقامت گزيد. در آن ايام روزى معاويه وى را به نزد خود فراخوانده و در تنهايى به او گفت : شنيده ام كه تو مردى خردمند و زيرك هستى ، مى خواهم از تو مطلبى بپرسم ببينم نظرت در آن باره چيست ؟
ابن حصين : بپرس .
معاويه : به نظر تو علت اين همه اختلافات و پراكندگى مسلمين چيست ؟
ابن حصين : قتل عثمان .
معاويه : درست نگفتى .
ابن حصين : جنگ جمل .
معاويه : خير.
ابن حصين : جنگ على با تو.
معاويه : نه .
ابن حصين : مطلب ديگرى به خاطرم نمى رسد.
معاويه : خودم به تو بگويم ، تنها سبب تفرق و پراكندگى مسلمين شوراى شش نفره عمر شد، زيرا ابوبكر عمر را بالخصوص به عنوان خليفه بعد از خود معرفى نمود و هيچ مشكلى پيش نيامد، ولى عمر خلافت را در ميان شورا گذاشت ، و اعضاى شورا هر كدام خود و قوم و قبيله اش ‍ خلافت را براى خود آرزو داشته ، در انتظارش بودند و همين سبب شد كه بين آنان رقابت و كشمكش پديد آيد، و اگر عمر نيز همانند ابوبكر فرد خاصى را براى خلافت تعيين و نصب مى نمود هرگز آن همه تفرقه و تشتت پيش نمى آمد(116)
مؤ لّف :
جا دارد به معاويه گفته شود آيا تو هم اين را مى گويى ؟ با اين كه اين شوراى عمر بود كه شما بنى اميه را به قدرت رساند زيرا براى عمر امكان نداشت كه يار شما (عثمان ) را بالخصوص و با تصريح بنام ، به عنوان خليفه مسلمين تعيين و به مردم معرفى كند؛ زيرا عثمان سابقه خوبى نداشت . جز اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را چند مورد از كشتن بستگان مشترك خود - كه در ظاهر اظهار اسلام نموده ولى از بدترين دشمنان اسلام بودند - باز دارد.
از جمله در مدينه براى پسر عمويش معاويه بن مغيره كه پس ‍ از جنگ احد در مدينه به منظور جاسوسى مانده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله خونش را مباح كرده ولى عثمان او را در منزل خود پناه داده بود، تا اين كه اين خبر به سمع مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، آن حضرت دستور جلب وى را صادر كرد، پس هنگامى كه او را مى بردند عثمان نيز به همراه وى نزد رسول خدا رفت ، و آن حضرت را مجبور به عفو او نمود.
و همچنين پس از فتح مكه براى عبدالله بن ابى سرح برادر رضاعى خود نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله شفاعت كرد با اين كه آن حضرت دستور قتل او را داده بود ولو آن كه در زير پرده هاى خانه كعبه ديده شود. و چگونه عمر مى توانست با وجود اميرالمومنين عليه السلام همان كسى كه پس از رسول خدا اسلام مجسم و ريشه و اساس و شاخ و برگ آن بود، عثمان را با آن سوابقش به عنوان خليفه مسلمين معرفى كند. و ما در اينجا تنها به نقل گوشه اى از تاريخ كه بيانگر نمونه اى از عملكرد اميرالمومنين و نيز عثمان مى باشد بسنده مى كنيم :
اما درباره عثمان ؛ طبرى در تاريخش آورده : مردم در روز جنگ احد از اطراف رسول خدا صلى الله عليه و آله پا به فرار گذاشته تا مقدار زيادى از ميدان نبرد دور شدند، و عثمان بن عفان نيز به همراه دو نفر از انصار گريخته تا به جعلب كوهى در نزديك اعوص رسيدند، و زمانى در آنجا ايستاده و سپس به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله باز گشتند (117).
و اما اميرالمومنين ؛ آنگاه كه در جنگ احد علمداران سپاه دشمن را به خاك و خون كشيد ناگهان رسول خدا گروهى از مشركين قريش را در رزمگاه مسلمين مشاهده نموده به على عليه السلام فرمان حمله داد، حضرت به آنان هجوم برده آنها را متفرق ساخت و عمرو بن عبدالله جمحى را نيز به هلاكت رساند.
دگر بار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله متوجه گروه ديگرى از مشركين قريش شده ، از على عليه السلام خواست تا آنان را متفرق سازد، امام برق آسا به آنان حمله نموده شيرازه آنها را از هم پاشيد و شيبه بن مالك را نيز به قتل رساند. در اين موقع جبرئيل گفت : يا رسول الله ! حقا كه اين مواسات است . پس رسول خدا فرمود: انه منى و انا منه ؛ على از من است و من از على . و آنگاه جبرئيل گفت : و من از هر دوى شما. پس صدايى شنيده شد كه مى گفت : لا سيف الا ذوالفقار، و لا فتى الا على (118).
و اما علت اظهار مخالفت معاويه با شوراى عمر اين بوده كه ، معاويه تصميم داشته براى پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد و سعد ابن ابى وقاص كه يكى از اعضاى شوراى عمر بوده ، در آن موقع زنده بوده و با وجود او معاويه جرات اظهار چنين مطلبى را نداشته و به همين جهت سمى فرستاده او را به قتل رسانيده است . و نيز به همين علت امام حسن مجتبى عليه السلام را مسموم نموده ؛ زيرا امام حسن در ضمن صلحنامه اش با او شرط كرده بود كه پس از خودش خلافت را به اهلش بسپارد.
62- نظرخواهى عمر از كعب الاحبار
ابن ابى الحديد آورده : عمر در اواخر عمرش نسبت به اداره امور خلافت در خود احساس ناتوانى و ضعف مى كرد، و به همين جهت پيوسته از خدا مى خواست كه هر چه زودتر مرگش را برساند، در آن موقع روزى به كعب الاحبار گفت : حدس مى زنم مرگم نزديك شده از اين رو دوست دارم براى خود جانشينى معين كنم ، نظر تو درباره على چيست ؟ و در اين باره در كتابهاى آسمانيتان چه خوانده اى ؛ زيرا شما معتقديد كه تمام حوادث و رويدادهاى اين پديده بزرگ تاريخ (نبوت و خلافت دين اسلام ) در كتابهايتان مذكور است .
كعب پاسخ داد: اما نظر شخصى خودم اين است كه آن صلاح نيست ؛ زيرا على مردى است انعطاف ناپذير كه در امر دينش ‍ هيچ گونه گذشت و اغماضى نداشته و لغزش و خطايى را تحمل ننموده به راى و اجتهاد شخصى خود عمل نمى كند، و اينها همه دور از سياست مملكت و زمامدارى است .
و اما آنچه كه در اين باره در كتابهايمان آمده : اين است كه نه او و نه فرزندانش متصدى اين امر - خلافت - نخواهند شد و اگر بشوند هرج و مرج شديد به وجود خواهد آمد.
عمر: چرا؟
كعب : زيرا او خونها ريخته است و بدين جهت خداوند او را از ملك و سلطنت محروم نموده است . چنانچه داود پيغمبر هنگامى كه خواست ديوارهاى بيت المقدس را بالا ببرد، خداوند به او وحى نمود، تو اين كار را نكن ، آن را به سليمان بسپار؛ زيرا تو خونها بر زمين ريخته اى .
عمر: مگر خونهايى كه على ريخته به حق نبوده ؟
كعب : بله ، داوود هم به حق خون ريخته بود.
عمر: بنابراين خلافت به چه كسى خواهد رسيد؟
كعب : آنچه كه در كتابهايمان يافته ام اين است كه خلافت پس ‍ از صاحب شريعت و دو تن از اصحاب او به دشمنان محارب او منتقل خواهد شد.
در اين موقع عمر چند بار استرجاع گفت و به ابن عباس كه در آنجا حضور داشت رو كرده و گفت : شنيدى سخنان كعب را، به خدا سوگند خود من هم نظير اين مطالب را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام ؛ از آن حضرت شنيدم كه مى فرمود: بزودى بنى اميه بر منبر من بالا خواهند رفت (119).
مؤ لّف :
بايد توجه داشت كه پيدايش حوادث و پديده ها داراى دو جنبه است ؛ يكى تقدير الهى به معناى علم و آگاهى خداوند به صدور اعمال از عاملين آنها به اراده و اختيار خودشان ، و ديگرى به كارگيرى تدبيرها و نقشه هاى خود عاملين در مقام انجام دادن آن اعمال ، و روشن است كه جهت اول علت و عذر براى دوم نخواهد شد. و اينك به منظور روشن شدن مقصود و اين كه چه كس و چه چيز سبب وقوع آن وقايع و حوادث در تاريخ اسلام گشته ، به چند سند تاريخى اشاره مى كنيم :
در كتاب انساب بلاذرى آمده : هنگامى كه حسين عليه السلام به شهادت رسيد عبدالله بن عمر به يزيد بن معاويه چنين نوشت : اما بعد؛ مصيبت حسين مصيبتى بزرگ و حادثه اى عظيم بود، و هيچ روزى مانند روز حسين نخواهد بود.
يزيد در پاسخش نوشت : اما بعد؛اى مرد نادان ! بدان كه ما وارث نظام و حكومتى هستيم كه از حريم آن دفاع نموده با دشمنانش نبرد كرده ايم ، اگر در اين مبارزه حق با ما بوده پس از حق خود دفاع نموده ايم ، و اگر حق با دشمن ما بوده پس پدر تو اول كسى بوده كه اين گونه رفتار نموده و حق را از صاحبانش گرفته است (120).
و نيز مسعودى در مروج الذهب و ديگر مورخين نقل كرده اند كه ، معاويه در پاسخ نامه محمد بن ابى بكر چنين نگاشت : اما بعد؛ نامه تو به دستم رسيد، در نامه ات از فضائل على بن ابيطالب و سوابق درخشان او در تاريخ اسلام ، و نصرت و مواسات او نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله ياد كرده بودى ... ما و پدر تو در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله با هم بوديم و لزوم مراعات حق پسر ابيطالب و فضيلت و بزرگى او بر همه ما ثابت و مسلم بود تا اين كه رسول خدا پس از اتمام دعوت و ابلاغ رسالتش بدرود حيات گفت ، پس در آن هنگام پدر تو و فاروق او (عمر) اولين كسانى بودند كه حق او (اميرالمومنين ) را از او گرفته و در امر خلافت با او به مخالفت برخاسته ، در اين باره با يكديگر عهد و پيمان بستند. و سپس او را به بيعت با خود تكليف نموده ولى او نپذيرفت تا اين كه او را تحت فشار قرار داده به او قصد سوء نمودند پس بناچار با آنان بيعت كرد، ولى تصميم گرفتند كه او را در كار خود (خلافت ) شركت ندهند، و بر اسرار خود مطلع نسازند تا اين كه مرگشان فرا رسيد حال اگر اين قدرتى كه ما در دست داريم حق و صواب است پس پدر تو آغازگر آن بوده ، و اگر باطل و ناحق است باز هم پدر تو ريشه و اساس ‍ آن بوده و ما، همكاران و شركاى او، كه از او پيروى نموده ايم . و اگر آن اعمال و رفتار پدر تو نبود ما هرگز با پسر ابوطالب مخالفت نمى كرديم ؛ بلكه مطيع و تسليم او بوديم ، ولى ما كارهاى پدر تو را ديديم پس قدم بر جاى قدم او نهاده به او اقتدا كرديم ، بنابر اين ، اگر ايراد و انتقادى دارى بايد بر پدرت وارد سازى ، وگرنه درگذر (121).
و همچنين ابن قتيبه در عيون از شعبى نقل كرده كه مى گويد: خبر حركت حسين بن على عليه السلام به سوى عراق به عبدالله بن عمر رسيد، وى كه به هنگام خروج آن حضرت از مدينه غايب بود، پس از طى سه روز راه ، خود را به آن بزرگوار رسانيده به امام عرضه داشت : به كجا مى رويد؟
حسين عليه السلام : به جانب عراق . و آنگاه آن حضرت دعوتنامه ها و طومارهايى را كه برايش فرستاده بودند به وى نشان داد، عبدالله امام را سوگند داد برگردد، ولى آن حضرت نپذيرفت و چون عبدالله از مراجعت آن حضرت مايوس ‍ گرديد گفت : حال كه چنين است پس من حديثى برايتان نقل كنم : همانا جبرئيل به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد. و آن بزرگوار را بين زندگانى دنيا و آخرت مخير ساخت ، و آن حضرت آخرت را برگزيد و شما نيز پاره تن پيامبريد. به خدا سوگند خلافت نه به شما خواهد رسيد و نه به كسى از اهل بيت شما، و البته اين تقدير الهى به خير و صلاحتان خواهد بود. (122)
مؤ لّف :
اگر كسى بگويد كه واقعيت چنان نيست كه در آن خبر (خبر ابن ابى الحديد) آمده - از اين كه خلافت پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و دو تن از يارانش به دشمنان محارب آن حضرت منتقل شده است ؛ زيرا خلافت بعد از آن دو به عثمان رسيده و عثمان از دشمنان پيغمبر نبوده ، و دشمنان محارب رسول خدا ابوسفيان و معاويه و حكم بن ابى العاص ‍ و مروان و گروهى ديگر از بنى اميه بوده اند - پاسخش اين است كه سلطنت عثمان در حقيقت سلطنت بنى اميه بوده كه اميرالمومنين عليه السلام در اين باره مى فرمايد: وقام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع (123).
به همراه او فرزندان پدرش برخاستند و چونان شتر كه علفهاى بهارى را مى خورد، مال خدا را مى خوردند.
جوهرى در سقيفه آورده : هنگامى كه مردم با عثمان بيعت كردند، ابوسفيان گفت : ابتدا اين امر ( خلافت ) در قبيله تيم بود (ابوبكر)، ولى تيم كى شايستگى اداره چنين مسوليتى را داشت و سپس در طائفه عدى قرار گرفت (عمر) و آنگاه دورتر شد، تا اين كه سرانجام در جاى واقعى خود (بنى اميه ) قرار گرفت ، هم اكنون شما اى بنى اميه ! آن را همانند توپ كودكان به يكديگر پاس دهيد (124).
و نيز آورده : ابوسفيان به عثمان گفت : پدرم فداى تو باد! به مردم انفاق و بخشش كن و مانند ابوحجر (عمر) بخيل مباش ، و شما اى بنى اميه ! خلافت را همانند توپ كودكان بين خودتان بگردانيد كه به خدا سوگند نه بهشتى هست و نه دوزخى ، اتفاقا زبير در آنجا حاضر بود و سخنان او را مى شنيد، از اينرو عثمان به ابوسفيان گفت : آهسته تر بگو!
ابوسفيان گفت : مگر كسى هست ؟
زبير گفت : بله من هستم (125).
و از اين خبر بخوبى روشن مى شود كه ابوسفيان نسبت به عثمان كاملا مطمئن بوده كه او از اين گفتارش كه گفته : خلافت را همچون توپ به همديگر پاس دهيد هيچ گونه ابا و انكارى ندارد، و گمان مى كرد كه غير از بنى اميه كسى آنجا نيست - چون نابينا بود - و موقعى كه عثمان به او گفت : آهسته تر بگو! فهميد افراد ديگرى هم هستند... و عثمان در زمامداريش تمام كارهاى حكومت را به مروان واگذار كرده و در واقع مروان حاكم بود و عثمان در صورت ظاهر...
چنانچه در تواريخ آمده : هنگامى كه مصريان از عامل عثمان در مصر، يعنى ، ابن ابى سرح به نزد عثمان شكايت بردند عثمان ولايت مصر را به محمد بن ابى بكر سپرد، وى به همراه مصريان از مدينه به سوى مصر حركت كرد تا اين كه پس از طى سه روز راه ، ناگهان غلام سياهى را ديدند كه شتابان از مدينه به جانب مصر در حركت بود، پس او را تفتيش نموده چيزى با او نيافتند و آنگاه بعضى از وسائل و ادوات او را شكافته به نامه اى برخوردند، ( از عثمان براى ابن ابى سرح ) كه در آن نوشته شده بود: آن هنگام كه محمد بن ابى بكر با همراهانش به نزد تو آمدند همگى آنان را به قتل رسانده نامه ماموريتش را پاره نموده و خودت تا اطلاع ثانوى همچنان بر كارت ثابت باش .
آنان چون نامه را مطالعه كردند دهشتزده به مدينه بازگشته به نزد عثمان رفتند و نامه و غلام و شتر او را نيز به همراه برده به عثمان گفتند: اين غلام ، غلام تو و اين شتر شتر تو، و مهر، مهر تو مى باشد! عثمان گفت : درست است ولى من اين نامه را ننوشته ام ، آنان دريافتند كه نويسنده و فرستنده نامه مروان بوده از اين رو از عثمان خواستند تا مروان را به آنان تحويل دهد، ولى او نپذيرفت ، لاجرم او را محاصره نموده به قتل رساندند (126).
63- محاجه عمر و ابن عباس
ابن ابى الحديد آورده : عبدالله بن عمر مى گويد: روزى نزد پدرم بودم ، عده ديگرى نيز در مجلس او حضور داشتند سخن از شعر به ميان آمد، عمر از حاضران پرسيد؛ به نظر شما ماهرترين شعراى عرب كيست ؟
حاضران هر كدام از شاعرى نام بردند، در اين اثناء ابن عباس ‍ از دور نمايان شد، چون نگاه عمر به او افتاد گفت : مرد خبير و آگاه آمد، و آنگاه سوال خود را از ابن عباس پرسيد، ابن عباس ‍ گفت : به اعتقاد من زهير بن ابى سلمى . عمر گفت : از زيباترين اشعار وى برايم بخوان .
ابن عباس گفت : زهير قصيده غرايى در مدح طائفه بنوسنان (تيره اى از غطفان ) سروده و در آن چنين گفته است :
لو كان يقعد فوق الشمس من كرم
قوم باولهم او آخر هم قعدوا
عمر گفت : بخدا بكشد او را، چقدر زيبا سروده ! من اين قطعه شعر را جز در مدح بنى هاشم بخاطر قرابتى كه با رسول خدا - صلى الله عليه و آله - دارند، شايسته هيچ كس نمى دانم .
ابن عباس گفت : خدا تو را موفق بدارد و همواره موفق هستى . آنگاه عمر به ابن عباس گفت : مى دانى چرا مردم از شما روگردان شدند؟
ابن عباس : نه .
عمر: ولى من مى دانم .
ابن عباس : به چه علت ؟
عمر: زيرا قريش مايل نبود كه نبوت و خلافت هر دو در خاندان شما جمع شده در نتيجه بر مردم اجحاف نماييد، پس قريش فردى را براى تصدى خلافت انتخاب نموده و در اين گزينش نيز موفق شده به حق رسيد.
ابن عباس : از خليفه مى خواهم بر من غضب ننموده آرام به سخنانم گوش دهد.
عمر: هر چه مى خواهى بگو!
ابن عباس : اما اين كه گفتى : قريش خوش نداشت كه نبوت و خلافت هر دو در خاندان شما جمع شود. خداوند هم درباره گروهى از مردم فرموده : ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم (127).
اين بدان سبب است كه آنها از قرآن كه خدا نازل فرمود كراهت داشتند پس خدا اعمالشان را محو و نابود كرد.
و اما اين كه گفتى : در آن صورت ما به ديگران اجحاف مى كرديم چنين نيست ؛ زيرا ما قومى هستيم كه اخلاق و كردارمان از اخلاق و كردار رسول خدا - صلى الله عليه و آله - نشات گرفته كه خدايش درباره او مى فرمايد: و انك لعلى خلق عظيم ؛ (128) حقا كه تو بر نيكو خلقى عظيم آراسته اى .
و نيز مى فرمايد: و اخفض جناحك لمن اتبعك من المومنين ؛ (129) پر و بال مرحمت بر تمام پيروان با ايمانت به تواضع بگستران .
و اما اينكه گفتى : قريش خود خليفه انتخاب كردند، خداوند هم در اين باره مى فرمايد: و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيره ؛ (130) و خداى تو هر چه بخواهد بيافريند و برگزيند و ديگران را هيچ اختيارى نيست . و تواى خليفه ! به خوبى مى دانى كه خداوند چه كسى را براى اين امر (خلافت ) برگزيده و اگر قريش نيز از آن ديد و نظر كه خدا انتخاب نموده انتخاب مى كردند، قطعا موفق شده به حق مى رسيدند.
عمر: اى پسر عباس ! آرام ، كه دلهاى شما بنى هاشم پيوسته به قريش پر از كينه و غش بوده است .
ابن عباس :اى خليفه به من مهلت ده و اين چنين دلهايى بنى هاشم را به داشتن غش و كينه متهم مكن ، چرا كه قلبهاى آنان با قلب رسول خدا - صلى الله عليه و آله - كه خدايش آن را از هر كدورت و زشتى پاك و منزه نموده ، ارتباط دارد، و اينها خاندانى هستند كه خداوند درباره آنان فرموده : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا ؛ (131).
اما اين كه گفتى : دلهاى بنى هاشم نسبت به قريش كينه دارد. چگونه كينه نورزد كسى كه حق خود را در دست ديگران مغصوب و به ناحق ماخوذ مى بيند. و آنگاه عمر به ابن عباس گفت : از تو سخنى به من رسيده كه دوست ندارم آن را با تو در ميان بگذارم و در نتيجه قدر و منزلت تو نزد من زايل گردد.
ابن عباس : چه سخنى ؟ آن را به من بگو! اگر حق است ، پس ‍ موجب برطرف شدن قدر من نزد تو نخواهد شد، وگرنه مى كوشم تا خود را از آن پاك كنم .
عمر: شنيده ام مى گوئى خلافت از روى ظلم و حسد از ما گرفته شده است .
ابن عباس : اما اين كه گفتى : حسد پس ما فرزندان آدم همه محسود هستيم ؛ زيرا ابليس بر پدرمان آدم حسد برد و او را از بهشت بيرون كرد. و اما اين كه گفتى : از روى ظلم خليفه خود مى داند صاحب حق (خلافت ) چه كسى مى باشد. و آنگاه گفت :اى خليفه ! آيا عرب بر عجم مباهات نمى كند به اين كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - از عرب است ؟ و آيا قريش بر ساير عرب فخر نمى كند كه رسول خدا از قريش است ؟ بنابراين ،
ما بنى هاشم به داشتن اين افتخار از ديگران سزاوارتريم .
سخن كه به اينجا رسيد عمر به ابن عباس گفت : فعلا كافى است برخيز و به خانه ات برو! ابن عباس برخاست و همين كه قدرى دور شد عمر با صداى بلند به او گفت من همچنان حق و احترام تو را پاس مى دارم .
ابن عباس صورت برگردانده و به عمر گفت : من بخاطر قرابتى كه با رسول خدا دارم بر گردن تو و تمام مسلمين حق دارم ، و هر كس كه اين حق را ادا كند وظيفه خود را انجام داده و گرنه ناسپاسى كرده است .
عمر به حاضران گفت : درود بر ابن عباس هيچ گاه نديدم با كسى بحث كند مگر اين كه بر او غالب آيد (132).
مؤ لّف :
آفرين بر ابن عباس ! كه در اين محاجه اش با عمر، حق مطلب را ادا نموده و حق بودن اميرالمومنين - عليه السلام - را براى تصدى خلافت از قرآن و سنت و نص صحيح و عقل سليم ، اثبات كرده است .
در اين مناظره چند نكته مهم آمده است : يكى تاييد و تقرير عمر، اين گفتار ابن عباس را كه به او گفته : تو اى خليفه نيك مى دانى كه خداوند چه كسى را براى اين امر (خلافت ) برگزيده است ؛ (يعنى اميرالمومنين على - عليه السلام - را).
و ديگرى اين گفتارش را كه به او گفته : چگونه كينه نورزد كسى كه حق خود را در دست ديگران مى بيند.
و هم اين سخن او را و اما اينكه گفتى : به ظلم ، همانا خليفه خود مى داند چه كسى صاحب حق (خلافت ) است .
و من در ميان فرزندان ابن عباس كسى را سراغ ندارم كه اين چنين در مساءله خلافت و امامت ، بحث و تحقيق كرده باشد جز مامون كه با فقهاى عامه چنان محاجه نموده كه توان پاسخگويى و رد او را نداشته ، بناچار به حق اعتراف كرده اند. (و البته در بين فرزندان عباس غير از مامون هم خلفايى متشيع و يا شيعه واقعى وجود داشته است .)
64- محاجه مامون با علماء عامه
چنانچه در عقد الفريد از اسحاق بن ابراهيم نقل كرده كه مى گويد: يحيى بن اكثم كه در آن زمان قاضى القضاه بود به نزد من و جمعى ديگر از فقهاء فرستاد و گفت : خليفه (مامون ) از من خواسته كه بامدادان خودم با چهل نفر از كسانى كه قدرت فهم و پاسخگويى مسائل را داشته باشند نزد او برويم ، اينك شما چنين افرادى را به من معرفى كنيد.
اسحاق مى گويد: من چند تن را به او معرفى نموده و خودش ‍ نيز تعدادى بر آنها افزود تا مجموعا چهل نفر شدند، پس آنا را آماده كرد و صبح روز بعد همگى بر مامون وارد شديم و پس ‍ از گفتگوى كوتاهى مناظره آغاز شد.
اسحاق : من از فرصت استفاده كرده گفتم : من مى پرسم .
مامون : بپرس .
اسحاق : به چه دليل خليفه ادعا مى كند كه على - عليه السلام - پس از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - از همه مردم برتر و به تصدى خلافت سزاوارتر بوده است ؟
مامون : به من بگو آيا ملاك برترى در بين مردم به چيست ، كه مى گويند فلانى از فلانى افضل است ؟
اسحاق : به داشتن اعمال صالح و نيك ...
مامون : حال فضائل على را به طور اجمال به نقل از راويان خودتان بررسى كن و آنها را با فضائل ابوبكر مقايسه نما، اگر برابر بودند بگو ابوبكر افضل است ، نه بخدا سوگند، بلكه تمام فضائل ابوبكر و عمر و عثمان را روى هم با فضائل على بسنج اگر همانند بودند، بگو آنان افضلند، نه ، قسم به خدا،
بلكه تمام فضائل ده نفرى را كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به بهشت رفتن آنان را گواهى داده يك طرف قرار ده و فضائل على - عليه السلام - را در طرف ديگر و آنها را با هم مقايسه كن ! اگر متعادل بودند بگو آنان افضلند. و آنگاه گفت :اى اسحاق ! آيا روزى كه خداوند پيامبرش را به رسالت برگزيد كدام عمل از همه اعمال برتر بوده است ؟
اسحاق : ايمان به خدا و رسول از روى اخلاص .
مامون : آيا افضل اعمال سبقت به اسلام نبوده است ؟
اسحاق : بله .
مامون : آيه قرآنش را بخوان : والسابقون السابقون اولئك المقربون (133) كه مقصود سبقت گيرندگان به اسلام هستند. اينك كسى را سراغ ندارى كه پيش از على - عليه السلام - اسلام آورده باشد؟
اسحاق : درست است كه على پيش از همه اسلام برگزيده وليكن او در آن موقع كودكى خردسال بوده و شرعا مكلف به تكليفى نبوده است ، ولى ابوبكر موقعى كه اسلام آورده بزرگسال و مكلف بوده است .
مامون : فعلا بگو كداميك پيش از ديگرى اسلام آورده و آنگاه درباره كوچكى و بزرگى با تو گفتگو خواهيم كرد.
اسحاق : على قبل از ابوبكر اسلام آورده اما بدان گونه كه گفتم .
مامون : بسيار خوب ، حال بگو آيا اسلام على بخاطر الهامى الهى بوده كه مستقيما در قلب او وارد شده يا بخاطر اجابت دعوت رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بوده است ؟
اسحاق در فكر فرو رفت . مامون : نگويى به الهام الهى بوده وگرنه على را بر رسول خدا مقدم داشته اى ؛ زيرا رسول خدا پيش از آن كه جبرئيل بر او نازل شود از آيين اسلام اطلاعى نداشته است .
اسحاق : درست است كه اسلام على بنا به دعوت رسول خدا بوده است .
مامون : آيا اين دعوت رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به دستور پروردگارش بوده يا از نزد خودش ؟
اسحاق مى گويد: باز هم در فكر فرو رفتم ، پس مامون گفت : رسول خدا را به انجام كارى برخاسته از فكر خودش نسبت ندهى ، زيرا خداوند در قرآن مجيد از قول رسولش مى فرمايد: و ما انا من المتكلفين (134).
اسحاق بنا به امر خدا بوده است .
مامون : آيا ممكن است كه خداوند رسولش را نسبت به دعوت كودكى كه مكلف به تكليفى نبوده مامور كند؟ اسحاق : پناه مى برم به خدا از اين گفتار!
مامون : آيا اين مطلب را درباره رسول خدا - صلى الله عليه و آله - روا مى دارى كه او به گونه اى تكلف آميز كودكان را به قوانينى كه در توان آنها نبوده دعوت كرده و آنان زمانى بنا به دعوت رسول خدا مكلف شوند و زمانى هم برگشته و تكليفى بر آنها نباشد، و حكم رسول هم در حقشان غير نافذ؟
اسحاق : پناه مى برم به خدا!
مامون : ولى تو اى اسحاق ! در اين گفتارت ناآگاهانه به فضيلتى از فضائل على اشارت نموده اى و آن اين كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - با اين دعوتش حساب على را از ديگران جدا نموده تا از اين راه بزرگى و عظمت او بر همگان روشن و مبرهن باشد. و چنانچه اين موضوع به على اختصاص نداشت ، مى بايست رسول خدا كودكان ديگر را نيز به اسلام دعوت كند، آيا به تو رسيده كه پيغمبر، اطفال ديگرى را از خاندان و بستگانش به اسلام دعوت نموده باشد؟
اسحاق : اين را نمى دانم .
مامون : پس درباره موضوعى كه از آن اطلاعى ندارى بحث نكن .
مامون : پس از سبقت به اسلام كدام عمل از تمام اعمال افضل بوده است ؟
اسحاق : جهاد در راه خدا.
مامون : درست است ، آيا در ميان اصحاب رسول خدا - صلى الله عليه و آله - كسى را سراغ دارى كه جهادش همپايه على - عليه السلام - باشد؟
اسحاق : در چه وقت ؟
مامون : هر وقت كه بگويى .
اسحاق : جنگ بدر.
مامون : بسيار خوب ، من هم غير از آن را نخواسته ام ، زيرا كه نبرد على در اين جنگ از همه بيشتر بوده است .
مامون : شماره كشته هاى دشمن در بدر چند نفر بوده ؟
اسحاق : شصت و اندى .
مامون : از اين تعداد چند نفر را على كشته است ؟
اسحاق : نمى دانم .
مامون : بيست و دو يا بيست و سه نفر را على به تنهايى كشته و بقيه را ساير مسلمانان .
اسحاق : ابوبكر نيز در اين جنگ در جايگاه مخصوص پيغمبر در كنار آن حضرت بوده است .
مامون : ابوبكر در آنجا چكار مى كرده است ؟
اسحاق : به رايزنى و تدبير امور جنگ مشغول بوده .
مامون : آيا به تنهايى يا با مشاركت رسول خدا و يا به گونه اى كه رسول خدا به فكر و تدبير او نيازمند بوده است ؟
اسحاق : پناه مى برم به خدا! از هر سه قول .
مامون : بنابر اين مجرد حضور در جايگاه پيغمبر - صلى الله عليه و آله - چه فضيلتى را براى او اثبات مى كند، و آيا آن كس ‍ كه در پيشاپيش رسول خدا شمشير مى زده ، از كسى كه نشسته بوده افضل نيست ؟!
اسحاق : تمام لشكريان رسول خدا مجاهد بوده اند.
مامون : قبول دارم وليكن روشن است كسى كه سرگرم كارزار و حرب و قتال بوده از كسى كه جنگ نمى كرده افضل است ، آيا قرآن نخوانده اى :
لا يستوى القاعدون من المومنين غير اولى الضرر و المجاهدون فى سبيل الله ... (135).
هرگز مومنانى كه بى هيچ عذرى مانند نابينايى ، مرض ، فقر و غيره از كار جهاد باز نشينند با آنان كه به مال و جان كوشش ‍ كنند يكسان نيستند.
اسحاق : ابوبكر و عمر نيز مجاهد بوده اند.
مامون : آيا آنان كه در جنگ شركت نموده اند بر آنان كه در خانه هايشان مانده و اصلا در صحنه جنگ حضور نداشته اند برترى ندارند؟
اسحاق : بله .
مامون : پس به همين نسبت كسى كه در ميدان نبرد فداكارى و جانفشانى كرده از عمر و ابوبكر كه تنها حضورى داشته ولى نجنگيده اند افضل مى باشد.
اسحاق : صحيح است .
مامون :اى اسحاق ! قرآن مى خوانى ؟
اسحاق : بله .
مامون : بخوان سوره هل اتى ... را.
اسحاق مى گويد: خواندم تا به اين آيه رسيدم : ... و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا... (136).
مامون : كافى است ، اين آيات كه تلاوت نمودى در شان چه كسى نازل شده ؟
اسحاق : در شان على - عليه السلام .
مامون : آيا مى دانى هنگامى كه على به مسكين و يتيم و اسير و طعام مى داد مى گفت : انما نطعمكم لوجه الله ... آيا شنيده اى كه خداوند در قرآن كسى را اين گونه بمانند على وصف نموده باشد؟
اسحاق : خير.
مامون : راست مى گويى ؛ زيرا خداى على ، على را بخوبى مى شناخته است .
مامون : آيا گواهى مى دهى كه عشره مبشره در بهشت هستند؟
اسحاق : بله .
مامون : حال اگر كسى در صحت و سقم اين خبر تشكيك كند او را كافر مى دانى ؟
اسحاق : پناه مى برم بخدا!
مامون : اگر كسى درباره سوره هل اتى ... ترديد كند و بگويد: نمى دانم از قرآن است يا نه ، آيا كافر است ؟
اسحاق : بله .
مامون : درست است ؛ زيرا آن دو با هم تفاوت دارند. (سوره هل اتى قطعى ، ولى آن روايت مشكوك است ).
مامون : نقل حديث مى كنى ؟
بله . مامون : حديث طير (137) را روايت مى نمايى ؟
اسحاق : بله .
مامون : آن را برايم نقل كن .
اسحاق مى گويد حديث را خواندم .
مامون : من تا به حال تصور مى كردم كه تو در پى حق هستى ، ولى الان خلاف آن بر من ثابت گرديد؛ زيرا از طرفى مى بينم اين حديث را صحيح مى دانى و از طرفى على را از ديگران افضل نمى دانى . و به حكم عقل ، كسى كه صحت اين خبر را باور داشته باشد ولى على را افضل نداند بايد يكى از سه مطلب را قائل شود؛ يا بايد بگويد كه دعاى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به اجابت نرسيده ، يا اين كه خداوند، افضل را نشناخته . و يا اين كه غير افضل نزد خدا محبوب تر بوده است ، حال كداميك را مى گويى ؟
اسحاق مى گويد: در فكر فرو رفتم .
مامون : هيچ كدام را نگويى ، وگرنه كافر شده تو را به توبه خواهم داد، و اگر غير از اين سه صورت ، تاويل ديگرى در نظر دارى بگو.
اسحاق : چيزى به ذهنم نمى رسد.
اسحاق : ابوبكر هم داراى فضيلت بوده .
مامون : قبول دارم ؛ زيرا اگر هيچ گونه فضيلتى نداشت نمى گفتند على افضل است .. حال بگو مقصودت چه فضيلتى است ؟
اسحاق : گفتار خداى تعالى : ثانى اثنين اذ هما فى الغار اد يقول لصاحبه لا تحزن ... (138) كه خداى تعالى در اين آيه از ابوبكر به عنوان صاحب (همراه ) رسول خدا - صلى الله عليه و آله - ياد كرده است .
مامون : من در قرآن ديده ام كه خداوند شخص كافرى را به عنوان صاحب فرد مومنى ذكر كرده است : قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت (139).
اسحاق : صاحب در اين آيه كافر بوده حال آن كه ابوبكر مومن بوده است .
مامون : قبول دارم ليكن در صورتى كه جايز باشد كافرى را با عنوان صاحب براى مومنى آورد، جايز خواهد بود كه مومن غير افضلى را نيز به عنوان صاحب براى پيغمبر - صلى الله عليه و آله - ذكر نمود.
اسحاق : ولى اين آيه فضيلت بزرگى را براى ابوبكر اثبات مى كند.
مامون : گويا اصرار دارى كه بطور مشروح درباره اين آيه با تو گفتگو كنم . حال بگو آيا حزن ابوبكر در ميان غار از روى رضا بوده يا غضب ؟
اسحاق : بخاطر ترسى بوده كه بر جان رسول خدا داشته كه مبادا به آن حضرت آسيبى برسد.
مامون : اين مطلب كه گفتى پاسخ من نبود، پاسخ من اين است كه مشخص كنى آيا حزن ابوبكر از روى خشنودى بوده يا سخط؟
اسحاق : از روى رضا و خشنودى .
مامون : بنابر اين آيا خداوند پيامبرى را برگزيده كه مردم را از رضاى الهى كه طاعت پروردگار است باز دارد؟
اسحاق : پناه مى برم بخدا!
مامون : ولى اين مقتضاى سخن خودت مى باشد؛ زيرا گفتى : حزن ابوبكر از روى رضا بوده .
اسحاق : درست است .
مامون : از طرفى در قرآن آمده كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به ابوبكر فرمود: لا تحزن ؛ محزون مباش . بنابراين پيغمبر ابوبكر را از داشتن حالتى كه طاعت پروردگار بوده باز داشته است .
اسحاق : پناه مى برم به خدا!
مامون : من مى خواهم با تو با مدارا بحث كنم به اميد اين كه خداوند تو را از باطل بازگردانده به راه حق هدايت كند، چرا كه مى بينم در سخنانت زياد به خدا پناه مى برى . و باز هم در اين ارتباط از تو مى پرسم آيا مقصود خداوند از آيه شريفه فانزل الله سكينه عليه ؛ (140) پس خداوند وقار و آرامش ‍ خاطر به او فرستاد كيست ؟ آيا رسول خداست يا ابوبكر؟
اسحاق : رسول خدا - صلى الله عليه و آله .
مامون : صحيح است . حال بگو مراد از مومنين در آيه شريفه : و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم (141)... ثم انزل الله سكينه على رسوله و على المومنين (142).
و در جنگ حنين كه فريفته بسيارى لشكر اسلام شديد... آنگاه خداى قادر وقار و سكينه خود را بر رسول خود و بر مومنان نازل فرمود... چه كسانى مى باشند؟
اسحاق : نمى دانم .
مامون : در جنگ حنين تمام كسانى كه با رسول خدا بودند فرار كردند و جز هفت نفر از بنى هاشم كسى با آن حضرت - صلى الله عليه و آله - باقى نماند، على بود كه در پيش روى رسول خدا شمشير مى زد و عباس كه مهار استر رسول خدا را در دست داشت ، و پنج نفر ديگر كه در اطراف رسول خدا حلقه زده از آن بزرگوار حفاظت و پاسدارى مى نمودند، تا اين كه خداوند فتح و پيروزى را نصيب رسولش گرداند. بنابراين ، مومنين كه در وقت نزول اين آيه سرگرم جهاد و كارزار بوده اند عبارت بوده اند از على و چند تن ديگر از بنى هاشم ، اكنون از تو مى پرسم كداميك از دو دسته اى كه در جنگ حنين بوده اند افضل هستند، آيا گروهى كه در ركاب رسول خدا با دشمنان اسلام نبرد مى كرده اند افضلند يا آنان كه فرار نموده و در صحنه جنگ حضور نداشته و در نتيجه مشمول آيه انزال سكينه نگشته اند؟
اسحاق : قطعا دسته نخست افضل هستند.
مامون : آيا كسى كه با رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در ميان غار بوده افضل است يا كسى كه در شب هجرت آن حضرت از مكه به مدينه در بستر او خوابيده و با ايثار جان خود از او نگهدارى نموده تا زمانى كه آن بزرگوار هجرتش را به پايان رسانده است . بدين شرح كه خداى تعالى رسولش را مامور نمود تا از على - عليه السلام - بخواهد در بسترش ‍ بخوابد و با جان خود از او محافظت نمايد. پس رسول خدا موضوع را با على در ميان گذاشته على گريه كرد، رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به او فرمود: سبب گريه ات چيست ؟ آيا از مرگ مى ترسى ؟
على - عليه السلام -: نه . سوگند بخدايى كه شما را به حق به پيامبرى برگزيده گريه ام بدين جهت نيست بلكه بخاطر ترس ‍ بر جان شماست ، آيا شما سالم مى مانيد؟
رسول خدا - صلى الله عليه و آله -: بله .
على - عليه السلام -: مشتاقانه پذيرا هستم و به جان و دل خريدار، و آنگاه برخاست و به طرف رختخواب پيامبر رفت و در ميان بستر آن حضرت آرميد و پيراهن آن بزرگوار را بر روى خود كشيد تا اين كه كفار قريش حمله نموده و آن حضرت را محاصره كرده شك نداشتند كه شخص خوابيده رسول خدا است . و نقشه آنان در اين توطئه اين بود كه از هر طائفه اى از قريش يك تن در اين ماجرا شركت نموده تا بنى هاشم به هنگام خونخواهى از يك قبيله قصاص نگيرند. و على - عليه السلام - صداى آنان را مى شنيد و مى فهميد كه قصد جان او را دارند، ولى هرگز نترسيد و هيچ بيتابى ننمود، آن گونه كه ابوبكر در غار دچار ترس و اضطراب گرديد، و على - عليه السلام - در آن شرايط سخت استقامت ورزيد تا اين كه خداوند، فرشتگانش را بر او نازل كرد و تا سپيده دم از او محافظت نموده او را از شر مشركين قريش در امان نگهداشتند، و چون خورشيد سر از افق برآورد و هوا روشن گرديد، على - عليه السلام - از ميان بستر برخاست و مشركين او را ديدند، پس از او پرسيدند: محمد كجاست ؟
على - عليه السلام - اطلاعى ندارم ، او را كه به من نسپرده بوديد، خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت .
بنابراين ، على - عليه السلام - در هر حال و در تمام عمر، هر روز بيش از پيش بر ديگران برترى داشته است .
مامون :اى اسحاق ! آيا حديث ولايت را روايت مى كنى ؟
اسحاق : بله .
مامون : آن را روايت كن . اسحاق حديث را نقل كرد.
مامون : معناى روايت چيست ؟ و چه وظيفه و تكليفى را اثبات مى كند؟
اسحاق : مردم مى گويند رسول خدا اين روايت را بدان جهت بيان فرموده كه بين على و زيد بن حارثه اختلافى پيش آمده و زيد ولاء و دوستى على را منكر شده پس حضرتش - صلى الله عليه و آله - فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه ....
مامون : رسول خدا در كجا اين روايت را بيان فرموده : آيا پس ‍ از بازگشت از حجه الوداع نبوده ؟
اسحاق : بله .
مامون : در حالى كه قتل زيد بن حارثه پيش از آن اتفاق افتاده است . وانگهى ، چگونه آن معنا را براى روايت مى پذيرى با اين كه اگر خودت پسر پانزده ساله اى داشته باشى كه به مردم بگويد: دوست من دوست پسرعموى من است ، اى مردم اين را بدانيد، آيا بر او اعتراض نمى كنى كه بيان اين مطلب چه فايده اى دارد.
اسحاق : البته .
مامون : پس چگونه گفتن مطلبى را كه درباره پسرت روا نمى دارى آن را به رسول خدا نسبت مى دهى ؟
مامون : حديث : انت منى بمنزله هارون من موسى را روايت مى كنى ؟
اسحاق : بله ، آن را از دو دسته از راويان شنيده ام ، دسته اى كه آن را تصحيح نموده ، و دسته اى كه آن را انكار كرده اند.
مامون : به كداميك بيشتر اطمينان دارى ؟
اسحاق : به كسانى كه آن را صحيح مى دانند.
مامون : آيا رسول خدا - صلى الله عليه و آله - اين حديث را بطور شوخى و مزاح بيان فرموده است ؟
اسحاق : پناه مى برم به خدا!
مامون : آيا نمى دانى كه هارون برادر پدر و مادرى موسى بوده ؟
اسحاق : بله مى دانم .
مامون : آيا على هم برادر ابوينى رسول خدا بوده ؟
اسحاق : نه .
مامون : آيا چنين نيست كه هارون پيغمبر بوده و على نبوده است ؟!
اسحاق : درست است .
مامون : بنابراين اخوت نسبى و نبوت در هارون بوده و در على نبوده است . حال كه چنين است پس معناى سخن رسول خدا - صلى الله عليه و آله - كه به على فرموده : انت منى بمنزله هارون من موسى چيست ؟
اسحاق : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - خواسته با اين سخن دل على را شاد كند در برابر منافقين كه گفته بودند: علت اين كه رسول خدا على را با خود به جنگ تبوك نبرده ، اين است كه مصاحبت او را خوش نداشته است .
مامون : آيا پيامبر خدا خواسته با گفتن سخن بى معنايى ، دل على را شاد نمايد؟
اسحاق مى گويد: در فكر شدم . مامون :اى اسحاق ! اين حديث معنايى دارد كه آيات قرآن آن را تبيين نموده است .
اسحاق : چه معنايى ؟
مامون : همان مطلبى كه خداوند از زبان موسى نقل كرده كه به برادر خود هارون گفت : اخلفنى فى قومى و اصلح ولا تتبع سبيل المفسدين ؛ (143) جانشين من باش و راه اصلاح پيش گير و پيرو اهل فساد مباش .
اسحاق : موسى در حالى كه زنده بود و براى مناجات به كوه مى رفت برادرش هارون را به جاى خود قرار مى داد و رسول خدا نيز موقعى كه به بعض غزوات مى رفت على را در مدينه جانشين خود مى نمود.
مامون : چنين نيست به من بگو آيا هنگامى كه موسى به كوه مى رفت كسى از بنى اسرائيل را همراه خود مى برد؟
اسحاق : نه .
مامون : پس هارون را در ميان قوم خود جانشين خويش قرار مى داد.
اسحاق : درست است .
مامون : آيا زمانى كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به غزواتش مى رفت كسى جز افراد ناتوان و زنان و كودكان را باقى مى گذاشت ، بنابراين ، معلوم مى شود كه جهت تشبيه على به هارون استخلاف پس از مرگ است نه در حال حيات كه فرض معقولى ندارد. و تاويل ديگرى نيز براى آيه به كمك ساير آيات به نظرم رسيده كه موضوع خلافت را بخوبى اثبات مى كند، و كسى را مجال خدشه در آن نيست ، و آن قول خداى تعالى است از زبان موسى كه گفت : واجعل لى وزيرا من اهلى ، هارون اخى ، اشدد به ازرى ، و اشركه فى امرى كى نسبحك كثيرا (144)
و از اهل بيت من يكى را وزير و معاون من فرما، برادرم هارون را، و بدو پشت مرا محكم و استوار ساز و او را در امر رسالت با من شريك ساز تا دائم به ستايش و سپاس تو پردازيم .
يعنى : فانت منى يا على بمنزله هارون من موسى وزيرى من اهلى و اخى شدالله بك ازرى و اشركك فى امرى كى نسبح الله كثيرا .
منزلت تو يا على ! نسبت به ، منزلت هارون است نسبت به موسى كه وزير من از اهل بيتم ، و برادرم مى باشى ، خداوند به وسيله تو، پشت مرا محكم نموده و تو را در امر رسالت من ، شريك ساخته تا خداى را بسيار تسبيح گوييم .
و آيا غير از اين معنى ، معناى صحيح ديگرى را براى اين روايت متصور است ؟!
اسحاق مى گويد: در اين وقت مجلس به طول انجاميده ، و آفتاب بالا آمده بود. پس يحيى بن اكثم قاضى ، به مامون گفت :اى خليفه ! تو حق را براى كسى كه خدا درباره اش اراده خير داشته به گونه اى غير قابل انكار روشن و آشكار نمودى . آنگاه مامون به ما رو كرده گفت : اگر چنين نبود كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرموده : مردم را در گفتارشان تصديق كنيد اين اظهارات شما را نمى پذيرفتم و سپس گفت : خدايا! من آنچه كه شرط نصيحت بود انجام دادم ، بارالها! من آنچه كه در اين باره وظيفه داشتم اداء نمودم ... (145)
مؤ لّف :
بعلاوه ، بر آنچه كه در مناظره مامون آمده ، از اين كه لفظ صاحب گوياى فضيلتى نيست مى گوييم همان گونه كه لفظ صاحب گاهى به معناى دوست و موافق مى آيد گاهى هم بر عكس ، چنانچه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به عايشه و حفصه فرمودند: انكن لصاحبات يوسف ؛ شما ياران يوسفيد. و نيز در قرآن كريم از قول يوسف آمده كه به دو يار كافر زندانيش گفت : يا صاحبى السجن ...؛ (146)اى دو يار زندانى من .
و از جمله قرائنى كه دلالت دارد بر اين كه مصاحبت ابوبكر با رسول خدا - صلى الله عليه و آله - از نوع دوم بوده ، اينكه آن حضرت از او نپذيرفته كه بر مركبش سوار شود، و همچنين به عنوان بخشش نيز آن را قبول نكرده بلكه آن را خريده است (147).
و عجيب تر اين كه آنان پس از نقل اين خبر، روايتى از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - نقل كرده اند كه فرموده : منت دارترين مردم بر من در مصاحبتش و مالش ، ابوبكر است و من اگر بخواهم براى خودم خليلى برگزينم ابوبكر را بر مى گزينم ، هيچ درى در مسجد گشوده نشود جز آن درى كه متعلق به ابوبكر است (148). زيرا در جايى كه رسول خدا نپذيرفته كه تنها براى پيمودن چند فرسخ از مركب سوارى او استفاده نمايد، چگونه مى فرمايد: منت دارترين مردم بر من ...؟!
گذشته از اين كه اين تعبير با آيه قرآن قل لا تمنوا على اسلامكم بل الله يمن عليكم ؛ (149) بگو شما به اسلام خود بر من منت منهيد، بلكه خدا بر شما منت دارد...، سازگار نيست .
و چگونه ممكن است كه رسول خدا چنين مطلبى را فرموده باشد با اين كه آن حضرت اولى است به مردم از خودشان كه در روز غدير به مردم فرمود: الست اولى بكم من انفسكم ؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولى نيستم ؟. و همه يكصدا گفتند: بله .
و چگونه مكن است كه پيغمبر فرموده باشد: اگر بخواهى خليلى دوستى براى خودم برگزينم ... با بيان لو امتناعيه و به صورت تعليق ، مگر مقام پيغمبر از خدا بالاترست ، چرا كه خداى تعالى ابراهيم - عليه السلام - را خليل خود قرار داده : و اتخذ الله ابراهيم خليلا (150).
ولى در حقيقت خواسته اند با جعل اين خبر فضيلتى از فضائل اميرالمومنين - عليه السلام - را بپوشانند، و آن موضوع عقد اخوت بستن رسول خدا است با آن حضرت ؛ زيرا پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بين هر دو نفر از اصحاب خود كه با هم تناسب روحى و اخلاقى داشته اند عقد اخوت بسته است ؛ از جمله بين ابوبكر و عمر، طلحه و زبير، سلمان و ابوذر، و خود آن بزرگوار نيز با اميرالمومنين ، همچنان كه موضوع بستن درهايى كه در داخل مسجد باز مى شده به جز درى كه متعلق به اميرالمومنين - عليه السلام - بوده بنا به دستور رسول خدا، در اين خبر كلمه اميرالمومنين - عليه السلام - به ابوبكر مبدل شده است . و ابن ابى الحديد به مجعول بودن اين مطلب تصريح نموده و گفته كه بكريه اين خبر را در مقابل خبرى كه در باره اميرالمومنين - عليه السلام - وارد شده جعل كرده اند (151).
و شاهد بر مجعول بودن آن اين كه جريان سد ابواب در سالهاى نخستين هجرت انجام گرفته ، در حالى كه طبرى اين خبر را در موقع وفات رسول خدا به حضرتش - صلى الله عليه و آله - نسبت داده است .
بعلاوه ، در صورتى كه ابوبكر جانشين رسول خدا - صلى الله عليه و آله - و سلطان مسلمين باشد - بنابر اعتقاد آنان - پس ‍ رسول خدا به چه كسى وصيت نموده كه خوخه (در) ابوبكر باقى بماند.
و نيز تائيد مى كند گفتار مامون را مبنى بر اين كه نسبت على - عليه السلام - با رسول خدا همچون هارون بوده نسبت به موسى در جهات عديده اى به جز اخوت نسبى و نبوت ظاهرى ، روايتى كه قطان از عامه نقل كرده كه جبرئيل به هنگام ولادت هر كدام - از امام حسن و امام حسين (ع ) - بر رسول خدا نازل شده و به آن حضرت عرضه داشت : همانا كه منزلت على نسبت به تو منزلت هارون است نسبت به موسى ، پس اين دو مولود را به نامهاى پسران هارون ، شبر و شبير، نامگذارى كن ، و نيز در اين جهت كه مردم پس از رسول خدا دچار فتنه و فريب شدند همانند بنى اسرائيل پس از غيبت موسى - عليه السلام - و اين كه مردم اميرالمومنين را تنها گذاشتند همان گونه كه بنى اسرائيل هارون را.
و همچنين اميرالمومنين - عليه السلام - به نزد رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شكايت برد بدانسان كه هارون به نزد موسى و در اين جهت كه به او سوءقصد نمودند همچنان كه بنى اسرائيل درباره هارون .
چنانچه ابن قتيبه در خلفا (152) مى نويسد: ... و آنگاه عمر برخاست و با گروهى به طرف خانه فاطمه روانه گرديد تا اين كه به خانه رسيده در را كوبيدند، و چون فاطمه - عليهاالسلام - از داخل خانه صداى آنان را شنيد و دانست به چه منظور بر در خانه اجتماع نموده اند با صداى بلند فرياد برآورد: يا ابه ماذا لقينا من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه ؛ اى پدر! چه ظلم و آزارها كه از پسر خطاب و پسر ابن قحافه ديده ايم .
و چون جمعيت حاضر بر در خانه ، صداى آن مظلومه را شنيدند همگى با چشم گريان برگشته نزديك بود از شدت ناراحتى و اندوه قلبهايشان آب ، و جگرهايشان پاره شود، به جز عمر و چند نفر ديگر كه ماندند تا اين كه على - عليه السلام - را از خانه بيرون آورده او را براى بيعت گرفتن به نزد ابوبكر بردند و به آن حضرت گفتند: با ابوبكر بيعت كن !
اميرالمومنين فرمود: اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟
گفتند: سوگند به خداى يگانه تو را مى كشيم .
اميرالمومنين - عليه السلام -: آيا بنده خدا و برادر رسولش را مى كشيد؟!... او آنگاه على - عليه السلام - خود را به قبر پيامبر رساند و با ناله و فرياد مى گفت : يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى ؛ (153) (اى جان برادر)اى فرزند مادرم ! قوم ، مرا خوار و زبون داشتند تا آنجا كه نزديك بود مرا به قتل رسانند.
و اما راجع به اين گفتار مامون كه به اسحاق گفته : ولكن مقايسه كن فضائل على را با فضائل ابوبكر و عمر و عثمان از عارفى درباره فضائل اميرالمومنين - عليه السلام - پرسيدند؛ گفت : چه گويم درباره كسى كه دشمنانش از روى كينه و حسادت ، و دوستانش بخاطر ترس بر جان خود،
فضائل و مناقبش را پوشيده نگه داشتند و از اين ميان فضائلش شرق و غرب عالم را فرا گرفت : يريدون ليطفوا نور الله بافواههم و الله متم نوره ولو كره الكافرون
كافران مى خواهند تا نور خدا را به گفتار باطل و طعن و مسخره خاموش كنند و البته خدا نور خود را هر چند كافران خوش ندارند تمام خواهد داشت . آرى ماه بايد بدرخشد، و مشك بوى افشانى كند.
و اما اين كه مامون گفته : مقايسه كن فضائل على را با فضائل ثلثه و بقيه عشره مبشره تعبير نادرستى است ؛ زيرا با مجعول بودن رواياتى كه در فضائل آنان آمده - چنانچه از خبر بعد معلوم خواهد شد - ديگر صحيح نيست گفته شود فضائلهم ؛ فضائل آنان به صورت اضافه ، بلكه مى بايست به مجرد نسبتى اكتفا نمود و گفت : فضائل لهم ؛ فضائلى منسوب به آنان . و درباره چگونگى پيدايش روايات در فضائل آنان .
ابوالحسن مدائنى در كتاب احداث و ابن عرفه كه به نفطويه معروف است در تاريخش - كه بنا به گفته ابن ابى الحديد آن دو از مورخين بزرگ عامه هستند - نقل كرده اند كه : معاويه به تمام عمال و فرمانداران خود نامه نوشت كه كليه شيعيان و هواداران عثمان را و كسانى را كه درباره فضائل او جعل حديث و تبليغ مى كنند شناسايى نموده آنان را گرامى و مقرب داشته ليست كاملى از راويان حديث و اسامى پدران و بستگانشان و نيز متن رواياتى را كه نقل نموده اند تهيه كرده برايم بفرستيد. دستورالعمل اجرا شد، و معاويه براى تمام آن راويان انواع صله ها و بخششها و قطايع منظور مى داشت تا اين كه اين سبب شد كه تمام شهرها و نواحى پر از ذكر فضائل عثمان گرديد، و پس از مدتى باز معاويه به عمالش نوشت كه روايات در فضائل صحابه و خلفاى اول و دوم دعوت و تشويق نماييد و هيچ روايتى در فضائل ابوتراب نباشد مگر اين كه نظير آن را براى صحابه جعل كنند، و اگر اين كار بخوبى انجام پذيرد دل مرا شاد و ديدگانم را روشن و حجت ابوتراب و تمام نقاط منتشر گرديد تا جائى كه آن روايات بر بالاى منابر و در مدارس كودكان و نوجوانان و در منازل مورد تعليم و تعلم و نقل و گفتگو قرار گرفت (154).
و با توجه به اين حقيقت تاريخى ديگر چه ارزش و قيمتى براى آن گونه روايات خواهد بود و اگر به ديده انصاف بنگرند تنها از فضائل ابوبكر - كه افضل و اسبق آنان به اسلام بوده - آن مقدار واقعيت دارد كه عمر در روز سقيفه در مقام تعريف و تمجيد از او بيان نموده و روشن است كه او در مقام استقصاء و بيان تمام فضائل او بوده چه آن كه در صدد جانشين نمودن او از براى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بوده است . و آنها منحصر در دو منقبت است ؛ يكى نماز خواندن اوست به جاى رسول خدا، و به دستور آن حضرت - صلى الله عليه و آله - و ديگرى مصاحبت او با رسول خدا در ميان غار. اما اول ، به وسيله دخترش عايشه انجام گرفته كه به دروغ از قول رسول خدا به وى گفته بود به مسجد رفته ، و به جاى آن حضرت - صلى الله عليه و آله - نماز بخواند. و شاهد بر مدعى اين كه هنگامى كه رسول خدا از اين موضوع باخبر شد با اين كه به شدت بيمار و ناتوان بود برخاست و با تكيه نمودن بر دو نفر خود را به مسجد رسانيده وى را به عقب كشانيد و خود با حالت نشسته براى مردم نماز خواند.
و اما مصاحبتش در غار هم به پيشنهاد و يا دعوت پيغمبر نبوده - بنابر آنچه كه احمد بن حنبل نقل كرده - (155) بلكه به اراده و تصميم خود او بوده بدين ترتيب كه رسول خدا به تنهايى از خانه خارج شده و هنگامى كه ابوبكر اين را شنيده به دنبال آن حضرت به راه افتاده ، بدون آن كه وجود مبارك را مطلع سازد و همين هم سبب شده كه پاى مبارك رسول خدا مجروح گردد؛ زيرا موقعى كه پيغمبر - صلى الله عليه و آله - متوجه شده كسى به دنبال او مى آيد به تصور اين كه دشمن است و دارد او را تعقيب مى كند، تعجيل نموده پاى مباركش ‍ زخم برداشته بود. و در ميان غار هم پيوسته فزع و بيتابى نموده تا جايى كه رسول خدا او را نهى نموده و با اين همه آرام نگرفته بود.
و شيخ صدوق (ره ) نيز در كتاب عيون (156) خبر محاجه مامون را با علماى عامه - با تفاوتهايى - نقل كرده ، و آورده كه آن چهل نفر كه به منظور بحث و مناظره نزد مامون رفته بودند بعضى از آنان محدث و بعضى ديگر متكلم بوده اند و مامون با هر دو دسته گفتگو نموده و آنان را محكوم ساخته است .
و قبلا يادآور شدم كه در بين نوادگان عباس گروهى متشيع و گروهى هم شيعه واقعى وجود داشته است ؛ از آن جمله معتضد فرزند موفق بن متوكل . سيوطى در تاريخ خلفا آورده : در سال دويست و هشتاد و چهار هجرى معتضد تصميم گرفت معاويه را بر منابر نفرين كند، وزير او عبيدالله وى را از شورش عامه برحذر داشت معتضد اعتنايى به او نكرد، و مجموعه اى مشتمل بر فضائل على - عليه السلام - و مطاعن معاويه گردآورى نمود. قاضى يوسف نيز به معتضد هشدار داد ولى به او هم توجهى ننمود و در پاسخ وى گفت : اگر كسى به مخالفت برخيزد او را سركوب خواهم نمود. قاضى يوسف به او گفت : پس با علويين چه مى كنى كه اينك از اطراف بر عليه تو شوريده اند و آنگاه كه مردم چيزى از فضائل اهل بيت بشنوند به آنان روى آورده حكومت تو متزلزل خواهد شد؟ پس اين نكته در نظر معتضد هم آمده به همين جهت از آن كار صرفنظر نمود (157).
مؤ لّف :
چگونه مى شود كه عامه و پيروان سنت شيخين در گذشته در طول هشتاد سال سب اميرالمومنين - عليه السلام - را - كه از حيث علم و عمل همچون رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بوده و پيغمبر به او فرموده : حربك حربى و سبك سبى - بر روى منابر مى شنيده و هيچ گونه عكس العملى از خود نشان نمى داده اند، اما اگر بشنوند كه معاويه كه از ابوجهل هم بدتر بوده سب مى شود شورش به پا مى كند؟! با اين كه معتضد و پيش از او مامون - معتضد تنها مجموعه اى را كه مامون گردآورى كرده بود از خزانه خارج ساخت - تنها كارى كه انجام داده بودند اين كه ، رواياتى را كه مشتمل بر لعن رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بر معاويه بود به نقل از طريق عامه ، جمع آورى نموده بودند.
مسعودى در مروج الذهب در شرح حال معتضد آورده : هنگامى كه معتضد در زندان پدرش بود خواب ديد پيرمردى در كنار دجله نشسته دستش را به جانب دجله دراز نموده آب دجله در دستش قرار مى گرفت ، بطورى كه دجله خشك مى شد و سپس آن را رها نموده دجله به حال اول بر مى گشت . معتضد مى گويد از نام او پرسيدم ، گفتند: اين على بن ابيطالب - عليه السلام - است ، پس من برخاسته به نزد او رفته بر او سلام كردم ، در اين موقع به من فرمود: اى احمد! خلافت به تو خواهد رسيد زنهار معترض فرزندانم نشوى و آنان را آزار ندهى . گفتم : سمعاو طاعه يا اميرالمومنين !.
مسعودى آورده : به همين سبب معتضد - پس از به خلافت رسيدنش - در حق آل ابيطالب نيكى نموده آنان را مقرب خود گرداند، و هنگامى كه محمد بن زيد از طبرستان مالى به بغداد فرستاد تا بطور پنهانى بر آل ابيطالب پخش شود، معتضد فرستاده را طلبيد و به او گفت : چرا پنهانى ؟ آن را آشكار كن (158).
65- عمر و مساءله عول
شيخ كلينى (ره ) در كافى به اسنادش از زهرى از عبيدالله بن عبدالله بن عتبه نقل كرده كه مى گويد: با ابن عباس مذاكره و گفتگو مى كردم ، سخن از سهام ورثه به ميان آمد، ابن عباس ‍ گفت : سبحان الله العظيم ! آيا ممكن است خدايى كه از شماره توده هاى شن بيابانها آگاهى دارد در ميان مالى دو نصف و يك ثلث قرار دهد؛ زيرا آن دو نصف تمام مال را فرا مى گيرد. پس جاى 3/1 كجا خواهد بود؟!
زفر بن اوس به ابن عباس گفت : نخستين كسى كه در سهام ورثه عول (159) به وجود آورده چه كسى بوده ؟
ابن عباس : عمر بن الخطاب ، هنگامى كه سهام ورثه بر او پيچيده مى شد مى گفت : بخدا سوگند نمى دانم كداميك از شما را خدا مقدم نموده (تا چيزى از او كم نشود) و كدام را موخر (تا از او كم شود). و چاره اى جز اين ندارم كه از تمام ورثه به نسبت سهامشان كم كنم . آنگاه ابن عباس گفته : قسم بخدا اگر عمر آن را كه خدا مقدم داشته مقدم مى نمود و آن را كه موخر داشته موخر مى كرد هرگز عول پيش نمى آمد.
زفر پرسيد كدام را خدا مقدم داشته و كدام را موخر؟
ابن عباس : هر فريضه اى كه داراى دو نصيب است ، اعلى و ادنى مقدم است ، و هر فريضه اى كه تنها يك مقدر دارد موخر است .
زفر: چرا زمانى كه عمر زنده بود حكم مساءله را به او نگفتى ؟
ابن عباس : از او مى ترسيدم .
و آنگاه زهرى مى گويد: اگر چنين نبود كه بر ابن عباس ‍ پيشوايى پرهيزكار و نافذالحكم تقدم جسته بود، هيچ دو نفرى در علم و دانش ابن عباس اختلاف نمى نمودند (160).
مؤ لّف :
ابن ابى الحديد مى گويد: عمر مردى سخت ، پر مهابت ، سياس ، و بى محابا بوده و بزرگان صحابه از او تقيه مى نموده اند. و پس از مرگ او زمانى كه ابن عباس حكم مساءله عول را اظهار نمود و پيش از آن اظهار نكرده بود به او گفتند: چرا در زمان حيات عمر آن را ابراز نداشتى ؟ گفت : از او مى ترسيدم زيرا وى مردى مهيب بود (161).
شگفتا! آنگاه كه گفته شود زنى در مقام محاجه با او وى را محكوم نموده بطورى كه ناچار به اقرار شده است مى گويند بسيار متواضع بوده . و هرگاه گفته شود كه در باب ارث حكم خدا را ندانسته و دانشمندان از تفهيم او مى ترسيده اند مى گويند سخت و بسيار با مهابت بوده است .

دو متعه


66- دو متعه
ابن ابى الحديد آورده : عمر مى گفت : در زمان رسول خدا - صلى الله عليه و آله - دو متعه وجود داشت ، و من هر دو را تحريم مى كنم و انجام دهنده آنها را مجازات ، (آن دو عبارتند از: متعه زنان و متعه حج ) (162)
مؤ لّف :
با اين كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - اشرف پيامبران الهى بوده نمى توانسته از پيش خودش حلالى را حرام و يا حرامى را حلال نمايد. و خداى تعالى فرموده : ولو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين
و اگر محمد به دروغ به ما سخنانى مى بست ، محققا او را (به قهر و انتقام ) مى گرفتيم و رگ گردنش را قطع مى كرديم .
ولى عمر اين گونه احكام خدا را با راى و نظر خود تعبير داده ، كسانى هم از او پذيرفته و برايش عذر مى آورند. چنانچه ابن ابى الحديد پس از نقل خبر ياد شده مى گويد: گرچه ظاهر اين سخن زننده و منكر است ولى ما براى آن تاويل و توجيه داريم .
عجبا! پسر عمر اين حكم پدر را بر او انكار مى كند وليكن ابن ابى الحديد آن را پذيرفته برايش توجيه مى كند. در صحيح ترمذى (163) از زهرى از سالم بن عبدالله بن عمر نقل كرده كه مى گويد: مردى شامى از پدرم - عبدالله بن عمر - از حج تمتع پرسش نمود؛ عبدالله به او پاسخ داد حلال است .
شامى گفت : ولى پدرت عمر از آن منع كرده است .
عبدالله : آيا اگر پدرم آن را تحريم كرده ، اما رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آن را انجام داده بر طبق كداميك از آنها بايد عمل نمود؟
جاى شگفت نيست ، در جايى كه آنان براى جلوگيرى نمودن او از وصيت رسول خدا و نسبت هجر به آن بزرگوار توجيه نموده اند، و همچنين براى تخلف او از لشكر اسامه ، با تاكيدات فراوانى كه رسول خدا درباره آن نموده و متخلفين از آن را لعن كرده بود، و خدا هم درباره پيامبرش فرموده : و ما ينطق عن الهوى ، ان هو الا وحى يوحى .
شهرستانى در كتاب ملل و نحل آورده : اول تنازعى كه در بيمارى وفات رسول خدا - صلى الله عليه و آله - رخ داد ماجرائى است كه محمد بن اسماعيل بخارى به اسنادش از عبدالله بن عباس نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه بيمارى وفات رسول خدا شديد شد، فرمود: ايتونى بدواه و قرطاس اكتب لكم كتابا لا تضلون بعدى .
برايم دوات و كاغذ بياوريد تا برايتان مكتوبى بنويسم كه پس از من گمراه نگرديد. در اين موقع عمر گفت : مرض بر پيغمبر غالب گشته ، كتاب خدا براى ما كافى است ، و با اين سخن عمر گفتگو و مشاجره حاضران بالا گرفت ، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به آنان فرمود: برخيزيد كه نشايد نزد من مشاجره و نزاع كنيد. سپس ابن عباس گفت : الرزيه كل الرزيه ما حال بيننا و بين كتاب الله .
تمام مصيبت هنگامى روى داد كه عمر بين ما و نوشتار رسول خدا - صلى الله عليه و آله - حائل گرديد (164).
ابن ابى الحديد پس از نقل اين خبر مى گويد: معاذ الله ! كه ظاهر اين گفتار عمر مقصود او باشد، ليكن او (عمر) به علت صراحت لهجه و خشونت ذاتى كه داشته اين گونه تعبير كرده است . و بهتر اين بود كه بگويد: رسول خدا مغلوب مرض گشته است ، و حاشا كه غير از اين مراد او باشد (165).
مؤ لّف :
در اينجا بايد گفت : اگر خشونت ذاتى مى تواند عذر باشد پس ‍ ابوجهل هم در آن همه اهانتهايش نسبت به رسول خدا - صلى الله عليه و آله - معذور بوده ، ملامتى بر او نيست ، و همچنين كفار كه درباره آن حضرت گفتند: انه لمجنون .
و نيز شهرستانى آورده : دومين خلافى كه در بيمارى وفات رسول خدا به وقوع پيوست اين بود كه آن حضرت به مردم فرمود: تا با لشكر اسامه خارج شوند و متخلفين از آن را لعن و نفرين نمود، پس بعضى گفتند: بر ما واجب است اطاعت و امتثال فرمان رسول خدا، و گروهى هم گفتند حال پيغمبر وخيم است و ما را طاقت دورى از آن بزرگوار نيست ، درنگ مى كنيم تا ببينيم حال پيغمبر چگونه خواهد شد (166).
مؤ لّف :
در اينجا با اين كه اكثر بزرگان عامه اعتراف نموده اند كه جلوگيرى عمر از وصيت رسول خدا - صلى الله عليه و آله - و نيز تخلف آنان از جيش اسامه از مصائب جبران ناپذير اسلام بوده ، ولى بعضى از آنان هم در مقام اعتذار برآمده كه گفته اند: غرض آنان از عدم خروج با لشكر اسامه اقامه مراسم دينى و تقويت اسلام بوده است . با اين كه معنا و مفهوم اين سخن اين است كه آنان نسبت به اقامه مراسم دينى از رسول خدا آگاه تر بوده اند! و خداوند در انتخاب رسولش به اصابت نرسيده است . و اتفاقا از اين موضوع نيز پرده برداشته و در روايتى از پيغمبر - صلى الله عليه و آله - نقل كرده اند كه آن حضرت دير مى آمد مى ترسيد بر عمر نازل شده باشد، و اين كه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است ! (167). و با اين ترتيب پس اعتراض كسانى كه در مورد نسبت پريشان گويى او به رسول خدا، بر او انتقاد نموده اند وارد نخواهد بود؛ زيرا اين عمر نبوده كه آن حرفها را زده بلكه گوينده حقيقى فرشته بوده است .
67- حقش را به او بازگردان
ابن ابى الحديد از موفقيات زبير بن بكار از عبدالله بن عباس نقل كرده كه مى گويد: من به همراه عمر در كوچه اى از كوچه هاى مدينه قدم مى زديم ، در اين موقع عمر به من رو كرده گفت : اى ابن عباس ! مى دانم كه يار تو - اميرالمومنين - مظلوم واقع شده است . ابن عباس مى گويد: با خود گفتم بخدا سوگند نبايد بر من پيشى گيرد پس به او گفتم : حال كه چنين است حقش را به او بازگردان .
ابن عباس مى گويد: در اين وقت عمر دستش را از دستم ربود و به تنهايى پيش رفت و سپس ايستاد تا اين كه من به او ملحق شدم ، پس به من گفت :اى ابن عباس ! به اعتقاد من تنها علتش ‍ اين بود كه قومش او را كوچك شمرده اند.
ابن عباس مى گويد: با خود گفتم اين سخنش از اول بدتر بود به او گفتم ولى به خدا سوگند، نه خدا و نه رسولش ، او را كوچك نشمرده اند، آن هنگام كه او را مامور نمودند تا سوره برائت را از دست يار تو (ابوبكر) بگيرد. در اين موقع عمر از من رو برگردانده و با شتاب رفت و من نيز بازگشتم (168).
مؤ لّف :
ابن نديم در فهرست از هشام بن حكم نقل كرده كه مى گويد: در شگفتم از كسانى كه آن را كه خدا بر خلافتش ‍ تصريح نموده عزل كرده اند، و آن را كه خدا عزل نموده نصب كرده اند!
68- اظهارنظر عمر درباره خلافت اميرالمومنين (ع )
و نيز از كتاب تاريخ بغداد مسندا از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: روزى در ابتداى خلافت عمر بر او وارد شده ديدم صاعى از خرما در ميان زنبيلى جلويش قرار داشت ، وى مرا به خوردن خرما دعوت نموده ، من يك دانه خوردم و بقيه اش را خود او تمام كرد و آنگاه كوزه آب را برداشت و آب آشاميد و سپس بر متكايى تكيه زده و پيوسته حمد خدا مى كرد. در اين حال به من رو كرده و گفت : اى عبدالله ! از كجا آمده اى ؟
ابن عباس : از مسجد.
عمر: پسر عمويت را در چه حالى ترك كردى ؟
ابن عباس مى گويد: تصور كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است . گفتم : او را ترك كردم در حالى كه با همسالان خود مشغول لعب و بازى بود.
عمر: مقصودم عبدالله نيست بلكه بزرگ شما اهل بيت - اميرالمومنين (ع ) - مى باشد.
ابن عباس : او را ترك كردم در حالى كه به آبيارى نخلستان فلانى مشغول بود و پيوسته قرآن مى خواند.
عمر: از تو سوالى دارم ، بر تو باد قربانى شترانى اگر بخواهى پاسخش را بر من كتمان كنى ، آيا او - اميرالمومنين - هنوز دل به خلافت دارد؟
ابن عباس : بله .
عمر: آيا معتقد است كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بر آن تصريح نموده است ؟
ابن عباس : آرى ، و من از پدرم پرسيدم كه آيا او در اين ادعايش راست مى گويد؟ پدرم گفت : بله .
عمر: من هم آن را فى الجمله قبول دارم . و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در اين باره مطلبى فرموده ناتمام ، كه نه حجتى را اثبات و نه عذرى را قطع مى كند، ولى همواره منتظر فرصتى بود تا بطور صريح و كامل از او نام ببرد، تا اين كه در بيمارى وفاتش خواست از او على به عنوان جانشين پس از خود، بصراحت اسم ببرد، ولى من نگذاشتم بخاطر شفقت بر اسلام ، و ترس از وقوع فتنه ؛ زيرا سوگند به خدا، هرگز قريش ‍ به خلافت او تن در نمى داد، و اگر او خليفه مى شد عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كرد، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فهميد كه من مقصود او را دريافته ام ، به همين جهت از اظهار آن خوددارى نمود، و آنچه كه از قلم تقدير الهى گذشته واقع خواهد شد (169).
مؤ لّف :
از اين گفتار عمر آيا او - اميرالمومنين (ع ) - هنوز دل به خلافت دارد؟ بر مى آيد كه آنان به گونه اى با آن حضرت - عليه السلام - در اين رابطه برخورد نموده بودند كه بطور كلى او را از ادعاى حقش منصرف سازند آن گونه كه زورمندان با رقباى خود مى كنند.
و مويد اين معنا، مطلبى است كه در نامه معاويه به محمد بن ابى بكر آمده : آنگاه آنان او (اميرالمومنين ) را به بيعت با خود دعوت نموده ولى آن حضرت نپذيرفت پس او را تحت انواع فشارها قرار داده ، و قصد جانش را نمودند... (170).
و نيز مويد اين معنا جمله اى است كه ابن عباس گفته : اميرالمومنين را گذاشتم در حالى كه مشغول آبيارى نخلستان فلان بود. كه از آن بر مى آيد كه آن حضرت با كناره گيرى و تامين مايحتاج زندگى خود از راه كسب و آبيارى نخلستانهاى مردم جان خود را از سوءقصد آنان حفظ نموده است . و آنجا كه عمر به ابن عباس مى گويد: آيا او (اميرالمومنين ) اعتقاد دارد كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بر خلافت او تصريح نموده دلالت دارد بر اين كه اميرالمومنين - عليه السلام - مدعى اين مطلب بوده (و به اتفاق تمام امت او معصوم از گناه بوده و پيامبر - صلى الله عليه و آله - درباره اش فرموده : پيوسته حق با على و على با حق در گردش است ) چه رسد به گواهى عباس و بلكه تمام بنى هاشم و شيعيان آن حضرت - عليه السلام - بر آن ، اگر چه در اين خبر ابن عباس به علت تقيه و رعايت مدارايى تنها به نقل شهادت پدر خود اكتفا كرده است .
و آنجا كه عمر گفته : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در اين باره مطلبى فرموده ناتمام مقصودش لوث كردن قضيه غديرخم است ؛ زيرا كه نه او و نه افراد ديگرشان از آن پاسخى نداشته ، چاره اى جز انكار و مطرح ننمودن آن ندارند، از اينرو مى بينى در هيچ كدام از كتابهاى صحاح و قاموس و نهايه و مصباح و معجم البلدان گفته اند: خم محلى است بين مكه و مدينه . و در معجم البلدان اين جمله را نيز اضافه كرده : كه رسول خدا در آنجا خطبه اى خوانده است با اين كه داءب حموى در معجم البلدان اين است كه كمترين اثر تاريخى از شعر و نثر و... درباره مواضع و اماكن نقل و ضبط مى كند.
حالى كه قصائد اشعار چه رسد به احاديث و اخبار درباره غديرخم بسيار زياد بوده ، بطورى كه عامه نيز در اين خصوص ‍ كتاب تاليف نموده اند (مانند طبرى )، چه رسد به خاصه .
سبط بن جوزى اخبار غديرخم را از مسند احمد بن حنبل ، و از فضائل او، و از سنن ترمذى ، و تفسير ثعلبى نقل كرده است . (171)
و ابن اثير - با اين كه ناصبى است - در كتاب اسد الغابه در لابلاى كتابش در شرح حال جمعى از صحابه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آورده كه ، آنان حديث غدير خم را روايت نموده اند؛ از جمله در شرح حال جندع انصارى (172)، حبه عرنى (173)، حبيب بن بديل (174)، زيد بن شراحيل (175)، عامر بن ليلى بن ضمره (176)، عامر بن ليلى غفارى (177). و نيز در شرح حال اميرالمومنين آورده كه عبدالرحمن بن ابى ليلى و براء بن عازب آن را نقل كرده اند و همچنين مى نويسد: على - عليه السلام - در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس كه بيانات رسول خدا - صلى الله عليه و آله - را در روز غدير خم شنيده برخيزد و گواهى دهد فرمود: تنها كسانى برخيزند كه بلاواسطه آن را از رسول خدا شنيده اند، پس دهها نفر برخاستند و گفتند: گواهى مى دهيم كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله فرمود: آگاه باشيد! كه خداوند ولى من و من ولى مومنينم ، هان ! هر كس ‍ كه من مولاى اويم على است مولاى او... (178) وليكن در حقيقت آنان اين روش - انكار - را از ابوحنيفه پيروى كرده اند كه او به شاگردان خود مى گفت : در برابر شيعه به حديث غدير خم اقرار نكنيد وگرنه بر شما فائق خواهند آمد، پس هيثم بن حبيب به او گفت : چرا به حديث غديرخم اعتراف ننمايند آيا روايت آن به تو نرسيده است ؟
ابوحنيفه : بله نزد من هست و به آن هم روايت شده ام .
هيثم : پس به چه علت اعتراف نكنند، در حالى كه حبيب بن ابوثابت از ابوالطفيل از زيد بن ارقم روايت نموده كه على - عليه السلام - در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - اين جمله را شنيده من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد و گواهى دهد، پس عده اى برخاسته و بر آن گواهى دادند.
ابوحنيفه : درست است ولى در همان زمان نيز اين مطلب مورد گفتگو بوده و به همين جهت على - عليه السلام - مردم را سوگند داده تا بر آن اداى شهادت ننمايند.
هيثم : بنابراين ، آيا ما على را تكذيب كنيم و يا گفتارش را رد نماييم ؟
ابوحنيفه : هيچ كدام ، وليكن خودت مى دانى كه گروهى از مردم درباره على - عليه السلام - غلو ورزيدند.
هيثم : عجبا! آيا در صورتى كه پيامبر خدا - صلى الله عليه و آله - به آن تصريح نموده و براى مردم خطبه خوانده ما به خاطر غلو افرادى و حرفهاى اين و آن بترسيم و حق را كتمان كنيم ؟!
و پيش از ابوحنيفه نيز انس بن مالك واقعه غدير خم را انكار كرده ، چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده : انس بن مالك به بيمارى برص مبتلا بوده و در علت آن گفته اند كه على - عليه السلام - از او، از گفتار رسول خدا: اللهم و ال من والاه وعاد من عاداه پرسش نمود، وى گفت : من پير شده ام و اين را فراموش كرده ام ، پس على - عليه السلام - به او فرمود: اگر دروغ مى گويى خدا تو را به پيسى مبتلا كند كه هيچ عامه اى آن را نپوشاند (179).
و گروه ديگرى نيز آن را انكار نموده و مورد لعن و نفرين آن حضرت قرار گرفته اند، چنانچه در اسد الغابه آمده : على - عليه السلام - مردم را در رحبه سوگند داد هر كس از رسول خدا شنيده كه فرموده : من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد و گواهى دهد، پس جمعى برخاسته و گواهى دادند، و گروهى هم كتمان نمودند، پس آنان كه كتمان كرده بودند همه در دنيا به امراض و آفات دردناك مبتلا گرديدند. كه از آن جمله است ؛ يزيد بن وديعه و عبدالرحمن بن مدلج (180).
و بعضى ديگر نيز كه نتوانسته اند حديث غديرخم را به علت متواتر بودنش انكار كنند ناچار آن را تاويل و توجيه نموده اند، چنانچه در محاجه مامون با علماى عامه گذشت كه اسحاق در پاسخ مامون گفت : كه مراد از حديث من كنت مولاه فعلى مولاه اين است كه على دوست زيد بن حارثه است ، غافل از اين كه زيد بن حارثه در سال حجه الوداع اصلا زنده نبوده است .
و گروهى ديگر نيز بدين گونه آن را انكار كرده اند كه گفته اند: على - عليه السلام - در آن موقع (حجه الوداع ) در يمن بوده است . چنانچه حموى در معجم الادباء (181) در شرح حال طبرى در شرح مولفات او آورده : يكى كتاب فضائل على بن ابيطالب است كه در اول آن درباره صحت و صدق اخبار غديرخم به تفصيل سخن گفته - تا اين كه مى گويد - و سبب تاليف اين كتاب اين بوده كه يكى از مشايخ بغداد حديث غديرخم را انكار نموده و گفته بود كه على بن ابيطالب در آن هنگام (حجه الوداع ) در يمن بوده است . و همين گوينده قصيده اى سروده كه در آن به كليه منازل و بلدان و اماكن اشاره نموده و پيرامون هر كدام شرحى آورده ، تا اين كه به غديرخم رسيده و واقعه تاريخى آن را تكذيب نموده و چنين گفته :
ثم مررنا بغديرخم
كم من قائل بزور جم
على على والنبى الامى
و آنگاه به غديرخم گذشتيم چه افراد زيادى كه در آن باره به پيامبر و على افتراء بسته اند.
و طبرى اين قصيده را شنيده و كتاب نامبرده را در رد او و بيان طرق حديث غدير خم نگاشته است . و مردم از كتابش ‍ استقبال نموده به استماع آن مى پرداختند.
مؤ لّف :
آيا براستى گوينده آن قصيده در غديرخم حضور داشته و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - را در آنجا تنها ديده و سراغ ملى را از او گرفته و پيغمبر به او فرموده : على در يمن است ؟! و چرا اين گوينده كه خودش در آن زمان نبوده به تاريخ كه بهترين گواه بر حوادث و پديده هاى گذشته است مراجعه نكرده تا بداند كه رسول خدا پيش از حركتش به مكه ، على را به نجران يمن به منظور اخذ صدقاتش فرستاده و بعد على - عليه السلام - در مكه به آن حضرت ملحق شده است .
و گويا انگيزه واقعى اين منكر، اين بوده كه خواسته به جز انكار غديرخم ساير فضائلى را كه براى على - عليه السلام - در آن سفر به وقوع پيوسته نيز انكار نمايد؛ مانند شركت دادن رسول خدا، آن حضرت را در قربانى خود و اين كه حج او مانند حج رسول خدا؛ حج قران بوده و همچنين وصف نمودند رسول خدا - صلى الله عليه و آله - او را به تصلب و قاطعيت در اجراى احكام الهى .
چنانچه طبرى در تاريخش آورده : رسول خدا در سال دهم از هجرت على بن ابيطالب را به منظور اخذ صدقات و جزيه نجران يمن ، بدان سامان گسيل داشت ، و خود آن وجود مبارك ، پنج روز مانده به آخر ماه ذى القعده براى انجام حج از مدينه به طرف مكه حركت نمود تا اين كه به سرف رسيد - در حالى كه قربانى خود را نيز به همراه داشت - پس به آنان كه قربانى همراه نداشتند فرمود: تا محل شده حج خود را به عمره مبدل كنند، و آنگاه على - عليه السلام - در مكه به رسول خدا پيوست و پس از دادن گزارش سفر خود به رسول خدا، آن حضرت به او فرمودند: تو نيز مانند ديگران طواف نموده از احرام بيرون شود! على - عليه السلام - عرضه داشت كه : من در موقع احرام بستن چنين نيت كرده ام : خدايا من احرام مى بندم آن گونه كه بنده و رسول تو احرام بسته است .
پيامبر - صلى الله عليه و آله - به او فرمود: آيا قربانى به همراه آورده اى ؟
اميرالمومنين گفت : نه ، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - او را در قربانى خود شريك نمود و مناسك حج را با همديگر انجام داده و رسول خدا شتر قربانيش را از طرف خود و اميرالمومنين - عليه السلام - نحر نمود (182).
و نيز آورده : هنگامى كه على - عليه السلام - از يمن به جانب مكه حركت مى كرد به علت تعجيل در پيوستن به رسول خدا در مكه ، از همراهان خود جدا شده فردى از اصحاب خود را به جاى خود بر لشكر امير نمود، پس آن شخص از حله هايى كه اميرالمومنين از يمن آورده بود بر بعض لشكريان پوشانيد، تا اين كه به نزديكى مكه رسيدند. على - عليه السلام - به پيشواز آنان از مكه خارج شد و چون آن گروه را با آن حله ها ديد چهره اش متغير شد و به جانشين خود فرمود: اين چيست ؟
گفت : هدفى جز تجمل و نمايش در انظار مردم نداشته ام .
اميرالمومنين به او فرمود: واى بر تو! زود باش پيش از آن كه به محضر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شرفياب شوى آنها را بيرون بياور. او اطاعت نمود. وليكن همراهانش ‍ رنجيده ، از على - عليه السلام - به نزد رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شكايت بردند.
ابوسعيد خدرى مى گويد: آنگاه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در ميان ما بپاخاست و سخنرانى كرد، از او شنيدم كه فرمود: اى مردم ! از على شكايت نكنيد كه او در ذات خدا - يا راه خدا - متصلب و سرسخت است (183).
و در هر حال حديث غدير خم از حيث سند تمام و صحيح بوده هيچ گونه ترديدى در آن نيست ؛ زيرا كه متواتر است ، و حجيت خبر متواتر از بديهيات ؛ و دلالت آن نيز بر امامت اميرالمومنين ، و اين كه آن حضرت همانند رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بوده صريح و غير قابل تشكيك ؛ چرا كه پيامبر در ابتداى آن به حاضران فرموده : الست اولى بكم من انفسكم ؟؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولى نيستم ؟. و همگى پاسخ داده اند: بله . و پس از اين اقرار به آنان فرموده : من كنت مولاه فعلى مولاه و معناى آن جز اين نيست كه هر كس كه من اولى هستم به او از خودش ، پس على نيز همانند من اولى است به او از خودش ، و تشكيك برادران اهل سنت ما در سند و يا دلالت آن نظير تشكيك سوفيست است در بديهيات .
وانگهى ، چگونه عقل تجويز مى كند كه پيغمبر اميرالمومنين - عليه السلام - را جانشين خود ننموده باشد، با اين كه اميرالمومنين از ابتداى رسالت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - همراه و همگام با آن حضرت در تمام شوون و سختيها و مشكلات او حضور فعال داشته تا زمانى كه دعوت پيامبر - صلى الله عليه و آله - همه جانبه و فراگير گشته است ، و در همان حال ديگران سرگرم زندگانى خوش خويش و راحت و آسوده خاطر، و اگر هم گاهى تحركى داشته اند سرانجام آن فرار بوده است .
يحيى بن محمد علوى - بنا به نقل ابن ابى الحديد - در اين باره گفته : احدى از مردم شك ندارد در اين كه رسول خدا عاقلى كامل و خردمندى هوشيار بوده ، اما اعتقاد مسلمين معلوم ، و اما يهود و نصارى و فلاسفه نيز بر اين باورند كه او حكيمى عليم و فيلسوفى عظيم بوده كه آيينى را هدايت و ملتى را رهبرى كرده و حكومتى بزرگ را تشكيل داده است ، و او خود بخوبى حس انتقامجويى و خوى خونخواهى عرب را مى شناخته و مى دانسته كه اگر فردى از قبيله اى ، يك فرد از قبيله ديگر را بكشد، اولياى مقتول تا قاتل را به قصاص نكشند از پاى نخواهند نشست . و اگر بر قاتل دست نيابند از فاميل او و اگر از فاميل نيابند حداقل يك يا چند نفر از قبيله او را مى كشند، و اسلام هم در آن زمان كوتاه ، سرشت ديرينه آنان را دگرگون ننموده و اين عادت و خوى آنان را كه در اعماق جانشان ريشه داشته بكلى عوض نكرده ، بنابراين ، چگونه كسى احتمال مى دهد كه اين انسان عاقل كامل كه خونهاى زيادى از - كفار و مشركين - عرب بر زمين ريخته ، بويژه از قريش ، و يگانه يار و ياورش در اين خونريزيها و قتل و اسارتها پسر عمش بوده ، او را جانشين خود قرار ندهد تا بدين وسيله خون او و فرزندانش را حفظ نمايد؟
آيا اين انسان خردمند دانا نمى داند كه اگر پسر عمش را با بستگانش به صورت افراد عادى بگذارد و بگذرد، آنان را در معرض استيصال و نابودى قرار داده تا لقمه اى براى خورندگان و شكارى براى درندگان باشند، اما اگر براى آنان قدرت و شوكتى قرار دهد و صاحب حكومت و اختيار گرداند در حقيقت خون آنان را حفظ نموده و از نابودى نجاتشان داده است ، و اين به تجربه ثابت و قطعى است ...
آيا احتمال مى دهى كه اين موضوع بسيار مهم از خاطر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - رفته باشد و يا اين كه دوست داشته اهل بيت و ذريه خود را مستاصل گرداند، پس چه شد آن شدت علاقه و محبتى كه به جگر گوشه اش فاطمه زهرا - عليهاالسلام - داشته ، آيا مى گويى كه او را مانند يك فرد عادى رها نموده ، و على را نيز به همين وضع كه بر بالاى سرش هزاران شمشير به انتقام خون عزيزان كشيده باشد...؟! (184)
باز مى گرديم به روايت عنوان بحث ، آنجا كه عمر گفته : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - همواره راجع به تصريح به اين موضوع منتظر فرصتى بود تا اين كه در بيمارى وفاتش ‍ خواست بصراحت از او على نام ببرد ولى من نگذاشتم دلالت دارد بر اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همواره در صدد بيان و تصريح به اين مطلب بوده ولى از مخالفت آنان بيم داشته تا اين كه در مرض وفاتش خواسته از آن پرده بردارد ولى او عمر نگذاشته است .
و همين اقرار و اعتراف عمر بر اين موضوع كافى است در اثبات اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اميرالمومنين - عليه السلام - را جانشين خود قرار داده است ، و جلوگيرى او برخلاف شرع بوده زيرا خداى تعالى فرموده : و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله ؛ (185)، و ما رسول فرستاديم مگر اين كه خلق به امر خدا اطاعت او كنند. و نيز فرموده : فلا و ربك لا يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما (186).
چنين نيست ، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه هر حكمى كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.
و اين كه عمر گفته : تنها انگيزه من از آن ممانعت ، خوف وقوع فتنه بوده ثكلى را به خنده وا مى دارد، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح مى فرمايد: برايم قلم و دوات بياوريد تا برايتان دستور العملى بنويسم كه هرگز پس ‍ از من گمراه نشويد، و عمر مى گويد: من نگذاشتم تا مبادا با نوشتار رسول خدا به اسلام صدمه اى وارد شود و يا فتنه اى پديد آيد... ولى قسم به خدا كه انگيزه ممانعت آنان به جهت دلسوزى براى اسلام نبوده بلكه بخاطر مسائلى ديگر... چه آن كه بيانات و تصريحات رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم راجع به اين موضوع و همچنين قبل و بعد از آن مطالبى بوده شفاهى و گذرا، و آنان مى توانسته اند كه آن موارد را انكار و شاهدان عينى را از اداى شهادت ارعاب و جلوگيرى نمايند. اما از جايى كه نوشتن وصيت امرى ثابت و پايدار و سندى قطعى بوده و در آينده مجالى براى انكار و يا تشكيك در آن نمى گذاشته ، چاره اى جز اين نديده اند كه اساسا از نوشتن آن جلوگيرى كنند.
و اين كه عمر گفته : سوگند به خدا كه قريش بر خلافت او اميرالمومنين اتفاق نمى كردند در پاسخش بايد گفت كه : قريش نسبت به شخص رسول الله نيز مطيع و تسليم نبوده اند، تا زمانى كه آن حضرت مكه را فتح نموده كه در آن موقع مجبور به تسليم شده اند، و آن وقت هم واقعا اسلام نياورده ، بلكه در ظاهر اظهار و آن كفر درونى خود را آشكار ساختند، و بارها اميرالمومنين عليه السلام قريش را مورد لعن و نفرين قرار داده و مى فرمود:اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله ؛ قريش بر محاربه با من اتفاق نمودند، آن گونه كه بر محاربه با رسول خدا اتفاق نمودند.
و قريش پس از بيعت نمودن مردم با آن حضرت عليه السلام (بعد از قتل عثمان ) نيز به او نگرويده و از او اطاعت ننموده بلكه به معاويه پيوستند، بطورى كه در جنگ صفين سيزده قبيله از قريش با معاويه بود، و تنها پنج نفر از آنان با اميرالمومنين عليه السلام بودند كه عبارتند از: محمد بن ابى بكر از طائفه تيم قريش بخاطر پاكدامنى و نجابتى كه از طرف مادرش اسماء بنت عميس داشت ، و هم اين كه ربيبه آن حضرت بود، و جعده بن هبيره از قبيله مخزوم قريش به علت اين كه خواهرزاده آن حضرت عليه السلام بود. (پسر ام هانى خواهر آن حضرت بو)، و محمد بن ابى حذيفه عبشمى و هاشم بن عتبه زهرى ، و در خبر آمده : و مردى ديگر.
و اگر اين گفتار عمر صحيح باشد كه اتفاق قريش شرط صحت خلافت است ، پس قول خودشان به امامت آن حضرت پس ‍ از قتل عثمان و بيعت مردم با او نيز باطل نخواهد بود؛ زيرا بنابر آنچه كه نقل شد در آن موقع نيز قريش به آن حضرت ايمان نياورده بلكه ، قبله گاهشان معاويه بود.
و اما اين كه عمر گفته : اگر او اميرالمومنين خليفه شود عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كنند، دروغى بيش ‍ نيست ، بلكه قضيه برعكس بوده و چنانچه آن حضرت عليه السلام عهده دار خلافت مى شد عرب بطور عموم از او پيروى مى كردند؛ زيرا از خاندان پيامبرشان بود. و عرب با ابوبكر پيمان شكنى كرده آن هنگام كه دريافتند كه خلافت در محل واقعيش قرار نگرفته است . چنانچه اعثم كوفى در تاريخش نقل كرده كه پيمان شكنان با ابوبكر به اين مطلب تصريح مى نمودند، و ابوبكر آنان را مرتد ناميده به قتل و حرق و اسارت محكوم مى كرد. قدر مسلم از مرتدين كسانى بودند كه دعوى پيامبرى نموده بودند، مانند: مسيلمه كذاب و اسود عنسى و طليحه . و از جمله كسانى كه عامل ابوبكر (خالد بن وليد) او را به بهانه ارتداد محكوم به قتل نمود مالك بن نويره بود كه قطعا فردى مسلمان بود، و عمر نيز اسلام او را قبول داشت و بدين جهت از ابوبكر خواست تا از قاتل او قصاص ‍ بگيرد ولى ابوبكر نپذيرفت ، و تنها جرمش بنا به ادعاى خالد اين بود كه در گفتگويش با خالد از ابوبكر به عنوان صاحبك ؛ يار تو تعبير كرده بود.
سبحان الله از اين عصبيت ، آنان طلحه و زبير و عايشه را كه به جنگ با اميرالمومنين عليه السلام كه به نص آيات قرآن همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و در خبر مستفيض ، پيامبر به او فرموده : حربك حربى ؛ محاربه با تو محاربه با من است رفته كافر نمى شمرند، بلكه براى آنان درجات و مقامات قائلند، و همچنين نسبت به معاويه با اين كه رسول خدا در موارد زيادى او را لعن كرده و نيز او به مقاتله با اميرالمومنين برخاسته و سب بر آن حضرت را رواج داده و مرتكب جناياتى شده كه روى تاريخ را سياه نموده است ، ولى مالك بن نويره را به بهانه اى واهى سر مى برند و نام او را از ليست صحابه رسول خدا حذف مى كنند، چنان كه ابوعمر و بن منده ، و ابونعيم و قبل از ايشان جد ابوعمرو و مورخينى ديگر پس از آنان هيچ كدام مالك را جزء صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله ذكر نكرده اند تا اين كه نوبت به ابن اثير رسيده و او با اين كه ناصبى است ، در كتاب اسد الغابه مالك را در زمره صحابه رسول خدا آورده و از مورخين پيش ‍ از خودش كه او را در صحابه عنوان نموده اند اظهار تعجب كرده است .
آرى ، كسانى كه با اميرالمومنين عليه السلام پس از به خلافت رسيدنش پيمان شكنى كرده اند، افرادى نظير عايشه دختر ابوبكر و طلحه پسر عموى ابوبكر و زبير داماد ابوبكر، و عبدالله و عبيدالله دو پسر عمر، و سعد بن ابى وقاص يكى از اعضاى شش نفره عمر بوده اند؛ و همچنين معاويه و بنى اميه كه عمر خلافت را براى آنان سياستگزارى نموده بود. با اين كه نقض عهد قريش با آن حضرت و يا عرب بنا به قول عمر، تنها به سبب پيشى گرفتن او و ابوبكر بوده بر آن بزرگوار، و نيز بخاطر نقشه اى بوده كه عمر براى به قدرت رساندن عثمان و بنى اميه طراحى نموده بود.
با اينكه نبوت كه منصبى است الهى هيچ گونه ملازمه اى با به وجود آمدن حكومت ظاهرى ندارد، چه رسد به وصايت (به اين معنى كه اگر حكومت ظاهرى نبود نبوت هم از بين برود)، سخن ما اين است كه چرا عمر نگذاشت رسول خدا صلى الله عليه و آله اين راه حجت بر مردم تمام شود ولو اين كه تمام عرب و عجم و قريش و غير قريش هم با او پيمان شكنى كنند، و در نتيجه سرنوشت مسلمانان پس از وفات رسول خدا همانند زمان حيات آن حضرت در مكه باشند، و مانند سرنوشت بسيارى از انبياى الهى و اوصياى آنان كه پيوسته مظلوم و مقهور ستمگران و زورگويان زمان خود بوده اند.
و البته آنان تنها حكومت ظاهرى را از اميرالمومنين گرفتند، وگرنه منصب وصايت و امامت آن حضرت كه منصبى است الهى بر جاى خود محفوظ و تا پايان عمر ثابت و برقرار بوده است . گرچه حق اين است كه همواره مى بايست حكومت ظاهرى نيز در اختيار انبياى الهى و جانشينان آنان باشد، ولى اگر با قهر آن را گرفتند اصل نبوت كه از طرف خداست باطل نشده و همچنان باقى است .
و اما سخنى كه عمر با ابوبكر به هنگام بيعت كردن با او گفته : رضيك النبى لديننا فلا نرضاك لدنيانا؛ (187) پيامبر تو را براى امور دينى ما پسنديده بنابراين چگونه جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط جنبه حكومت ظاهرى آن بوده ، نه جنبه معنوى و الهى بودن آن و مراد او از جمله رضيك النبى لديننا قضيه نماز خواندن ابوبكر است در بيمارى وفات رسول خدا به جاى آن حضرت ، و ما قبلا درباره حقيقت و ماهيت آن بحث كرده ايم ، و بر فرض اين كه صحيح باشد هيچ گونه دلالتى بر نتيجه اى كه عمر از آن گرفته ندارد؛ با اين كه خودشان گفته اند: صلوا خلف كل مومن وفاجر. و در هر حال معلوم مى شود كه ارزش خلافت و جانشينى رسول خدا نزد عمر از امامت جماعت كمتر بوده ، چرا كه خلافت را مربوط به دنياى مردم و امامت جماعت را مربوط به دين آنان دانسته است . و هرگاه علماى يهود يا نصارا از آنان مساءله مشكلى مى پرسيدند، آنها را به نزد اميرالمومنين عليه السلام راهنمايى كرده و اظهار مى داشتند كه اين جانشين پيغمبر ما و مخزن علم و دانش ‍ اوست ، و ما تنها در حكومت و سلطنت به جاى پيامبر نشسته ايم .
چنانچه حموى با اين كه ناصبى است در معجم البلدان در عنوان احقاف از اصبغ بن نباته نقل كرده كه مى گويد: روزى در زمان خلافت ابوبكر در محضر على بن ابيطالب نشسته بوديم ، در اين اثنا مردى قوى هيكل و درشت اندام از اهالى حضرت موت بر ما وارد شد و در كنارى نشست و از آنان كه آنجا بودند پرسيد؛ بزرگ و رئيس شما كيست ؟
آنان به على عليه السلام اشاره نموده و گفتند: اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله داناترين مردم و... تا اين كه مى گويد على آئين اسلام را بر او عرضه نموده و به دست آن حضرت مسلمان گرديد، و آنگاه او را به نزد ابوبكر بردند...
69- تهمت و افترا
و نيز ابن ابى الحديد از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: روزى به نزد عمر رفتم ، عمر به من گفت : اى ابن عباس ! اين مرد چنان در انجام عبادات خود را به رنج و تعب انداخته آن هم به خاطر رياء كه ضعيف و لاغر شده است .
ابن عباس : مقصودت كيست ؟
عمر: پسر عمت (على ).
ابن عباس : انگيزه و هدفش از اين رياكارى چيست ؟
عمر: جلب توجه مردم نسبت به خود و بدست آوردن خلافت .
ابن عباس : ولى در جايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح و آشكار او را به عنوان خليفه پس از خود به مردم معرفى نموده و تو مانع گشته اى ، ديگر اين كار او كه ادعا مى كنى چه سودى برايش خواهد داشت ؟
عمر: درست است كه رسول خدا او را معرفى نموده ولى او در آن موقع جوانى نورس بوده و عرب او را كوچك مى شمرده و اما حال به حد كمال رسيده ، آيا نمى دانى كه خداوند هيچ پيغمبرى را به نبوت برنگزيده مگر پس از اتمام چهل سال او.
ابن عباس : ولى همه بزرگان و اهل نظر از همان ابتداى ظهور اسلام او را فردى كامل مى دانسته اند وليكن محروم و محدود.
عمر: البته او على پس از فراز و نشيبها و وقوع حوادثى سرانجام به خلافت خواهد رسيد، ولى گامهايش در آن مى لغزد و از اداره آن عاجز مى ماند. و تو اى ابن عباس ! در آينده شاهد اين جريانات خواهى بود و در آن موقع است كه عرب نيز به صحت نظريه مهاجرين اوليه كه با خلافت او مخالف بودند پى خواهد برد، و اى كاش ! من هم در آن هنگام زنده بودم و آن روز شما را مى ديدم ، حقا كه حرص به دنيا حرام ، و مثل دنيا همچون سايه توست كه هر چه به آن نزديكتر شوى از تو دورتر مى گردد (188).
مؤ لّف :
سبحان الله ! چگونه مى شود كه عمر كسى را كه خداوند بر عصمت و طهارت او گواهى داده و او را نفس پيامبرش دانسته گاهى به عجب و زمانى به ريا متهم مى سازد، با اين كه خداوند به جز بر عصمت او بطور عموم ، بر اخلاص او خصوصا، و همچنين تواضع او گواهى داده كه مى فرمايد:
و يطمعون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاءا ولا شكورا (189)
... و بر دوستى خدا به فقير و اسير و يتيم طعام مى دهند و گويند: ما فقط براى رضاى خدا به شما طعام مى دهيم و از شما هيچ پاداش و سپاسى نمى خواهيم ....
و پيش از اين گذشت احتجاج مامون به اين آيه شريفه بر اثبات افضليت آن حضرت عليه السلام . و چه زيبا ابن عباس از اين سخن عمر پاسخ گفته كه : او امير المومنين چه هدفى از اين كارش مى توانسته داشته باشد در حالى كه رسول خدا او را براى خلافت به مردم معرفى نموده ولى تو مانع گشته اى .
اما چه سود كه اهل دنيا همواره روگردان از حقيقتند، همچنان كه ابن عباس از گفتار ديگر وى كه گفته : عرب او على را خردسال مى شمردند نيز به خوبى پاسخ داده كه اهل عقل و درايت همواره از ابتداى ظهور اسلام او اميرالمومنين را مردى كامل و بزرگ مى دانسته اند، و مفهوم اين سخن اين است كه تو از جمله آنان نيستى . كما اين كه مفهوم پاسخ اولش ‍ اين است كه تو پيش بينى ها و تمهيدات رسول خدا را به منظور استخلاف او تغيير داده و ويران نموده اى .
و آنجا كه عمر به ابن عباس مى گويد: آيا نمى دانى كه خداوند هيچ پيغمبرى را به نبوت برنگزيده مگر پس از رسيدن به چهل سال به او بايد گفت : آيا گفتار خدا را درباره يحيى عليه السلام نشنيده اى كه مى فرمايد: و آتيناه الحكم صبيا؛ (190) و او را در كودكى مقام نبوت بخشيديم .
و منشا تشكيك عامه در اين مطلب كه اميرالمومنين نخستين كسى بوده كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورده با اين كه آن از مسلمات تاريخ است به بهانه اين كه اسلام آوردن او در حال كودكى بوده ، همين تشكيك عمر است .
و اين كه عمر به ابن عباس گفته : او على سرانجام پس از وقوع وقايع و حوادثى به خلافت خواهد رسيد اما گامهايش ‍ در آن مى لغزد و...در پاسخ او بايد گفت : كه علت آن همه نابسامانيهاو كشمكشها، تو و يارت ابوبكر شده ايد، و اگر خلافت را از همان ابتدا براى اهلش مى گذاشتيد هيچ شمشيرى در اسلام كشيده نمى شد و نه خونى ريخته مى شد، به شهادت عقل و وجدان و تصريح خود اميرالمومنين بر آن و بلكه معاويه ، در ضمن نامه اش به محمد بن ابوبكر.
و كار ديگرى كه عمر به منظور متزلزل نمودن خلافت اميرالمومنين عليه السلام براى هميشه انجام داد غير از تصدى ناحق خودش و ابوبكر اين كه طلحه و زبير را نيز براى تصدى خلافت صالح دانسته آنان را جزو افراد شوراى شش ‍ نفره خود قرار داد، با اين كه خود او در زمان حياتش آن دو را در مدينه نگه داشته و ممنوع الخروج نموده بود حتى براى جهادى كه بر همه مسلمين واجب است ، به آنان مى گفت : يكفيكما جهاد كما ايام النبى ؛ براى شما كافى است جهادى كه در زمان رسول خدا انجام داده ايدو علتش اين بود كه آنان در امر خلافت و سلطنت او كارشكنى و اخلالگرى نكنند. و ديگر اين كه عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان را در شورا حكم قرار داد و از اين راه زمينه را براى بخلافت رسيدن عثمان و بنى اميه آماده كرد، و به همين جهت طلحه و زبير اولين كسانى بودند كه بيعت با آن حضرت عليه السلام را شكستند، و در نتيجه براى بنى اميه به سركردگى و زعامت معاويه يگانه منافق و مزور تاريخ كه تاكنون دومى برايش ‍ نيافته ايم ، از آن زمان پايگاهى نيرومند و حكومتى استوار در شام فراهم گرديد، و پس از آن بهانه قتل عثمان پسر عموى آنان نيز بر آن اضافه گرديد.
و اين كه عمر گفته : تا اين عرب به صحت راى مهاجرين اوليه كه او امير المومنين را از خلافت بازداشته اند پى ببرد جا داشت كه عمر اين جمله را نيز اضافه مى كرد: و تا اين كه عرب به اشتباه رسول خدا نيز پى ببرد، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آغاز بعثت در يوم الانذار تا به هنگام وفاتش همواره اميرالمومنين را به عنوان وصى و جانشين خود به مردم معرفى مى نمود.
و نيز بايد به او گفت : تمام مردم از عرب و عجم ، آنان كه مكابر و كودن نيستند، مى دانند كه تنها منافقين بودند كه بوسيله تو و ابوبكر اميرالمومنين را از تصدى خلافت بازداشتند، و اما مسلمانان واقعى و مهاجرين اوليه كه عبارت بوده اند از: سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار، حذيفه ، و نظائر آنان ، آنها تصميم گرفتند كه بيعت با ابوبكر را نقض كرده ولى نتوانستند.
چنانچه ابن ابى الحديد از براء بن عازب نقل كرده كه مى گويد: من همواره دوستدار و علاقه مند به بنى هاشم بودم تا اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود و من در آن حال مى ترسيدم كه قريش با اجتماع و تبانى خلافت را از بنى هاشم بگيرند، پس در اثر شدت اندوهى كه بخاطر وفات رسول خدا داشتم ، حيرت زده گاهى به نزد بنى هاشم مى رفتم در حالى كه آنان در ميان حجره رسول خدا در كنار جسد پاك آن حضرت مجتمع بوده و زمانى هم به نزد قريش ‍ رفته مراقب اعمال و حركات سران آنان بودم پس در اين اثناء عمر و ابوبكر را نديدم ، كسى گفت : آنان در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده اند. ناگهان ديگرى خبر آورد كه با ابوبكر بيعت كردند، و پس از اندك زمانى ابوبكر را ديدم مى آيد در حالى كه عمر و ابوعبيده و گروهى ديگر از اهل سقيفه همراه او بودند و همگى آنان ازار صنعايى به كمر بسته به هر كس كه مى رسيدند به زور يا رضا، از او براى ابوبكر بيعت مى گرفتند. من از مشاهده اين حالت بسيار اندوهگين شده شتابان خود را به بنى هاشم رساندم در حالى كه در بسته بود. محكم در را زدم و گفتم : مردم با ابوبكر بيعت كردند، پس ابن عباس بر آنان نفرين كرد و گفت : تا ابد خير نبينيد من به شما دستورى دادم ولى اعتناء نكرديد. پس با شدت ناراحتى و حزنى كه داشتم درنگ كردم ، و در همان شب مقداد، سلمان ، ابوذر، عباده بن صامت ، ابوالهيثم بن تيهان ، حذيفه و عمار را ديدم كه تصميم گرفته بودند خلافت را در ميان شورايى از مهاجرين برگردانند، اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد پس به نزد ابوعبيده و مغيره بن شعبه رفته از آنان كمك فكرى و چاره انديشى خواستند. مغيره به آنان گفت : صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و براى او و فرزندانش بهره و نصيبى در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه على بن ابيطالب آسوده خاطر باشيد... (191)
نظام كه از مشايخ معتزله و استاد جاحظ است آورده كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله در موارد متعددى بر خلافت على كرم الله و جهه تصريح نموده به گونه اى كه براى كسى نقطه ابهامى باقى نمانده ولى عمر آن را كتمان نموده و هم او بوده كه در سقيفه از حاضران براى ابوبكر بيعت گرفته است .
وانگهى ، چگونه عمر مى گويد: تا اين كه عرب به صحت راى مهاجرين اوليه پى ببرد كه با خلافت او اميرالمومنين مخالف بودند با اين كه طلحه و زبير كه به اعتقاد آنان از معروفترين و با سابقه ترين آنان بوده اند، در ابتدا با خلافت اميرالمومنين عليه السلام مخالفتى نداشته اند؛ زيرا خلافى نيست در اين كه زبير با اميرالمومنين و در زمره بنى هاشم بوده تا زمانى كه پسر او از اسماء دختر ابوبكر بزرگ شده است ، و هنگامى كه خواستند به زور از او براى ابوبكر بيعت بگيرند شمشير كشيد، پس عمر شمشير را از دستش گرفت و آن را به ديوار زد و گفت : بگيريد اين كلب را.
و اما طلحه ، با اين كه پسر عموى ابوبكر بوده ولى در جريان خلافت او نقشى نداشته است ، چنانچه در عقد الفريدآمده : وقتى كه عثمان خواست وصيت نامه ابوبكر را بخواند طلحه به او گفت : بخوان آن را ولو آن كه اسم عمر در آن باشد، پس عمر به طلحه گفت : اين را از كجا دانستى ؟ گفت : از اين كه تو ديروز او را به خلافت رساندى و او امروز تو را؟
و در شرح ابن ابى الحديد آمده : عمر تنها كسى بوده كه بيعت با ابوبكر را محكم و مخالفين را سركوب نموده است . و در اين رابطه شمشير زبير را شكسته ، و بر سينه مقداد كوفته ، و در سقيفه سعد بن عباده را زير لگد گرفته و گفته بكشيد سعد را، خدا او را بكشد، و بينى حباب بن منذر را مجروح نموده به علت اين كه در سقيفه گفته بود: انا جذيلها المحكك ، و عذيقها المرجب ؛ منم محل اعتماد در اين قضيه خلافت .
و نيز گروهى از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه عليهماالسلام پناه برده بودند تهديد نموده آنان را از خانه خارج ساخت ، و بالاخره اگر كوششهاى او براى ابوبكر نبود هيچ كارى براى او از پيش نمى رفت (192) و اما اين كه عمر گفته : حرص به دنيا حرام است ، اين گفتار وى شگفت انگيز است ؛ آيا او حريص بر رياست است كه جنازه پيامبرش را بدون تجهيز روى زمين گذاشته و بخاطر كسب سلطنت ، بدون داشتن استحقاق آن با مردم به منازعه برخاسته و... يا آن كس كه با داشتن اهليت و استحقاق آن به جهت نص رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن ، و همچنين قرابت او با رسول الله ، و دارا بودند تمام صفات كماليه انسانى از علم و غيره و با اين همه از آن دست كشيده و به دنبال تجهيز و كفن و دفن پيكر مطهر رسول خدا رفته ، و پس از آن نيز به جمع آورى قرآن همت گمارده و اصلا در سقيفه حاضر نشده و قطعا اگر حاضر مى شد هرگز كار به نفع ديگران پايان نمى پذيرفت .
چنانچه انصار به حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتند: اگر پسر عمت پيش از ابوبكر به ما پيشنهاد بيعت را نموده بود به ديگرى عدول نمى كرديم ، و همچنين موقعى كه اميرالمومنين عليه السلام با آنان محاجه نمود به آن حضرت گفتند: اگر ما سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم شنيده بوديم هرگز با ديگرى بيعت نمى كرديم !.
و اما اين كه عمر گفته : همانا دنياى تو به منزله سايه توست ...تعجب آور است ؛ زيرا اگر طبق اظهارات او دنيا بسان سايه اى است پس چرا خودش بخاطر آن به رسول خدا نسبت هجر داد و از وصيت كردند آن حضرت جلوگيرى كرد؟ و چرا خواست كسى را بكشد كه به منزله نفس رسول الله بود در صورتى كه با او بيعت ننمايد و نيز حكم قتل او را صادر نمود در صورتى كه از دستور شوراء اطاعت نكند.
70- پاسخ كوبنده
ابن ابى الحديد از موفقيات زبير بن بكار از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: به قصد ديدار با عمر بيرون رفتم تا اين كه مى گويد عمر به من گفت : چرا براى خواستگارى به نزد پسر عمت على نمى روى ؟
ابن عباس : تو پيش از من نرفته اى ؟
عمر: يكى ديگر از دخترانش را.
ابن عباس : او براى پسر برادرش مى باشد.
و آنگاه عمر گفت : اى ابن عباس ! مى ترسم اگر يار تو على خليفه شود او را عجب گرفته از راه منحرف گردد و اى كاش ! كه من وضع و سرنوشت شما را پس از خودم مى ديدم .
ابن عباس : ولى يار ما آن چنان كه خودت نيز مى دانى هيچگاه نه حكم خدا را تغيير داده ، و نه تبديل نموده و نه به هنگام مصاحبتش با رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به خشم آورده است .
ابن عباس مى گويد: در اينجا عمر كلام مرا قطع نموده گفت : و نه آنگاه كه خواست دختر ابوجهل را بر فاطمه خواستگارى كند.
ابن عباس به او گفت : خداى تعالى فرموده : ولم نجد له عزما (193)؛ نيافتيم اين انسان اراده و تصميمى و يار ما هرگز قصد ناراحت نمودن رسول خدا صلى الله عليه و آله را نداشته وليكن افكار گوناگون براى همه كس پيش مى آيد حتى براى آگاهان در دين و درست كرداران . در اينجا عمر گفت : اى ابن عباس ! كسى كه مى پندارد مى تواند در درياى علم شما فرو رفته قعر آن را دريابد گمانى كرده بى اساس ، و از آن عاجز (194)
71- تحليل گفتار عمر
مؤ لّف :
اين كه عمر به ابن عباس گفته : مى ترسم اگر يار تو خليفه شود او را عجب گيرد. بايد گفت : معمولا افراد ناآگاه تفاوتى بين عجب و كبر و بين عزت نفس و بزرگ منشى نمى بينند، خداى تعالى مى فرمايد: ولله العزه و لرسوله و للمومنين و لكن المنافقين لا يعلمون (195)؛ عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است و لكن منافقين از اين معنى آگه نيستند.
و از آنجا كه اميرالمومنين عليه السلام داراى منش و خويى بوده محبوب پروردگار، از عدم تواضع و فروتنى براى اهل رياست و دنياپرستان ... از اينرو عمر او را به عجب نسبت داده است ، وگرنه آن حضرت عليه السلام به اتفاق دوست و دشمن پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله برترين انسانى بوده كه متصف به اين صفات است كه خداى تعالى فرموده :
و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما... (196) .
و بندگان (خاص ) خداى رحمن آنان هستند كه بر روى زمين بتواضع و فروتنى راه روند، و هرگاه مردم جاهل به آنها خطاب و عتاب نمايند با سلامت نفس جواب دهند....
و در روايات آمده كه : اين آيه در شان او و اهل بيت كرامش ‍ نازل شده است .
و اين كه عمر گفته : و نه در خواستگارى دختر ابوجهل بر فاطمه عليهاالسلام ... تعريض و رد بر ابن عباس بود كه به او گفته بود تو شخصيت و مقام رفيع او على را مى شناسى و مى دانى كه او هيچگاه حكم خدا را تغيير و تبديل نداده و رسول خدا صلى الله عليه و آله را به خشم نياورده است .
و البته مفهوم اين گفتار ابن عباس به عمر اين بود كه تو اينها را مرتكب شده اى ... و به همين جهت عمر برآشفته و سخن او را قطع نموده و با افتراى بر اميرالمومنين عليه السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله خواسته بود كلام او را نقض و رد نمايد.
و دليل بر بى پايگى آن مطلبى كه عمر اظهار داشته ، اين كه چگونه ممكن است كه رسول خدا كه خودش آورنده اين قانون است : فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثنى و ثلاث و رباع (197)با انجام آن خشمگين گردد، حال آن كه خداى تعالى درباره او فرموده : قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين (198)؛ بگو اگر خدا را فرزندى بود پس ‍ من اولين پرستش كنندگان او بودم . و رسول خدا صلى الله عليه و آله اولين كسى بود كهه به احكام و فرامين الهى كه خود مبين و مبلغ آنها بوده عمل مى نموده است ؛ چنانچه آن هنگام كه ربا را باطل و لغو نمود فرمود: اولين ربايى را كه بر مى دارم رباى عمويم عباس است . و آن هنگام كه خونهاى جاهليت را برداشت فرمود: اولين خونى را كه بر مى دارم خون پسر عمويم ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب است .
و نيز در تاريخ طبرى آمده : رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه خطبه خواند و در ضمن خطبه اش فرمود: خداوند ربا را لغو نموده ، و رباى عباس بن عبدالمطلب برداشته شده است . و هر خونى كه در جاهليت ريخته شده برداشته شده ، و اولين خونى را كه بر مى دارم خون پسر عمويم ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب است (و ربيعه قبل از اسلام در ميان قبيله بنى ليث رفته زن شيرده طلب مى نمود پس بنوهذيل او را كشته بودند).
بعلاوه ، غيرت و رشك بردن زن نسبت به شوهرش بخاطر ازدواج او با همسرى ديگر از كفر اوست ، چه رسد به رشك بردن نزديكان او.
و اما اينكه ابن عباس او را در اين مطلب تكذيب نكرده بلكه بنحوى ديگر او را پاسخ گفته ، بر طريق مماشات و جدال به نحو احسن بوده ، و به همين جهت عمر مجبور شده اقرار كند كه از محاجه با او عاجز است .
72- اعمال راى
طبرى در تاريخش از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: اولين موضوعى كه سبب شد اين كه مردم بطور علنى درباره عثمان ايراد و انتقاد كنند اين بود كه او در سالهاى اول خلافتش ‍ نمازش را در منى شكسته مى خواند تا اين كه در سال ششم نمازش را تمام بجا آورد، بسيارى از صحابه رسول خدابه او اعتراض كردند و حضرت على عليه السلام نيز به نزد او رفته و به او فرمود: بخدا سوگند نه مطلب تازه اى اتفاق افتاده و نه زمانى طولانى از حيات رسول خدا گذشته خودت هم بخاطر دارى كه پيامبر خدا نمازش را در منى شكسته مى خواند و پس از او ابوبكر و عمر نيز به همين ترتيب ، و خودت هم در سالهاى گذشته مانند آنان عمل مى نموده اى ، حال چه شده كه از آن برگشته اى ؟
عثمان گفت : نظريه اى بود كه بخاطرم رسيد (199).
خطيب در تاريخ بغداد از معاذ بن معاذ نقل كرده كه مى گويد: به عمرو بن عبيد گفتم : چگونه است اين حديثى كه حسن نقل كرده كه عثمان همسر عبدالرحمن را پس از انقضاى عده اش از شوهرش ارث داده است . عمرو پاسخ داد: عثمان صاحب سنتى نبوده است .
مؤ لّف :
اگر عثمان صاحب سنتى نبوده ، پس چگونه اهل سنت او را پيشواى سوم خود قرار داده اند. از اين گذشته ، آيا راى تراشى در برابر عمل رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم به غير ما انزل الله نيست ؟!
73- نظر عثمان درباره اختيار طلاق
ابونعيم در حليه از ابوالحلال عتكى نقل كرده كه مى گويد: به منظور انجام كارى نزد عثمان رفته بودم ، و چون كارم تمام شد، عثمان به من گفت : آيا حاجتى دارى ؟
گفتم نه ، جز يك سوال شرعى ، و آن اين كه مردى از فاميل ما اختيار طلاق همسرش را به خود واگذار نموده است .
عثمان پاسخ داد: در اين صورت اختيار طلاق با زن خواهد بود.
مؤ لّف :
آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله نفرموده : الطلاق بيد من اخذ بالساق .
74- عثمان و عفو از قاتل
عوانه در شورى و جوهرى در سقيفه از شعبى نقل كرده اند كه مى گويد: مردم درباره جريان قتل هرمزان ، كه عبيدالله پسر عمر او را كشته بود بسيار گفتگو مى كردند پس عثمان به منبر رفت و گفت : اى مردم ! از قضاى الهى بود كه عبيدالله هرمزان را كشت ، و او مسلمانى است كه وارثى جز خدا و مسلمين ندارد و من پيشواى شما هستم و عبيدالله را عفو كردم ، آيا شما نيز فرزند خليفه ديروزيتان را نمى بخشيد؟ همگى گفتند: بله ، پس او را آزاد نمود.
هنگامى كه اين خبر به سمع مبارك امير المومنين رسيد لبخندى بر لبان گرفت و فرمود: سبحان الله ! اين نظرى است كه عثمان از نزد خودش ابراز نموده ، آيا حق كسى را مى بخشد كه بر او هيچ گونه ولايتى ندارد، بخدا سوگند كه اين بسى شگفت آور است ! (200).
75- توسعه مسجد الحرام و تخريب منازل
واقدى آورده : در سال 26 هجرى عثمان مسجدالحرام را توسعه داد، و بدين منظور از بعضى ، خانه هايشان را خريد، ولى عده اى هم حاضر به فروش نشدند، عثمان به آنان اعتنايى ننموده منازلشان را ويران نمود و قيمت آنها را از بيت المال پرداخت كرد، اين گروه به عثمان اعتراض نموده بر او فرياد كشيدند، عثمان دستور داد آنان را زندانى كنند، و به آنان گفت : شما تنها از بردبارى من سوء استفاده كرده ايد، پيش از من عمر نيز اين كار را با شما انجام داد ولى بر او فرياد نكشيديد (201) .
و همين خبر را بلاذرى نيز در فتوح البلدان نقل كرده و پس از آن آورده : وليد بن عبدالملك به عمر بن عبدالعزيز نوشت تا مسجدالنبى را از هر طرف به وسعت دويست ذراع برساند، و اضافه كرد كه اگر كسى از فروش خانه اش ‍ امتناع ورزد بگو خانه اش را قيمت زده بهايش را به او بپرداز و خانه اش را خراب كن ، چرا كه تو در اين كار سلف صدوقى همچون عمر و عثمان دارى .
يعقوبى در تاريخش آورده : در سال 17 هجرى عمر به مكه رفت و مسجد الحرام را توسعه داد و خانه هاى بعضى را خريد ولى بعضى هم حاضر به فروش نشدند، پس خانه هاى اين دسته را نيز ويران نمود و بهاى آنها را از بيت المال پرداخت نمود؛ از جمله خانه عباس نيز خراب گرديد.
عباس به عمر گفت : آيا خانه مرا خراب مى كنى ؟
عمر گفت : بله . به منظور توسعه مسجد.
عباس گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده : همانا خداوند به داوود پيغمبر وحى نمود تا مسجدى در ايليا بنا كند، داوود مسجد را ساخت ، پس خداوند به او وحى فرستاد كه من جز پاكيزه و حلال را نمى پذيرم و تو آن را در زمين غصبى ساخته اى ، داوود دقت و بررسى كرد، ديد كه يك قطعه زمين را نخريده است ، پس آن را خريد.
عمر چون اين را شنيد گفت : آيا كسى اين خبر را از رسول خداشنيده است ؟
گروهى برخاسته بر آن گواهى دادند تا اين كه آورده عمر از مكه بازگشت . در حالى كه عباس نيز با او بود، پس عمر بر او پيشى گرفت ، و آنگاه ايستاد تا اين كه عباس به او ملحق گرديد، در اين موقع عمر به عباس گفت : من بر تو پيشى گرفتم ولى شايسته نيست كسى بر شما بنى هاشم تقدم جويد، قومى كه در شما ضعف هست .
عباس به او پاسخ داد: خدايمان ما را ديد كه در نبوت نيرومنديم و از خلافت ضعيف ! (202)
76- عمر و صلح حديبيه
ابن ابى الحديد آورده : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داد صلح حديبيه را با سهيل بن عمرو (از طرف قريش ) نوشت ، كه از جمله مواد آن يكى اين بود كه اگر كسى از مسلمانان به نزد قريش رود او را بپذيرند و به مسلمانان باز نگردانند، ولى اگر كسى از قريش به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله برود هر چند مسلمان باشد او را به قريش ‍ برگردانند، عمر خشمگين شد و به ابوبكر گفت : اين چه ننگ است اى ابوبكر! آيا مسلمانان به مشركين بازگردانده شوند؟!
و آنگاه به نزد رسول خدا رفت و در مقابل آن حضرت نشست و گفت : آيا شما به حق فرستاده خدا نيستيد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله بله .
عمر: آيا ما در حقيقت مسلمان نيستيم ؟
پيامبر: بله .
عمر: آيا آنان كافر نيستند؟
پيامبر: بله .
عمر: بنابراين چرا در آيينمان اين گونه تن به خوارى دهيم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله : من فرستاده خدا هستم و آنچه كه خدا به من دستور دهد انجام مى دهم ، و قطعا مرا ضايع نخواهد نمود.
عمر غضبناك از نزد رسول خدا برخاست و گفت : اگر يارانى براى خود بيابم هرگز به چنين ذلتى تن در نخواهم داد. و سپس به نزد ابوبكر رفت و گفت : مگر پيغمبر به ما وعده نداده بود كه به زودى داخل مكه خواهد شد، پس چطور شده وعده او؟
ابوبكر: آيا رسول خدا به تو گفته همين امسال وارد مكه خواهد شد؟
عمر: نه .
ابوبكر: پس در آينده نزديكى داخل خواهيم شد.
عمر: پس اين صلحنامه اى كه نوشته شده چيست و چگونه ما به اين خوارى گردن نهيم ؟
ابوبكر: دست از يارى رسول خدا صلى الله عليه و آله برندار. به خدا سوگند او فرستاده خداست ، و خدايش او را درمانده نخواهد گذاشت ، از اينرو در روز فتح مكه هنگامى كه پيامبر خدا كليدهاى خانه كعبه را در دست گرفت : فرمود: عمر را نزد من بخوانيد!
عمر آمد، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين همان چيزى است كه به شما وعده داده بودم (203).
شهرستانى در ملل و نحل از نظام نقل كرده كه مى گويد: عمر در روز حديبيه ترديد نمود، و اين شك در دين خداست و ناخشنودى نسبت به آنچه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله قضاوت و حكم نموده است (204).
و هنگامى كه ابوعمرو شطوى معتزلى خواست شيخ مفيد (ره ) را از راه وقوع اجماع ، بر اسلام آن دو محكوم گرداند و مفيد اين استدلالش را رد نمود، آنگاه مفيد به وى گفت : من مقصود تو را دريافتم و مجال اثبات آن را به تو ندادم ، حال تو را در محذورى قرار خواهم داد كه تو مى خواستى مرا در آن وارد سازى . آيا قبول دارى كه تمام امت اتفاق دارند بر اين كه هر كس كه در دين خدا و نبوت رسول خدا صلى الله عليه و آله ترديد كند به كفر خود اعتراف نموده است ؟
ابوعمرو: بله .
مفيد: و خلافى نيست در اين كه عمر گفته هيچگاه از روزى كه مسلمان شدم در دين خدا شك نكردم جز روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با اهل مكه مصالحه نمود كه به نزد آن حضرت رفته و گفتم : آيا تو فرستاده خدا نيستى ؟
فرمود: بله .
گفتم : آيا ما مومن نيستيم ؟
فرمود: بله .
گفتم : پس چرا اين چنين تن به ذلت داده اى ؟
رسول خدا: اين ذلت نيست و خير تو در آن است ، و سپس به او گفتم : آيا به ما وعده نداده بودى كه داخل مكه مى شويم ؟
فرمود: بله .
گفتم : پس چرا وارد نمى شويم ؟
فرمود: آيا به تو وعده داده بودم كه همين امسال داخل مى شوى ؟
عمر: نه . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: پس به خواست خداوند به زودى داخل مكه خواهيم شد.
شيخ مفيد (ره ) گفت : بنابر اين او در دين خدا و نبوت رسولش ‍ ترديد نموده است . و آنگاه موارد ديگرى از شكوك او را با ذكر دليل براى او شرح داد و سپس نتيجه مطلوب را گرفت : پس از آن گفت : بعض از نواصب ادعا كرده اند كه عمر پس از اين اظهار ترديدش ايمان آورده و شك او مبدل به يقين گشته است وليكن گفته : آنها ادعايى است بدون دليل ، ولاجرم در برابر آن اجماع فاقد ارزش .
شيخ مفيد مى گويد: ابوعمرو پاسخى نداشت جز اين كه گفت : من باور ندارم اين كه كسى تاكنون ادعاى چنين اجماعى نموده باشد.
مفيد: ولى اكنون اين مطلب بر تو ثابت گرديد، چنانچه پاسخى از آن دارى بگو! وليكن او هيچ گونه جوابى نداشت .
77- عمر و شورا
و نيز ابن ابى الحديد آورده : آنگاه كه عمر بر اثر ضربات ابولولو مجروح گرديد و به مرگ خود يقين كرد، درباره جانشين پس از خود به مشورت پرداخت ... و آنگاه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا وفات نمود در حالى كه از اين شش نفر از قريش راضى و خشنود بود؛ على ، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد، عبدالرحمن بن عوف ، و من تصميم گرفته ام خلافت را در ميان آنان به شورا بگذارم تا يك نفر را از بين خودشان براى تصدى خلافت انتخاب نمايند... و سپس گفت : اين شش نفر را نزد من بخوانيد!
آنان را خواندند. پس عمر وارد شده در حالى كه او در بستر مرگ آفرين لحظات زندگى خود را مى گذرانيد. عمر به آنان نگاهى افكنده به ايشان گفت : آيا همگى شما چشم طمع به خلافت نداريد؟
آنها از اين گفتار وى ناراحت شده سكوت اختيار كردند... و پس از آن به آنها گفت : آيا من همگى شما را از وضع اخلاق و روحياتتان آگاه نسازم ؟
گفتند: بگو! كه اگر بگوئيم نه ، اعتنا نخواهى كرد. پس به زبير رو كرده و گفت : اما تو اى زبير! مردى زيرك ، بد خلق ، و بخيل هستى ، در حال خشنودى ، مومن ، و در موقع غضب ، كافر، يك روز انسان و روز ديگر شيطانى ، اگر خلافت را به تو واگذار كنم مسلمانان در بطحا براى يك صاع جو سر و مغز يكديگر را خرد مى كنند، و اگر تو خليفه مسلمين باشى آن روز كه خوى شيطانى بر تو غالب آيد چه كسى پيشواى اين مردم خواهد بود؟! و تا چنين خصلتهايى در تو هست خداوند سرنوشت اين امت را به دست تو نخواهد سپرد.
و آنگاه به طلحه رو كرد و در حالى كه هنوز از روز وفات ابوبكر كينه او را در دل داشت ، بدان جهت كه طلحه به ابوبكر گفته بود: تو زنده اى و عمر اين گونه با ما مخالفت مى كند، چه رسد به روزى كه تو نباشى و او زمامدار امور مسلمين شده باشد و به او گفت : آيا درباره تو هم بگويم و يا سكوت كنم ؟ طلحه گفت : بگو كه سخن خير نمى گويى .
عمر: من تو را از روز جنگ احد مى شناسم كه بر اثر مختصر جراحتى كه به انگشت تو رسيده بود آن همه بيتابى نمودى . و نيز رسول خدا از دنيا رحلت نمود در حالى كه نسبت به تو خشمگين بود به خاطر سخنى كه در موقع نزول آيه حجاب گفته بودى .
جاحظ گفته : سخن طلحه در موقع نزول آيه حجاب اين بود كه در حضور افرادى كه بعد گفتار او را به پيغمبر رساندند گفته بود: حجاب امروز همسران رسول خدا چه سودى براى او خواهد داشت آنگاه كه از دنيا برود و ما با همسرانش ازدواج نماييم ؟!
جاحظ پس از نقل خبر اضافه كرده : اگر در اينجا كسى به عمر بگويد: تو خودت الحال گفتى رسول خدا از دنيا وفات نمود در حالى كه از اين شش نفر راضى بود، و اينك به طلحه مى گويى رسول خدا وفات كرد در حالى كه نسبت به تو غضبناك بود به خاطر آن گفتارت در موقع نزول آيه حجاب پاسخى از اين تناقض گوئيش نخواهد داشت . وليكن كيست كه بتواند در برابر عمر كمتر از اين سخن را بگويد، چه رسد به اين اعتراض ! (205).
مؤ لّف :
با توجه به اين تناقضى كه در گفتار عمر وجود دارد ناچار مى بايست يكى از آن دو خلاف واقع باشد، و از جايى كه معمولا سخن دروغ به فراموشى سپرده مى شود ناگزير كلام اول او كه گفته : پيغمبر از اين شش نفر راضى بوده دروغ بوده و عمر آن را فراموش كرده است ، و اگر گفتار نخستين وى راست بود سخن دوم را كه ضد آن است نمى گفت .
بنابراين ، گفتار اولش افترايى بوده كه به پاى پيغمبر صلى الله عليه و آله بسته است آن هم به منظور زمينه سازى براى تضعيف خلافت اميرالمومنين عليه السلام و تقويت خلافت عثمان .
و اما سخن عمر به طلحه : من از روز جنگ احد تو را مى شناسم ... داستانش اين بوده چنانچه بلاذرى در انسابش (206) آورده كه در جنگ احد مالك بن زهير جشمى تيرى به جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله افكند پس طلحه دست خود را در برابر آن سپر نمود، و تير به انگشت كوچك او اصابت كرد و آن را فلج نمود. و او در موقع اصابت تير گفت : حس ، پس رسول خدا فرمود: اگر او به جاى اين كلمه بسم الله گفته بود داخل بهشت مى شد.
و اما راجع به اين مطلب كه در خبر آمده : عمر از روز وفات ابوبكر نسبت به طلحه خشمگين بود. طبرى در تاريخش ‍ (207) از اسماء بنت عميس نقل كرده كه مى گويد: طلحه بر ابوبكر وارد شد به او گفت : عمر را به عنوان جانشين پس از خود معرفى نموده اى حال آن كه اكنون كه با او هستى مى بينى چگونه با مردم بدرفتارى مى كند، چه رسد به آن موقع كه تو نباشى و او خليفه مسلمين شده باشد، و خدا از سرنوشت اين ملت از تو سوال خواهد نمود.
و اما راجع به سخن طلحه درباره همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله كه عمر به آن اشاره كرده ، هنگامى كه ابوسلمه و خنيس بن حذافه از دنيا رفتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله با همسرانشان ام سلمه و حفصه ازدواج نمود، طلحه و عثمان گفتند: آيا محمد پس از مرگ ما با همسرانمان ازدواج كند ولى ما نتوانيم ... به خدا سوگند آنگاه كه او از دنيا رود بر زنان او قرعه خواهيم زد، و طلحه نظرش به عايشه بود و عثمان به ام سلمه . پس آيه شريفه نازل شد.
و ما كان لكم ان توذوا رسول الله ولا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عندالله عظيما (208).
و نبايد هرگز رسول خدا را در حيات بيازاريد و نه پس از وفات هيچ گاه زنانش را به نكاح خود درآوريد كه اين كار نزد خدا گناهى بسيار بزرگ است .
و نيز اين آيه : ان تبدوا شيئا او تخفوه فان الله كان بكل شى ء عليما(209)؛ هر چيزى را اگر آشكار يا پنهان كنيد خداوند بر آن و بر همه امور جهان كاملا آگاه است .
و همچنين اين آيه : ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا والاخره واعد لهم عذابا مهينا (210).
آنان كه خدا و رسول را به عصيان آزار و اذيت مى كنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعنت كرده ، بر آنان عذابى خوار كننده مهيا ساخته است .
ولى عمر اين مطلب را درباره عثمان نگفت ؛ زيرا كه به او علاقه مند بود، چون عثمان بر عكس طلحه با خلافت او موافق بود و زمانى كه ابوبكر درباره جانشين نمودن عمر پس ‍ از خود با عثمان مشورت كرد عثمان از عمر تعريف و تمجيد بسيار نمود، و نيز موقعى كه ابوبكر خواست عهدنامه (مربوط به تعيين جانشين پس از خود را) بنويسد و در آن حال بيهوش ‍ گرديد، عثمان از پيش خودش آن را به نام عمر ثبت كرد. چنانچه طبرى در تاريخش (211) آورده : ابوبكر به عثمان گفت : نظرت درباره عمر چيست ؟
عثمان گفت : خدايا تو مى دانى آنچه كه من درباره عمر مى دانم اين است كه نهان او از آشكارش بهتر، و در ميان ما هيچكس به خوبى او نيست !.
و نيز آورده (212): ابوبكر در بيمارى وفات خود عثمان را طلبيد و به او گفت : بنويس : اين عهدى است كه ابوبكر بن ابوقحانه براى مسلمين مى نويسد: اما بعد و در اين موقع بيهوش گرديد، پس عثمان به انشاى خود چنين ادامه داد اما بعد: همانا من عمر بن الخطاب را به عنوان جانشين پس از خودم براى شما تعيين نمودم .... و سپس ابوبكر به هوش ‍ آمد و به عثمان گفت : نوشته ات را برايم بخوان ، عثمان نوشتارش را براى او قرائت كرد، پس ابوبكر تكبير گفت و بر آن صحه گذاشت ، و به او گفت : گمانم مى ترسيدى كه من در حال بيهوشى بميرم و در بين مردم اختلاف پديد آمد؟!
عثمان : آرى ، و همينها سبب گرديد كه عمر نيز به عنوان تشكر و قدردانى از او، خلافت پس از خودش را براى وى تدبير كند.
گذشته از اينها، در صورتى كه طلحه متكبر و مغضوب رسول خدابوده ، و زبير نيز بخيل و كافر الغضب و شيطان صفت كه عمر در اول خبر گفته و سعد بن ابى وقاص نيز صاحب تير و كمان و احشام ، وعبدالرحمن بن عوف ضعيف و نالايق علاوه بر اين كه او و سعد از قبيله زهره بوده ، و زهره كجا و زمامدارى كجا؟! و عثمان را نيز قريش به خلافت رسانده ولى او بنى اميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار نموده و بيت المال را به آنان اختصاص داده تا جايى كه گروهى از عرب بر او شوريده و او را در بسترش خواهند كشت . چنانچه اين مطالب را عمر در آخر آن خبر گفته پس چگونه عمر خلافت را در ميان اين گروه شورا قرار داده با اين كه خودش به عدم صلاحيت آنان براى خلافت اعتراف نموده است ، بويژه عثمان ، با اين كه عمر خلافت را به وسيله تشكيل آن شورا، تنها براى عثمان تدبير كرده بود و مى دانست كه سرانجام نقشه او پياده شده و عثمان به خلافت خواهد رسيد.
چنانچه در ادامه همين خبر آمده : عمر به عثمان گفت : گويا مى بينم قريش خلافت را همچون قلاده اى در گردنت درآورده به علت علاقه اى كه به تو دارد و تو بنى اميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار خواهى نمود... به خدا سوگند اين پيش ‍ بينى كه درباره تو گفتم واقع خواهى شد، و آن موقع است كه مردم به انتقام تو را خواهند كشت . و سپس موهاى پيشانى عثمان را به دست گرفت و به او گفت : آنگاه كه اين حوادث اتفاق افتاد اين گفتار مرا بيادآور؛ زيرا اينها كه به تو گفتم بطور حتم واقع خواهد شد.
مؤ لّف :
و شايد پاسخ آنان از همه اين اشكالات اين است كه اين خبر دال بر فراست و صحت حدس عمر مى باشد چنانچه ابن ابى الحديد گفته كه : خبر مذكور را عده اى بجز جاحظ در باب فراست عمر ذكر كرده اند. همانگونه كه جاحظ نيز از تناقض ‍ گويى عمر درباره طلحه چنين عذر آورده : كه عمر داراى چنان مهابتى بوده كه كسى را يارى توجه دادن او به لغزشهايش ‍ نبوده است .
و نيز در ضمن خبر گذشته آمده : عمر به على عليه السلام رو كرد و گفت : به خدا سوگند تو شايسته خلافتى جز اين كه در تو حالت مزاح و دعابه هست ، به خدا سوگند اگر تو خليفه گردى مردم را در راه راست و طريق روشن رهنمون خواهى شد.
مؤ لّف :
به عمر بايد گفت : با اين كه تو خصلتى را كه موجب خدا و رسول او بوده ، و خود اميرالمومنين عليه السلام آن را از صفات مومنين شمرده مى فرمايد: المومن بشره فى وجهه فلى قلبه ؛ مومن همواره چهره اش خندان ، و اندوه او در قلبش ‍ پنهان مى باشد دعابه ناميده اى و بخاطر همين گفتار تو منافقين نيز جرات كرده همين سخن را با اضافه اى به آن حضرت بگويند، مانند عمرو بن عاص ، و هنگامى كه اميرالمومنين شنيد كه عمرو بن عاص چنين مطلبى درباره او گفته فرمود: شگفتا! ابن نابغه عمرو بن عاص درباره من به شاميان مى گويد كه در او دعا به است و او مردى بازيگر است ، حقا كه به دروغ سخن گفته و به گناه نطق كرده است .
اگر ما اين افتراى تو را نسبت به اميرالمومنين عليه السلام بپذيريم ، روشن است كه آن خوش خلقى به مراتب از خشونتى كه تو داشته اى بهتر بوده است ؛ زيرا طبع مردم نسبت به انسان خوشخو متمايل تر و راغب تر است تا انسان خشن و ترشرو، و به همين سبب بوده كه مردم از حضور در صف اول نماز جماعت او ترس داشتند و همين هم به قيمت جانش تمام شد.
چنانچه عمر بن ميمون مى گويد: روزى كه عمر كشته شد من در نماز جماعت او حضور داشتم ، و هيبتش مانع گرديد از اين كه در صف اول شركت نمايم ؛ زيرا عمر عادت داشت كه قبل از شروع نماز شخصا صف اول را منظم مى نمود و اگر كسى جلو يا عقب ايستاده بود او را با تازيانه مى نواخت پس به نماز صبح مشغول گرديد و معمولا آن را در موقع تاريكى هوا به جاى مى آورد، در اين هنگام ابولولو، غلام مغيره با سه ضربه خنجر او را مجروح نموده از پاى درآورد (213).
و در هر حال اگر چنانچه اميرالمومنين عليه السلام تنها كسى بوده كه در صورت تصدى خلافت مردم را به سوى خدا و راه خدا و طريق روشن هدايت مى نموده بنا به گفته عمر ، و روشن است كه تنها هدف خداوند از فرستادن رسولان و كتابهاى آسمانى هم جز اين ، چيز ديگر نيست ، پس بر عمر واجب بوده كه حالت دعابه او را تحمل نموده و بالخصوص او را به عنوان خليفه مسلمين معرفى كند، نه اين كه آن حضرت را در صورت ظاهر همانند يك نفر از افراد شورا قرار داده و در واقع هم با حكم نمودن عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان كه تنها نظرش به عثمان بود او را خارج نمايد.
و به همين جهت آن امام بزرگوار عليه السلام در خطبه شقشقيه مى فرمايد: زعم انى احدهم ؛ گمان مى كرد عمر كه من يكى از آنان هستم يعنى به دروغ . و آيا عمر گفتار خدا را نشنيده بود كه : افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون (214) .
آيا كسى كه خلق را به حق رهبرى مى كند سزاوارترست پيروى شود يا كسى كه راه نمى يابد مگر اين كه خود هدايت شود، شما را چه مى شود چگونه حكم مى كنيد؟.
78- عمر رسول خدا (ص ) را به عقب كشانيد!
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه عبدالله بن ابى (سركرده منافقين ) از دنيا رفت فرزند و بستگان او به نزد رسول خدا رفته و از آن حضرت خواستند تا بر جنازه عبدالله نماز بخواند. رسول خدا درخواست آنان را پذيرفت و مهياى نماز گرديد، در اين موقع عمر پيش رفت و آن حضرت را به عقب كشانيد و گفت : مگر خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقين نهى نكرده است ؟
رسول خدا به او فرمود: خداوند مرا در اين باره مخير ساخته و من خواندن را اختيار نمودم و به من گفته : استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مره فلن يغفرالله لهم (215).
اى پيغمبر! تو براى آنان مى خواهى طلب مغفرت بكن يا نكن ، اگر هفتاد مرتبه هم بر آنها از خدا آمرزش طلبى خدا هرگز آنان را نخواهد بخشيد. و اگر مى دانستم كه خداوند با بيش ‍ از هفتاد بار استغفار او را مى آمرزد بر آن اضافه مى كردم . پس ‍ مردم از جرات و جسارت عمر نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله تعجب نمودند، و آيه شريفه نازل شد ولا تصل على احد منهم مات ابدا اولا تقم على قبره (216)؛ ديگر هرگز به نماز ميت آن منافقان حاضر نشده و بر جنازه آنها به دعا نايست .
و پس از آن ديگر رسول خدا نماز خواندن بر منافقين را ترك كرد (217).
مؤ لّف :
اين كه در خبر آمده : مردم از جرات و جسارت عمر در شگفت شدند بايد گفت كه : ابراز چنين جراتى از عمر نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله منحصر به اين مورد نبوده بلكه در موارد ديگرى نيز تكرار شده است ، مانند جلوگيرى او از وصيت كردن رسول خدا و نسبت هذيان گويى به آن بزرگوار، و گذشت كه در جريان صلح حديبيه نيز نسبت به تصميم و عمل رسول خدا اعتراض نمود.
و عجب اين كه در آخر همين خبر آمده كه پس از وقوع آن ماجرا آيه شريفه قرآن در تاييد و تصديق عمل عمر نازل گرديد، و پس از آن ديگر پيغمبر صلى الله عليه و آله بر منافقى نماز نخواند، و با جعل اين مطلب خواسته اند خلاف او عمر را اصلاح كنند، وليكن درست گفته آن كه گفته : ان الكذوب لا حافظه له ؛ دروغگو حافظه ندارد.
و در اين خبر نيز جعل كننده يادش رفته كه در اول خبر آمده : موقعى كه عمر پيامبر صلى الله عليه و آله را به عقب كشيد، به او گفت : آيا خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقين نهى نكرده است ؟ و اين گفتار صريحى است در اين كه نزول آيه : ولا تصل ... قبل از اين جريان بوده ، و عمر تصور مى كرده كه عمل رسول خدا بر خلاف اين آيه است . و رسول خدا هم براى او روشن نموده كه نهى در آيه تنزيهى است نه تحريمى ؛ وليكن سهل است ، در جايى كه امام نفهمد، ماموم به طريق اولى نخواهد فهميد.
79- موارد مشابه
و البته اين گونه مطالب بى اساس كه براى آنان جعل كرده اند كم نيستند از جمله ابن ابى الحديد آورده : هنگامى كه گروهى از مشركين در جنگ بدر كشته و جمعى نيز بالغ بر هفتاد نفر به اسارت لشكر اسلام درآمدند، رسول خدا درباره اسراى مشركين با ابوبكر و عمر مشورت كرد. ابوبكر گفت : اينها همه عموزادگان و فاميل و برادران ما هستند، به نظر من از آنان فدا بگيريد تا بنيه مالى ما در برابر مشركين قوى گشته ، و بسا خداوند در آينده آنان را هدايت نموده براى ما دست و بازويى باشند. آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: نظر تو چيست ؟ عمر گفت : اعتقاد من اين است كه از ميان اسرا فلان شخص را يكى از بستگان عمر به من بدهيد تا گردنش را بزنم ، و نيز عقيل را به على ، و برادر حمزه را به حمزه بدهيد تا گردنهايشان را بزنند، تا خداوند بداند كه در دلهاى ما هيچ گونه ميل و علاقه اى نسبت به مشركين وجود ندارد. و گفت : آنان را بكشيد كه اينها سران و رهبران مشركينند. ولى رسول خدا به سخن عمر گوش نكرد و به گفته ابوبكر ميل نمود و از آنان فدا گرفته و سپس آزادشان كرد. اما در آينده گرفتار اين كار خود گرديد.
عمر مى گويد: و آنگاه من به نزد رسول خدا آمدم و ديدم كه او با ابوبكر نشسته و هر دو مى گريند، از آنان سبب پرسيدم ، و گفتم : به من هم بگوييد اگر گريه ام گرفت بگريم و گرنه تباكى كنم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: گريه من بخاطر فدا گرفتن از اسراى مشركين است ، و عذاب شما از آن درخت اشاره به درختى در آن نزديكى هم به من نزديك تر شده است .
پسر عمر نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: نزديك بود در اثر مخالفت با عمر شرى دامنگير ما بشود!
مؤ لّف :
بنابراين ، حق اين بود كه خداوند عمر را پيغمبر مى نمود نه آن حضرت را؛ زيرا اين عمر بوده كه در رايش صائب بوده نه رسول خدا صلى الله عليه و آله !
و از جمله شواهد بر كذب آن خبر اين كه در آن آمده كه : عمر به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : آنان را بكش كه سران و رهبران مشركينند. پس آيا فاميل عمر كه قطعا وجود خارجى نداشته ، چرا كه نامى از او در تاريخ برده نشده و نه در ضمن اسراى بدر او را شمرده اند از روساى مشركين بوده و يا عباس و عقيل از سران مشركين بوده اند كه قريش بطور اجبار آنان را به جنگ آورده بودند؟ چنانچه در تاريخ طبرى آمده كه رسول خدادر روز بدر به ياران خود فرمود: من كسانى از بنى هاشم و غير آنان را مى شناسم كه بطور اكراه به جنگ آورده شده اند و خود انگيزه اى در جنگيدن با ما نداشته اند، از اين رو هيچ كس از بنى هاشم را نكشيد.
و رهبران مشركين در جنگ بدر ابوجهل و عتبه و شيبه و گروهى ديگر بوده اند كه در جنگ كشته شده اند، و حتى ابوسفيان نيز در جنگ بدر از رهبران نبوده و بعد در جنگ احد و احزاب از سران و روساى آنان گشته كه در اشعار آنان آمده كه اگر در جنگ بدر سران مشركين كشته نمى شدند ابوسفيان رئيس نمى گرديد...
و از جمله آورده اند كه : آنگاه كه ابوبكر و عمر درباره اسراى بدر با هم اختلاف كردند پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: مثل ابوبكر در ميان فرشتگان مانند ميكائيل است كه پيام آور خشنودى و عفو خداوند است . و در ميان انبياى الهى مانند ابراهيم است كه گفت : فمن تبعنى فانه منى و من عصانى فانك غفور رحيم (218) و مانند عيسى است كه گفت : ان تعدبهم فانهم عبادك و ان تغفرلهم ... (219).
و مثل عمر در ميان پيامبران مانند نوح است كه گفت : ... رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا (220) و مانند موسى كه گفت : ربنا اطمس على اموالهم ... (221)و اين خبر از جمله اخبارى است كه به دستور معاويه در برابر اخبارى كه در فضائل اميرالمومنين عليه السلام آمده جعل شده است ، و دليل بر مجعول بودن آن به جز آنچه كه ابن ابى الحديد آورده از اين كه : گفتار عيسى در سوره مائده است كه در آخر عمر رسول خدا نازل شده بنابر اين ، چگونه پيغمبر آن را در جنگ بدر كه در سال دوم از هجرت اتفاق افتاده فرموده است ، اين كه : ميكائيل پيام آور رضا و خشنودى خداوند است در يك مورد و جبرئيل آورنده عذاب در موردى ديگر، نه هر دو در يك مورد، بنابر اين ، تشبيه از اساس غلط بوده و مقام پيغمبر صلى الله عليه و آله از بيان آن منزه است .
80- مدارايى عمر با زبير
ابن ابى الحديد آورده : زيد بن اسلم از پدرش نقل كرده كه مى گويد: روزى عمر براى انجام كار خصوصى ، خانه را خلوت نموده به من گفت : بر در خانه بايستم ... در اين هنگام زبير از دور نمايان شد و من از او خوشم نيامد، زبير مى خواست داخل خانه شود، پس به او گفتم : عمر مشغول بعضى از كارهاى شخصى است و به كسى اجازه ورود و ملاقات نداده است ، ولى زبير بى اعتنايى به من ننموده خواست وارد شود، در اين هنگام من دستم را جلو سينه اش ‍ قرار دادم ، ناگهان زبير بر بينى ام كوفت بطورى كه خون از آن جارى شد. و آنگاه برگشت ، من نزد عمر رفتم ، عمر چون مرا ديد و نگاهش به شكستگى بينى ام افتاد با تعجب پرسيد؛ چه كسى بينى تو را شكسته است ؟ گفتم : زبير.
عمر زبير را نزد خود طلبيد، وقتى كه زبير خواست بر عمر وارد شود من هم به همراه او رفتم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. ديدم عمر به زبير گفت : چرا چنين كردى آيا بخاطر ديدار با من مردم را خون آلود مى كنى ؟
زبير در پاسخ عمر چند بار اين گفتار وى را با لحن مسخره آميزى تكرار نمود اداى او را در آورد و به عمر اعتراض كرد و گفت : آيا براى ما، دربان مى گذارى ، به خدا سوگند نه رسول خدا ونه ابوبكر پيش از تو نسبت به من چنين نكرده اند. پس عمر مانند عذرخواهنده به او گفت : من در آن موقع كار خصوصى داشتم . اسلم مى گويد: وقتى كه ديدم عمر از او عذرخواهى مى كند مايوس شدم از اين كه حقم را از او بگيرد، و زبير هم از نزد او خارج شد، در اين موقع عمر به من رو كرد و به منظور دلدارى به من گفت : اين شخص زبير بود و تو سوابق آثار او را مى دانى پس من هم گفتم حق من حق شماست ، هر چه كنيد من قبول دارم (222).
مؤ لّف :
چه شد آن عدالت عمر كه خواست از جبله بن ايهم كه قبلا از پادشاهان روم بود بخاطر يك سيلى كه در مطاف به مردى زده بود قصاص بگيرد، كه به ارتداد او منجر گرديده به روم رفت و چه شد آن شدت تعصبش در اجراى احكام الهى كه پسر خودش را بخاطر يك گناه دو بار حد زد كه منجر به مرگ او گرديد، و در اينجا اين گونه مداهنه و سازشكارى او با زبير چه معنى دارد؟!
81- حمايت عمر از مغيره
ابوالفرج در اغانى از ابوزيد عمر بن شبه نقل كرده كه مى گويد: عمر در صورت ظاهر به منظور تحقيق و بررسى ماجراى زنا مغيره بن شعبه تشكيل جلسه داد، مغيره و شهود بر زناى وى را به نزد خود فراخواند، در اين جلسه سه نفر از شهود به نامهاى ابوبكره ، نافع ، شبل بن معبد بطور صريح و كامل بر زناى مغيره گواهى دادند... در اين موقع زياد براى اداى شهادت از دور نمايان گرديد عمر چون نگاهش به او افتاد، گفت : كسى را مى بينم كه هرگز خداوند مسلمان مهاجرى را بر زبان او خوار نخواهد كرد، پس زياد به اشاره عمر به گونه اى گواهى داد كه عمر آن را ناقص دانست ، در اين هنگام عمر تكبير گفت و به مغيره گفت : برخيز! و بر آن سه شاهد حد افترا جارى كن (223).
مؤ لّف :
از جمله آداب و سنن شرع در باب قضا اين است كه قاضى بايد كسى را كه به زنا يا لواط خود اقرار نموده پيش از تمام شدن چهار بار اقرارش او را به رجوع از اقرارش تلقين و تشويق كند چنانچه در فصل چهارم از بخش نخست گذشت ، كه اميرالمومنين عليه السلام اين گونه عمل كرد، ولى در باره شاهد، چنين چيزى وجود ندارد كه قاضى او را از اداى شهادتش منع كند. آن چنان كه عمر درباره زياد عمل كرده است با اين كه در حقيقت گواهى زياد نيز مانند ساير شهود كامل و تمام بود، و تنها او بخاطر جانبدارى از عمر از تصريح به لفظ خاص امتناع ورزيده بود.
مطلب ديگر، اين كه از كجا كه مغيره از مهاجرين بوده چنانچه در گفتار عمر آمده با اين كه بلاشك او از منافقين بوده است ، و بر نفاق او خليفه سوم آنان (عثمان ) گواهى داده ، هنگامى كه به او اعتراض كردند كه چرا وليد بن عقبه را كه در حال مستى نماز صبح را چهار ركعت براى مردم خوانده ، و همچنين ابى ابن سرح را كه آيه قرآن بر كفر او نازل شده و رسول خدا صلى الله عليه و آله خونش را مباح نموده بود، عاملان و كارگزاران خود قرار داده ، عثمان در پاسخ اعتراض كنندگان به كار عمر استناد كرد كه او نيز مغيره بن شعبه را كه در فسق و فجور دست كمى از آنها نداشته عامل خود گردانده است .
و نيز عبدالرحمن بن عوف از جمله عشره مبشره ، و يكى از شش نفر شوراى عمر، و حكم او در شورا، بر نفاق مغيره گواهى داده است . آن هنگام كه عبدالرحمن با عثمان بيعت نمود و او را به عنوان خليفه برگزيد مغيره به منظور خوشايند عثمان به عثمان گفت : بخدا سوگند اگر با ديگرى بيعت كرده بودند، ما هرگز با او دست بيعت نمى داديم . در اين موقع عبدالرحمن به مغيره گفت : بخدا سوگند دروغ مى گويى ، اگر با ديگرى هم بيعت كرده بودند تو نيز با او بيعت مى نمودى و همين سخن را هم بخاطر مصالح و منافع دنيوى خود به او مى گفتى ، و تو آنگونه نيستى كه در ظاهر خودت را مى نمايانى .
و مغيره همان كسى است كه معاويه را به استخلاف فرزند پليدش يزيد كه زمامدارى او نابودى امت اسلام را در برداشت ترغيب و تشويق نمود، آن هنگام كه معاويه خواست مغيره را به علت پيريش از كار بركنار كند. و او كسى است كه معاويه را برخلاف مقررات شرع وادار به استلحاق زياد نمود او را فرزند ابوسفيان و برادر خود دانست (224) زيرا از زناى پدر معاويه (ابوسفيان ) با مادر زياد متولد شده بود، به انگيزه سپاسگزارى از بر طرف نمودن حكم رجم كه زياد درباره او انجام داده بود. و جنايات و تبهكاريهاى مغيره از اشعث بن قيس كه ابوبكر به هنگام مرگ آرزو مى كرد: اى كاش ! موقعى كه او را اسير به نزد او آورده بودند، وى را كشته بود و زنده اش ‍ نمى گذاشت فزون تر بوده ؛ زيرا مغيره در تمام فتنه گريها و ستمكاريهاى زمان خود به نحوى دست داشته و به آنها كمك نموده است .
بنابراين ، چگونه عمر او را از مهاجرين دانسته ، آن هم از مهاجرين اوليه ؛ زيرا قبلا گذشت كه عمر به ابن عباس گفته بود كه : مهاجرين اوليه نگذاشتند خلافت به يار شما (اميرالمومنين ) برسد و مغيره از پرنقش ترين آنان در اين باره بوده ؛ زيرا او نخستين كسى بوده كه آنان را به اين فكر انداخته است .
چنانچه ابن ابى الحديد از سقيفه جوهرى از ابوزيد نقل كرده كه مى گويد: مغيره از كنار ابوبكر و عمر مى گذشت در حالى كه آنان بر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بودند و آن وجود مبارك تازه از دنيا رحلت نموده بود، مغيره به آنان گفت : اينجا چه كار مى كنيد؟
گفتند: منتظر اين مرد (اميرالمومنين ) هستيم تا از خانه بيرون آمده با او بيعت كنيم .
مغيره به آنان گفت : خلافت را در ميان قريش گسترش دهيد تا توسعه يابد. پس آنان برخاسته و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
و همواره آنان به منظور استحكام پايه هاى خلافتشان به فكر و تدبير او مغيره نيازمند بوده و برايشان رايزنى مى نمود، از جمله موقعى كه مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و حذيفه و جمعى ديگر از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام تصميم گرفتند كه خلافت ابوبكر را نقض كنند، ابوبكر و عمر كسى را به نزد مغيره فرستاد و از او تعيين تكليف و چاره جويى نمودند، مغيره به آنان گفت : صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و براى او و پسرانش بهره و نصيبى در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه على آسوده خاطر باشيد (225). و چگونه عمر حكم رجم را از مغيره برطرف نسازد با اين كه او اولين كسى بوده كه عمر را به عنوان اميرالمومنين خوانده ، در حالى كه ابوبكر جرات نمى كرد خود را به اين لقب ملقب گرداند.
و بهترين دليل بر اين كه عمر حد ثابت و مسلمى را از مغيره برداشته اين كه خود عمر بعدها به آن اقرار نموده ، و همچنين اميرالمومنين و فرزندش امام حسن عليهماالسلام دو امام معصومى كه قرآن بر پاكى آنان گواهى داده ، اين مطلب را درباره مغيره فرموده اند.
امام اعتراف خود عمر؛ ابوالفرج در اغانى آورده : كه عمر پس از ماجراى زناى مغيره سالى به حج رفته بود، اتفاقا در موسم حج زنى را كه مغيره با او زنا كرده بود ديد، و مغيره نيز آن روز در آنجا حضور داشت ، در اين موقع عمر به مغيره گفت : واى بر تو! نسبت به من تجاهل مى كنى ؟ بخدا سوگند گمان ندارم كه ابوبكره در باره تو افترا بسته باشد، و من هيچ گاه تو را نمى بينم مگر اين كه مى ترسم از آسمان بر من سنگ ببارد (226). و چنانچه عمر حد ثابتى را درباره مغيره تعطيل نكرده بود هرگز چنين ترسى را نداشت كه از آسمان بر او سنگ ببارد.
و اما فرمايش اميرالمومنين على عليه السلام را در اين زمينه نيز اغانى آورده : كه على عليه السلام مى فرمود: اگر بر مغيره دست يابم او را سنگسار خواهم كرد (227).
و نقل شده كه ابوبكره پس از آن كه حد افتراء بر او جارى شده بود، مى گفت : گواهى مى دهم كه مغيره چنين و چنان كرده است ، پس عمر تصميم گرفت كه دوباره به او حد زند، اميرالمومنين به عمر فرمود: اگر ابوبكره را تازيانه بزنى من هم يار تو (مغيره ) را سنگسار خواهم نمود، و بدين وسيله او را از تصميمش منصرف كرد.
و اما فرمايش حضرت امام حسن عليه السلام در اين باره ابن ابى الحديد آورده : كه امام حسن در مجلس معاويه به مغيره فرمود: حقا كه حد خدا درباره تو قطعى و ثابت بوده و عمر حقى را از تو برطرف نموده كه خداوند از او سوال و بازخواست خواهد نمود (228).
و گناه ديگر عمر در اين قضيه اين كه ابوبكره را از ساير شهود شديدتر تازيانه زده است ، با اين كه در حد قذف دستور به تشديد نيامده است . چنانچه در اغانى آمده پس از آن كه عمر ابوبكره را تازيانه زد، او بسيار ضعيف و ناتوان شده بود كه مادرش گفت : گوسفندى را ذبح نموده و پوست آن را بر كمر خود ببندد.
راوى خبر، ابراهيم از پدرش نقل كرده كه مى گفت : اين بيمارى و نقاهت ابوبكره علتى نداشت جز ضربات شديدى كه به او رسيده بود (229).
و نيز آورده : كه عمر پس از آن ماجرا ابوبكره را توبه داد، ابوبكره به عمر گفت : مرا توبه مى دهى تا در آينده گواهيم را بپذيرى ؟
عمر: آرى .
ابوبكره ، ولى من تا زنده هستم بين هيچ دو نفرى گواهى نخواهم داد. و از آن پس هرگاه او را براى اداى شهادتى مى خواندند مى گفت : از ديگرى بخواهيد، چرا كه زياد شهادت مرا فاسد وتباه نموده است (230).
و اينها همه دال بر اين است كه ابوبكره در شهادتش صادق بوده و زياد با القاء و تلقين عمر، قضيه را لوث كرده است ، وگرنه ابوبكره با اين كه مرد بظاهر آراسته اى بوده بر آن گفتار خود ثابت نمى ماند زيرا خداى تعالى فرموده : فاذلم ياتوا بالشهداء فالئك عندالله هم الكاذبون ؛ (231) پس اگر شاهد نياورند، آنان نزد خدا مردمى دروغگويند.
حال آن كه ابوبكره بنا به نقل ابوالفرج در اغانى تا آخر بر آن گفتار خود ثابت و پا برجا بوده است .
مؤ لّف :
چگونه عمر گاهى زن آبستنى را با تهديد وادار به اقرار به زنا نموده و به سنگساريش فرمان مى دهد چنانچه در بخش اول گذشت و گاهى هم شاهدى را از اداى شهادتش درباره مرد منافقى كه در زمان جاهليت و پس از اسلام معروف به فحشا بوده جلوگيرى مى كند؟!
چنانچه مدائنى روايت نموده كه مغيره زناكارترين مردم در جاهليت بوده ، و پس از اسلامش نيز آن را داشته تا اين كه در ايام ولايتش بر بصره آشكارا و برملا گرديده است (232).
ابوالفرج در اغانى آورده : روزى مغيره زمانى كه فرماندار كوفه بود در بيرون كوفه و نجف گردش مى كرد، پس به مردى ناشناس رسيد كه هيچ كدام ديگرى را نمى شناخت ... مغيره به مرد ناشناس گفت : درباره امير خود مغيره چه مى گويى ؟
گفت : اعوى زناكار است . در اين هنگام هيثم بن اسود به آن مرد گفت : خدا دهانت را بشكند اين شخص ، امير كوفه ، مغيره است .
مرد پاسخ داد: اين كه گفتم سخنى بود كه مردم درباره او مى گفتند! (233).
و نيز ابن ابى الحديد نقل كرده كه حسن بن على عليه السلام در مجلس معاويه به مغيره گفت : تو كسى هستى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدى آيا جايز است مردى به زنى كه قصد ازدواج با او را دارد نگاه كند، پس رسول خدا به تو فرمود: بله ، جايز است اما در صورتى كه قصد زنا نداشته باشد، و اين تعريض به تو بود، زيرا رسول خدا مى دانست كه تو زناكارى (234).
و دليل ديگر بر اين كه ، عمر در اين قضيه از مغيره حمايت نموده بخاطر تشكر از خدمات گذشته او و اميد به آينده اش ، اين كه پس از وقوع اين ماجرا و انتشار آن در شهر بصره و نقل و گفتگوهاى مردم در آن باره ، او را از امارت بصره معزول نموده وليكن امير كوفه گردانيد، در واقع اين ترفيعى بود براى او؛ زيرا كوفه در آن زمان مهمتر از بصره بوده ، بطورى كه اين برخورد عمر با او ضرب المثل شد. چنانچه ابن قتيبه در عيون آورده : محمد بن سيرين گفته : مردم به يكديگر مى گفتند: غضب الله عليك كما غضب اميرالمومنين على المغيره ، عزله عن البصره و استعمله على الكوفه .
خدا تو را غضب كند آن گونه كه خليفه بر مغيره غضب نمود، او را از امارت بصره عزل ، و بر كوفه گمارد.
و البته اين گونه جانبدارى از مغيره اختصاص به عمر نداشته ، ابوبكر نيز در اين جهت با او شريك بوده است چنانچه در ايضاح آمده : اسبى به رسم هديه براى ابوبكر آورده بودند، ابوبكر به حاضران گفت : كجاست اسب سوار ماهرى كه اين اسب را به او ببخشم ؟
جوانى از انصار گفت : من .
ابوبكر به جوان اعتنايى ننموده او را توهين كرد.
جوان انصارى به ابوبكر گفت : بخدا سوگند اسب سوارى من از تو و پدرت هم بهتر است . مغيره از اين سخن جوان برآشفت و با زانو به بينى او حمله ور شده بينى او را شكست . موقعى كه انصار از اين جريان باخبر شدند تصميم گرفتند از مغيره قصاص بگيرند ابوبكر وقتى ماجرا را شنيد براى مردم خطبه خواند و گفت : چه خيال كرده اند كسانى كه مى پندارند من براى آنان از مغيره قصاص خواهم گرفت ! بخدا سوگند اين كه آنان را از وطنشان بيرون كنم بر من آسانترست تا براى آنان از مغيره قصاص بگيرم .
و بلكه حمايت ابوبكر از مغيره بيش از عمر بوده ؛ زيرا در همين قضيه عمر از ابوبكر خواست تا از مغيره قصاص بگيرد ولى او نپذيرفت .
82- ابوبكر و فرمان قتل اميرالمومنين (ع )!
در ايضاح فضل آمده : سفيان بن عيينه و حسن بن صالح و ابوبكر بن عياش و شريك بن عبدالله و جمعى ديگر از فقهاى عامه روايت كرده اند كه : ابوبكر به خالد بن وليد گفت : آنگاه كه من از نماز صبح فارغ شدم گردن على را بزن ، و چون نماز صبح را با مردم بجاى آورد در آخر نماز از آن فرمان خود پشيمان شده در فكر فرو رفت و بدون اين كه سلام نماز را بگويد متفكر و حيران به قدرى در جاى خود ساكت نشست كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، و آنگاه سه بار گفت : اى خالد! آنچه كه به تو دستور داده بودم انجام مده و سپس ‍ سلام داد. و على عليه السلام آن روز در كنار خالد نماز مى خواند، در اين هنگام حضرت به خالد رو كرده در حالى كه خالد شمشيرش را در زير پيراهنش پنهان كرده بود به او فرمود: آيا آن كار را انجام مى دادى ؟
خالد: بله بخدا سوگند شمشير را بر سر تو فرود مى آوردم .
على عليه السلام : دروغ گفتى و فرومايه شدى ، تو كوچكتر از آنى كه بتوانى چنين كارى را انجام دهى ، سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و موجودات را آفريده اگر نبود اينكه آنچه كه از قلم تقدير الهى گذشته ، واقع خواهد شد، به تو نشان مى دادم كه كداميك از دو گروه (مومن و كافر) روزگارش بدتر و سپاهش ضعيف تر است .
فضل مى گويد: بعضى به سفيان و ابن وحى و وكيع گفتند: چه مى گوييد درباره اين اراده و تصميمى كه ابوبكر گرفته ؟ همگى پاسخ دادند گناهى بوده كه انجام نگرفته است ...
و آنگاه فضل مى گويد: اين روايتى است كه خود شما درباره ابوبكر نقل كرده ايد وليكن گروهى از شما آن را كتمان نموده و دور از حقيقت دانسته آن را اظهار نمى دارند، حال آن كه شما در كتابهاى فقهى خود در كتاب الصلوه در اين مساءله ، كه هرگاه نماز گزار پس از خواندن تشهد و پيش از سلام مبطلى از او سر زند، گفته ايد نماز او صحيح است به دليل همين عمل ابوبكر. و ابويوسف قاضى در بغداد اين حديث را در ميان گروهى از شاگردان خود نقل كرده ، يكى از آنان به او گفت : ابوبكر خالد را به چه چيز فرمان داده بود؟ ابويوسف او را از سخن گفتن بازداشته به او گفت : خاموش تو را چه به اين كار؟!
فضل مى گويد: به خدا سوگند اگر على مطيع و فرمانبردار ابوبكر و راضى به بيعت با او بوده ، پس در اين كره خاكى حكمى جائرانه تر از اين نخواهد بود كه او ابوبكر فرمان قتل كسى را صادر كند كه به اقرار خود او و يارانش او كسى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او گواهى به بهشت داده ، حال آن كه مطيع و تسليم وى نيز بوده است . و اگر راضى نبوده پس مطلب چنان است كه شيعه مى گويد، از اين كه پيشى گرفتن ابوبكر بر او بدون رضايت او بوده است (235).
مؤ لّف :
بسى جاى تعجب است كه ابن ابى الحديد گفته : اين حديث از مجعولات شيعه است در برابر احاديث مجعول بكريه در فضائل ابوبكر زيرا با توجه به اين كه افراد زيادى از اكابر آنان ، آن را روايت كرده اند، و فقهاى آنان نيز در كتب فقهى خود در كتاب الصلوه به آن استدلال نموده اند، از جمله ابويوسف قاضى و ديگران ، چگونه آن را از مجعولات شيعه مى داند؟! با اينكه خود ابن ابى الحديد در جاى ديگر از استاد خود ابوجعفر نقيب كه بنا به گفته او شيعه نبوده نقل كرده كه مى گويد: مردى نزد زفر بن هذيل ، شاگرد ابوحنيفه ، آمده از او فتواى ابوحنيفه مبنى بر جواز خروج از نماز به غير سلام مانند سخن گفتن يا فعل كثير يا حدث پرسش نمود؛ زفر گفت : جايز است ؛ زيرا ابوبكر در تشهد نماز خود آن سخن را گفت .
مرد پرسيد؛ سخن ابوبكر چه بوده ؟
زفر: كار نداشته باش .
مرد اصرار كرد در اين موقع زفر گفت : او را بيرون كنيد من قبلا شنيده بودم اين مرد از شاگردان ابوالخطاب است .
مؤ لّف :
تعجب ندارد، اين كه ابوبكر آن فرمان را به خالد داده باشد، و در نامه اى كه معاويه به محمد بن ابى بكر نوشته آمده : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا وفات نمود پدر تو و فاروق او نخستين كسانى بودند كه حق او (على ) را گرفته و درباره خلافت رسول الله با او از در مخالفت و ستيز وارد شده بر آن اتفاق كردند و سپس او را به بيعت با خود دعوت نموده و چون امتناع ورزيد درباره وى تصميمهاى خطرناك گرفتند...
83- ماجراى قتل مالك بن نويره
در ايضاح آمده : جرير بن عبدالحميد از اعمش از خيشمه نقل كرده كه مى گويد: ماجراى قتل مالك بن نويره نزد عمر مطرح گرديد، عمر گفت : بخدا سوگند خالد بن وليد مالك را كشت در حالى كه وى مسلمان بود (نه مرتد آنچنان كه خالد ادعا كرده بود). و من درباره منصرف ساختن ابوبكر از تصميم قتل مالك بسيار با او گفتگو نمودم ولى او نپذيرفت . و همچنين درباره حكم قتل مانعين زكات وقتى كه احساس ‍ كردم شيطان بر او چيره گشته و كوشش من در او بى فايده است ، به علت ترس و ياسى كه از او داشتم سكوت نمودم ، و اتفاقا يك روز كه در اين خصوص صحبت زيادى با او كردم برگشت و به من گفت : گويا تو بر اهل كفر و مرتدين از اسلام مهربان و دلسوز هستى . و من پاسخى به او ندارم ، ولى مى دانم آن كس كه خون آنان را مباح نموده نسبت به اهل كفر دلسوزتر است (236).
مؤ لّف :
آنجا كه عمر گفته : و نيز درباره قتال با مانعين زكات مقصود او همان كسانى بوده اند كه زكات خود را به ابوبكر نمى دادند، نه اين كه منكر اصل وجوب زكات باشند، بلكه مى گفتند: ما زكات مالمان را مانند زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان فقرا و مستمندان محل خودمان صرف مى نماييم ، و ابوبكر از آنان نپذيرفته و مى گفت : حتى اگر از پرداخت اندكى از زكات خود به من هم خوددارى كنند با آنان خواهم جنگيد.
مقصود عمر از اين جمله كه درباره ابوبكر گفته : و هنگامى كه ديدم شيطان نفس بر او چيره گشته ... اشاره به همان چيزى است كه ابوبكر درباره خودش مى گفت : چنانچه از طرق عامه نقل شده كه ابوبكر در خطبه اى به مردم گفت : اى مردم ! من والى و زمامدار شما شده ام . حال آن كه هيچ گونه امتياز و برترى بر شما ندارم ، هان ! كه مرا شيطانى است همراه ، پس هرگاه مرا خشمگين يافتيد از من بپرهيزيد (237).
مؤ لّف :
جا دارد به عمر گفته شود كه تو خودت در مقام بيان عدم لياقت زبير براى تصدى خلافت به او گفتى : تو يك روز انسان و روز ديگر شيطانى ، پس اگر تو خليفه مسلمين باشى ، آن روز كه خوى شيطانى بر تو غلبه كرده چه كسى امام و رهبر اين مردم خواهد بود. بنابراين ، تو چگونه با ابوبكر بيعت نموده و او را به عنوان خليفه مسلمين برگزيده اى ، با اين كه ابوبكر خودش اعتراف نموده كه داراى چنان حالتى است و تو خودت نيز به وجود چنين حالتى در او اذعان نموده اى ، يكى در مورد حكم قتل مانعين زكات و ديگرى در مورد تاييد و امضاى عمل خالد بن وليد در كشتن مالك بن نويره و...
در هر حال ، با اين كه عمر در جهات مختلف با ابوبكر يكى بوده و تفاوتى با هم نداشته اند ولى آن كار خلاف ابوبكر را (عدم اجراء حد قصاص و حد زنا درباره خالد) نپسنديده و به آن راضى نبوده است و نيز به لقب دادن ابوبكر خالد را به سيف الله كه آن را به مسخره مى گرفت .
در كامل ابن اثير آمده : عمر به ابوبكر مى گفت : در شمشير خالد نافرمانى و معصيت هست ، و اين مطلب را بارها به او تذكر مى داد، تا اين كه ابوبكر به او گفت : خالد در تاويلش ‍ به خطا رفته است (يعنى خطايش عمدى نبوده )، زبانت را از او برگير، و من شمشيرى را كه خدا بر سر كافران فرود آورده نيام نخواهم كرد، و خود خونبهاى مالك را پرداخت نمود و آنگاه خالد را به نزد خود فراخواند، پس خالد در حالى كه قبايى بر تن و عمامه اى كه تير در آن فرو كرده بود بر سر داشت وارد مسجد گرديد، عمر چون نگاهش به او افتاد به وى حمله كرد و لباسش را از تنش بيرون آورده او را لگد كوب نمود به او گفت : مسلمانى را مى كشى و سپس با همسرش زنا مى كنى ! به خدا سوگند تو را سنگسار خواهم كرد، و خالد هيچ سخن نمى گفت ؛ زيرا تصور مى كرد كه نظر ابوبكر درباره او نيز همين است .
پس از آن خالد بر ابوبكر وارد گرديده از او عذرخواهى نموده ابوبكر عذرش را پذيرفت و از گناه او درگذشت ! و او را وادار به تزويج نمود با اين كه عرب آن را در ايام جنگ مكروه و مذموم مى شمرد. و آنگاه از نزد ابوبكر بيرون رفته ، عمر او را ديد، پس به او گفت : نزد من بيا اى پسر ام شلمه ! و عمر دريافت كه ابوبكر او را بخشيده از اين جهت ديگر چيزى به او نگفت و متعرض او نگرديد.
مؤ لّف :
اين كه در خبر آمده : ابوبكر خالد را مجبور به ازدواج نمود... نقض مى كند آن را آنچه كه عمر گفته : ... آنگاه با همسر وى زنا كردى ... و آنچه را كه عرب در زمان جنگ مذموم مى شمرد مباشرت با زنان است نه تزويج با آنان . و بر فرض ارتداد مالك چنانچه خالد ادعا نموده ... چگونه با همسر او در حالى كه در عده بوده ، در شب قتل شوهرش ‍ ازدواج نموده است .
84- نصايح ابوبكر
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از سقيفه جوهرى و او از يعقوب بن شيبه ... از رافع بن ابى ارفع نقل كرده كه مى گويد: رسول خدا لشكرى را به فرماندهى عمرو بن عاص ‍ تجهيز نموده ، ابوبكر و عمر نيز در آن لشكر بودند. پيامبر به آنان دستور داد هر كس را كه ديدند او را با خود در جنگ ببرند تا اين كه به ما رسيدند از ما خواستند تا با آنها خارج شويم ، ما دعوتشان را پذيرفته در غزوه ذات السلاسل غزوه اى كه شاميان به آن افتخار مى كنند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عمرو بن عاص را بر لشكرى كه ابوبكر و عمر در ميان آن بوده امير و فرمانده نموده شركت كرديم . رافع مى گويد: من با خود گفتم فرصت مناسبى است كه من در اين غزوه يكى از ياران رسول خدا را برگزيده با او در باره خصوصيات دين اسلام صحبت نموده از او راهنمايى بخواهم ؛ زيرا كه براى من عزيمت به مدينه و تشرف به محضر حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله ميسر نبود، به همين جهت ابوبكر را براى اين منظور برگزيدم . ابوبكر عبايى (فدكى ) داشت كه به هنگام سوار شدن آن را زير پا مى انداخت ، و به هنگام پياده شدن آن را مى پوشيد و اين همان عبايى است كه هوازن او را بخاطر پوشيدن آن نكوهش نموده پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند ما به صاحب شكوه و جلال بيعت نمى كنيم و چون جنگ را به پايان رسانديم به ابوبكر گفتم : من در اين سفر مصاحب تو بودم ، از اينرو مرا بر تو حقى است ، اينك به من چيزى بياموز تا از آن بهره مند گردم .
ابوبكر گفت : خودم چنين قصدى داشتم ، خداى را بندگى كن ، و براى او شريك قرار مده نماز و زكات واجب خود را ادا كن ، و حج و روزه ماه رمضان را انجام ده ، و بر هيچ دو نفرى حكومت مكن .
گفتم سفارش تو را درباره انجام عبادات فهميدم ، اما علت نهى از امارت را خودت برايم توضيح ده ، مگر نه اين كه هر خوبى و بدى كه به مردم مى رسد بر اثر حكومت است .
ابوبكر گفت : حال كه توضيح خواستى بدان كه مردم طوعا و كرها به اسلام گردن نهادند و خداوند آنان را از ستم ستمگران در امان خود قرار داد، آنان همسايگان خدا و در پناه اويند، پس هر كس كه بر آنان ستم روا دارد پروردگار خود را كوچك شمرده ، به خدا سوگند يكى از شما گوسفند همسايه خود را به تعدى از او بگيرد خداوند يار و پشتيبان همسايه اوست .
اين گذشت و ديرى نپاييد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود، پس من از جانشين رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسش نمودم ، گفتند: ابوبكر است .
گفتم : همان كسى كه مرا از امارت باز مى داشت ؟
گفتند: بله .
پس من بار سفر بسته به مدينه رفتم و در پى فرصتى بودم تا بطور خصوصى با او ديدار كنم تا اين كه چنين فرصتى دست داده به او گفتم : مرا مى شناسى ؟ من فلان فرزند فلانم ، آيا بخاطر دارى همان وصيتى را كه به من نمودى ؟
گفت : بله ، ولى رسول خدا از دنيا رحلت نمود و مردم تازه عهد به جاهليت ، از اينرو مى ترسيدم دچار فتنه و فريب گردند، و همانا كه يارانم مرا به اين كار وادار نمودند و پيوسته عذر مى آورد تا اين كه من عذرش را پذيرفتم ... (238).
مؤ لّف :
اينكه در خبر آمده : همواره برايم عذر مى آورد تا اينكه عذرش را پذيرفتم در پاسخش بايد گفت : مردى نزد ابراهيم نخعى عذرخواهى مى نمود. ابراهيم به او گفت :
قد عذرتك غير معتذر
ان المعاذير يشوبه الكذب
و هر كس خود به حقيقت عذرهايش آگاه است ، خداى تعالى مى فرمايد: بل الانسان على نفسه بصيره ولو القى معاذيره ؛ (239) بلكه انسان خود بر نيك و بد خويش آگاه است ، و هر چند بر خود عذر بيفكند. و اميرالمومنين عليه السلام در اين باره فرمود: اما والله لقد تقمصها فلان و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ... (240).
هان اى مردم ! سوگند به خدا آن شخص جامه خلافت را به تن كرد با اين كه مى دانست كه موقعيت من نسبت به خلافت ، موقعيت مركز آسياب به آسياب است كه به دور آن مى گردد. و خداى تعالى مى فرمايد: يعتذرون اليكم اذا رجعتم اليهم قل لا تعتذروا لن نومن لكم قد نبانا الله من اخباركم (241).
آنگاه كه به سوى آنان بر مى گرديد براى شما عذرهاى بيجا مى آورند، به آنها بگو عذر نياوريد كه تصديق شما نكنيم ، خدا حقيقت حال شما را براى ما روشن گردانيد... و جوهرى پس از نقل آن خبر از حبيب بن ثعلبه نقل كرده كه مى گويد: از على عليه السلام شنيدم كه مى گفت : سوگند به پروردگار آسمان و زمين - سه بار - رسول خدا صلى الله عليه و آله به من عهد سپرده كه امت پس از من با تو غدر خواهد كرد (242)
و اين كه ابوبكر گفته : مى ترسيدم امت دچار فتنه و فريب گردد. در پاسخ آن اكتفا مى كنيم به گفتار سرور زنان عالم ، فاطمه زهرا - سلام الله عليها - كه جمعى از بزرگان عامه آن را نقل كرده اند، از جمله احمد بن ابوطاهر در بلاغات النساء بدين شرح آورده كه آن مخدره در ميان زنان بنى هاشم به جانب ابوبكر روان گرديد در حالى كه راه رفتنش ‍ مانند راه رفتن رسول خدا بود، تا اين كه بر ابوبكر وارد گرديده با او به محاجه پرداخت ، و در ضمن آن به او فرمود:
... تا آن زمان كه خداوند جايگاه پيامبرانش را براى پيامبرش ‍ برگزيد ناگهان خار نفاق پديدار گشت ، و پيراهن دين پوسيده گرديد، و گمراه خاموش به سخن آمد، و دروغگوى بى درد جلو افتاد، و بزرگ تبهكاران فرياد برآورد، پس در ميان اجتماعات شما رخنه كرد، و شيطان سركشيده بر شما بانگ و فرياد زد، پس شما را فراخوانده اهل اجابتتان يافت ، و نگران فرمان وى ، سپس شما را به حركت واداشته سبكسرتان ديد، و شما را به خشم آورده ضعيفتان يافت ، تا اينكه بر شتر ديگرى داغ نهاديد، و در غير آبگاه خود وارد شديد، اينها همه در حالى روى داد كه عهد (به وفات رسول خدا) قريب ، و رنج مصيبت بزرگ ، و زخم التيام نيافته ، به خيال خود از فتنه مى ترسيديد: الا فى الفتنه سقطوا و ان جهنم لمحيطه بالكافرين ؛ آگاه باش كه خود به فتنه درافتادند، و همانا دوزخ به آن كافران احاطه خواهد داشت ....
85- مس او طلا شد!
طبرى در تاريخش از مثنى بن موسى بن سلمه ، از پدرش ، از جدش سلمه نقل كرده كه مى گويد: در فتح ابله شركت داشتم ، پس در ميان سهم من از غنائم ، ديگ مسى (قطعه اى از مس ) قرار گرفت ، و چون در آن دقت كردم ديدم طلاست ، به وزن هشتاد هزار مثقال ، پس در اين باره از عمر نظرخواهى شد، عمر پاسخ داد اگر او سوگند ياد مى كند كه روزى كه اين ديگ به وى تحويل داده شده مس بوده آن را به او تسليم مى كنند، وگرنه بين مسلمانان تقسيم مى شود. سلمه مى گويد: من بر آن قسم ياد كردم و ديگ را به من رد نمودند، و سرمايه اصلى اموال ما در امروز از همان است (243).
مؤ لّف :
اين سوگند تنها در اين جهت نافع است كه او سلمه با مسلمانان خيانت ننموده و مستحق كيفرى نيست ، نه اين كه بتواند مال مسلمين را كه بطور اشتباه گرفته براى خود تصرف نمايد و - بنا به نقل طبرى - تعداد شركت كنندگان در اين جنگ از مسلمانان سيصد نفر بوده و غنيمت به دست آمده ششصد درهم ، هر نفرى دو درهم ؛ بنابراين ، اين چه عدالتى است كه سيصد نفر جملگى ششصد درهم ببرند و يك نفر به تنهايى هشتاد هزار مثقال طلا؟!
86- خطيب در تاريخ بغداد آورده :

عمر در جابيه براى مردم خطبه خواند، و در ضمن آن گفت : فان الله يضل من يشاء و يهدى من يشاء ؛ (244) خدا هر كس را كه بخواهد گمراه مى كند، و هر كس را كه بخواهد هدايت مى كند. در اين موقع كشيش مسيحى از حاضران پرسيد؛ امير شما چه مى گويد؟
گفتند: مى گويد: ان الله يضل من يشاء...؛ خدا هر كه را بخواهد گمراه مى كند.
كشيش گفت : ياوه مى گويد خدا عادل تر از آن است كه كسى را گمراه سازد، اين مطلب به عمر رسيد، پس او را به نزد خود طلبيده به وى گفت بلكه خدا تو را گمراه نموده ، و اگر چنين نبود كه نسبت به دين اسلام تازه عهد هستى گردنت را مى زدم (245).
مؤ لّف :
اگر چه آن تعبير در قرآن آمده ولى از آيات متشابهه است كه به ظاهر آن نمى شود اخذ نمود و عقلا بايد آن را تاويل كرد، و خداوند در جملات بعد مقصود از آن را روشن ساخته كه مى فرمايد:
و ما يضل به الا الفاسقين الدين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه ، و يقطعون ما امر الله به ان يوصل ... (246).
... و گمراه نمى كند به آن مگر فاسقان را، كسانى كه مى شكنند عهد خدا را پس از آن كه محكم بستند، و قطع مى كنند آنچه را كه خداوند به پيوند آن امر كرده است (صله رحم را قطع مى كنند)، و در زمين فساد مى كنند... يعنى ، هر كس كه به اراده و سوء اختيار خود مرتكب آن اعمال گردد، شايستگى هدايت الهى را نداشته ناچار خداوند او را به حال خود در گمراهيش رها مى كند، كه گويى او را گمراه نموده است ... بعلاوه ، آيا در اسلام ارشاد و راهنمايى كردن به تهديد به قتل و گردن زدن است ، در صورتى كه نتوان پاسخ صحيح گفت ؟!
87- عثمان گفت در قرآن لحن وجود دارد!
ثعلبى در تفسيرش آورده : عثمان مى گفت : در قرآن لحن (خطاهاى اعرابى ) هست كه عرب آن را ناصحيح دانسته . كسانى به او گفتند: آيا آنها را تغيير نمى دهى ؟
گفت : آنها را به حال خود بگذاريد كه نه حرامى را حلال و نه حلالى را حرام مى كند.
88- خدا در اين باره با كسى مشورت نكرد
ثعلبى در تفسير آيه شريفه والسابقون الاولون من المهاجرين والانصار والذين اتبعوهم باحسان (247).
آنان كه در صدر اسلام سبقت به ايمان گرفتند، از مهاجر و انصار، آنان كه به طاعت خدا پيروى آنان كردند از ساير امت ... آورده : روايت شده كه عمر بن خطاب آيه را به اين صورت قرائت كرد: والسابقون الاولون من المهاجرين ، والانصار الذين اتبعوهم باحسان برفع راء الانصار و بدون واو با الذين .
ابى بن كعب به او گفت : والانصار والذين به كسر راء، و با واو صحيح است . پس عمر آن گونه قرائت خود را چندبار تكرار نمود تا اين كه ابى به او گفت : به خدا سوگند من آن را نزد رسول خدا والذين اتبعوهم با واو خوانده ام و تو آن موقع در بقيع نان مى فروختى .
عمر گفت : راست گفتى ، شما حفظ كرديد و ما فراموش ‍ نموديم و شما خود را فارغ ساختيد و ما مشغول گشتيم ، و شما حاضر شديد و ما غائب .
و آنگاه عمر به ابى گفت : آيا انصار هم در ميان آنان هستند؟
ابى : بله ، و با خطاب و پسرانش در اين باره مشورت نشد. پس ‍ عمر گفت : من خيال مى كردم ما مهاجرين داراى چنان مقام و منزلتى هستيم كه هيچ كس به آن نمى رسد (248).
مؤ لّف :
ظاهرا مقصود عمر از اين جمله كه گفته : آيا انصار نيز در ميان آنان هستند اين است كه آيا لفظ انصار به جر خوانده مى شود تا عطف بر مهاجرين باشد، كه در نتيجه انصار نيز بمانند مهاجرين (از پيشى گيرندگان به ايمان صدر اسلام ) باشند، يا اين كه نه ، بلكه مهاجرين تنها داراى آن امتيازند. پس ابى - كه خودش نيز از انصار بود - به او پاسخ داد كه : انصار هم از پيشى گيرندگان به ايمان صدر اسلام مى باشند، و آن زمان كه خداوند انصار را در زمره آنان قرار داد از پسر خطاب كه نسبت به انصار بى اعتنا بود نظرخواهى ننمود كه آيا انصار را جزء آنان بياورد يا نه .
و اما اينكه گفته : من گمان مى كردم كه ما مهاجرين داراى وجه و مقامى هستيم كه هيچ كس به آن نمى رسد به او گفته مى شود: علو مقام و رفعت شان سابقين اوليه از مهاجرين از حيث كبرى معلوم و اما صغراى آن از كجا؟ زيرا در ادامه آيه شريفه آمده : رضى الله عنهم و رضوا عنه ؛ (249) خدا از آنان خشنود است ، و آنان از خدا خشنود، و كسى كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به هنگام وفات او را از نزد خود بيرون كرده بخاطر منع او از وصيت نمودن رسول خدا و نسبت هجر به او و... چگونه خداوند از او راضى است ؟.
89- دو شيوه متضاد
در تاريخ طبرى آمده : عثمان مى گفت : عمر به خانواده و نزديكانش بخاطر رضاى خدا مالى نمى داد، و من بخاطر رضاى خدا بر آنان مى بخشم (250).
مؤ لّف :
اين گفتار عمثان مغالطه است ؛ زيرا بخل ورزيدن و نبخشيدن به نزديكان از اموالى كه خدا به انسان عطا نموده ، هيچ گونه قربتى نداشته بلكه موجب بعد از پروردگار خواهد بود؛ زيرا خداى تعالى فرموده : وآتى المال على حبه ذوى القربى واليتامى والمساكين ؛ (251) و دارايى خود را در راه دوستى به خدا به خويشاوندان و يتيمان و فقيران صرف كند.
همچنين بخشيدن به آنان از مال ديگران و حقوق مسلمانان نيز به نتيجه اى جز دورى از پروردگار نخواهد داشت ، آن گونه كه عثمان عمل مى كرد.
چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده : عثمان عموى خود، حكم بن عاص را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را از مدينه تبعيد نموده و ابوبكر و عمر هم او را پناه نداده بودند، پناه داده و صد هزار درهم از بيت المال نيز به او بخشيد. و رسول خدا مهزور (محل بازار مدينه ) را به مسلمانان بخشيد و عثمان آن را به پسر عموى خود حارث بن حكم هبه كرد. و فدك را - كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را به دخترش فاطمه زهرا - سلام الله عليها - بخشيده بود - به پسر عمويش مروان هديه نمود. و افريقيه را فتح كرده ، خمس آن را گرفته يكجا به مروان تقديم داشت (252).
90- آينده نگرى عمر
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه عمر مجروح گرديد گفت : اى ياران محمد! يكديگر را نصيحت و راهنمايى كنيد؛ زيرا اگر چنين نكنيد عمرو بن عاص و عثمان بر شما غلبه خواهند كرد.
آنگاه ابن ابى الحديد گفته : محمد بن نعمان معروف به مفيد يكى از علماى اماميه در بعضى از كتابهاى خود آورده : مقصود عمر از اين جمله تحريك و تطميع عمرو بن عاص و معاويه بوده در به دست آوردن خلافت ؛ زيرا معاويه كارگزار و امير او بر شام بوده و عمرو بن عاص بر مصر، و مى ترسيده عثمان از اداره خلافت باز مانده و خلافت به على برسد. از اينرو اين سخن را گفته تا در مصر و شام به گوش آنان رسيده پايه هاى حكومت و سلطنت خود را بر آن دو اقليم مستحكم گردانند، تا اگر على خليفه شود نفوذ و تسلطى بر آن دو مملكت نيابد.
سپس ابن ابى الحديد گفته : ولى به عقيده من اين استنباط نشات گرفته از كينه و عداوت است ، چرا كه عمر پرهيزكارتر از آن است كه چنين فكر و خيالى در دلش خطور كند، وليكن از جايى كه او مرد با فراستى بوده و در حدسهايش صائب ، از اينرو بسيارى از امور آينده را پيشگويى كرده است . چنانچه ابن عباس در باره او گفته : به خدا سوگند كه اوس بن حجر در اين شعرش غير او را قصد نكرده است :
الا لمعى الذى يظن بك الظن
كان قد راى وقد سمعا
مرد تيزهوشى كه هرگاه گمانى درباره تو برد، گويى آن را در تو ديده و يا شنيده است (253).
مؤ لّف :
ما منكر فراست عمر نيستيم ، عمرو بن عاص و معاويه هم با فراست بوده اند. و از جمله زيركيهاى عمرو بن عاص يكى در جنگ صفين بوده ، آن هنگام كه معاويه احساس كرد كه اميرالمومنين در آستانه پيروزى ، و لشكر او در حال اضمحلال است ، دست به دامان عمرو گرديد، عمرو به او گفت : من از آغاز، چنين روزى را براى تو پيش بينى مى كرده علاج كار را نيز براى تو تدبير نموده ام ، تنها راه چاره اين است كه قرآنها را بالا بريم ، و قائل به تحكيم قرآن شويم !.
همچنان كه براى معاويه آخر كارش را مانند اولش تدبير نموده به او گفت : تنها راه نگهدارى و حفظ شاميان در تحت نفوذ و سيطره تو، به اين است كه نظر شيخ عرب شام ، شراحيل را با خود مساعد گردانى ، بدين وسيله كه در ذهن او القا كنى كه على عثمان را كشته است و براى تامين اين مقصود بايد در اولين ملاقات با او، جمعى از معتمدين خود را وادار كنى كه نزد او بر آن موضوع گواهى دهند، و روحيه او طورى است كه اگر مطلبى را باور كرد هيچ چيز آن را از ذهن او بيرون نمى كند، معاويه همين كار را كرد، پس در همان مجلس شراحيل برخاست و به معاويه گفت : بر من ثابت شده كه على عثمان را كشته است ، حال اگر به خونخواهى او برنخيزى تو را از شام بيرون مى كنم ، پس معاويه صحت راى و درستى تدبير عمرو را دريافته به شراحيل گفت : سمعا و طاعه من مطيع و گوش به فرمان تو هستم (254).
و زيركى معاويه نيز به گونه اى بوده كه مردم مى پنداشتند كه او از اميرالمومنين عليه السلام زيرك تر است ، تا اينكه خود آن حضرت فرمود: والله ما معاويه بادهى و منى ولكنه يغدر و يفجر؛ به خدا سوگند معاويه از من زرنگتر نيست وليكن او خدعه و نيرنگ مى كند و دروغ مى گويد.
و نيز عمر درباه او به ياران خود گفت : شما از تيزهوشى كسرى و قيصر تعريف مى كنيد، حال آن كه نزد شماست جوان قريش ، معاويه !.
و از جمله زيركيهاى معاويه يكى اين بوده كه آن هنگام كه عمرو بن عاص دين خود را به معاويه فروخت و به او قول داد كه وى را در برابر اميرالمومنين مساعدت دهد - چنانچه گذشت كه جنگ صفين را از اول تا به آخرش براى او تدبير و طراحى نمود - و در عوض با معاويه شرط كرد كه آنگاه كه به مقصودش برسد فرمانروايى مصر را به او بدهد و معاويه هم قبول كرده و به شرط خود وفا نمود.
عمرو بن عاص تصميم گرفت كه با هياتى از ماموران عاليرتبه خود از معاويه ديدن كند، و معاويه حدس زد كه عمرو به همراهانش خواهد گفت : كه من در مصر مستقل بوده ، از اينرو به هنگام ورود بر معاويه او را به عنوان اميرالمومنين خطاب نكنيد، و به همين جهت معاويه به تمام نگهبانان و دربانان قصر خود دستور داد كه هنگام ورود آنان جلو تمام درها با آنان به شدت و خشونت برخورد كنند، آنها هم چنين كردند موقعى كه آنان بر معاويه وارد شدند از شدت ترس و وحشتى كه از معاويه در دلشان افتاده بود، بدون اختيار به او گفتند: السلام عليك يا رسول الله !. پس وقتى كه خارج شدند عمرو به آنان عتاب نمود كه من به شما گفتم به او يا اميرالمومنين نگوييد، شما يا رسول الله گفتيد!
و اگر آنان داراى فراست نبودند، قدرت انجام آن اعمال و رفتار را نداشتند، و آنچه كه آن عالم امامى ، شيخ مفيد، از گفتار عمر استنباط نموده لازمه آن فراست است .
و پاسخ ابن ابى الحديد به مفيد نظير پاسخى است كه شيخ بهايى از زبان بعض شيعه نقل كرده كه گفته : او بر بعض عامه اشكال كرده كه شما در كتب صحاح خودتان در فلان صفحه آورده ايد: غضب فاطمه غضب خدا و رسول اوست ، و در فلان صفحه نيز نقل كرده ايد كه : ابوبكر و عمر فاطمه را خشمگين نمودند، و فاطمه از دنيا رحلت نمود در حالى كه از آنان غضبناك بود و نتيجه اين دو روايت اين است كه آنان خدا و رسولش را به غضب آورده و مستحق عذاب شده اند پس آن مرد پاسخ داد: تا كتاب را ببينم ، و پس از چندى گفت : من كتاب را ديدم ، ولى تو شماره صفحات كتاب را صحيح نگفته بودى !.
و در خصوص همين مساءله نيز ابن ابى الحديد پاسخى گفته كه دست كمى از پاسخ آن مرد ندارد. او گفته : صحيح نزد من اين است كه گفته شود: فاطمه - سلام الله عليها - از دنيا وفات نمود در حالى كه از ابوبكر و عمر دلگير و ناراحت بود، و وصيت كرد كه بر او نماز نخوانند. ولى اصحاب ما بر اين عقيده اند كه اين از جمله خطاهاى بخشوده شده آنهاست . و البته بهتر اين بود كه آنان اكرام و احترام او را نگه مى داشتند، اما از وقوع فتنه و تفرقه ترس داشته اند و آنچه كه به نظرشان اصلح آمده انجام داده اند، چرا كه آنان دين و ايمانشان قوى و محكم بوده است (255)؛ زيرا كه قياس شكل اولى بديهى الانتاج و غير قابل تشكيك است مگر براى سوفيست ها كه در ضروريات نزد ترديد مى كنند.
و اين نص كلام ابن قتيبه است كه در كتاب خلفاء آورده : عمر به ابوبكر گفت : بيا با هم به نزد فاطمه - عليهاالسلام - رويم ؛ زيرا كه ما او را ناراحت كرده ايم پس با هم به نزد فاطمه - عليهاالسلام - رفته و اجازه حضور طلبيدند، ولى آن حضرت به آنان اجازه نداد، پس به نزد على - عليه السلام - رفته او را شفيع قرار دادند حضرت آنان را به نزد فاطمه برد، و چون در مجلس آن مخدره نشستند، فاطمه - عليهاالسلام - روى خود را از آنان برگردانده به جانب ديوار نمود، پس به آن حضرت سلام كرده ، آن مخدره پاسخشان را نداد - تا اين كه آورده - آنگاه فاطمه - سلام الله عليها - به آنان فرمود: اگر حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله برايتان نقل كنم كه خودتان هم آن را مى دانيد به آن اقرار مى كنيد؟ گفتند: آرى .
پس فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نشنيديد كه رسول خدا مى فرمود: خشنودى فاطمه خشنودى من و غضب فاطمه غضب من است ؟ گفتند: بله .
سپس فرمود: من خدا و فرشتگان او را شاهد مى گيرم كه شما مرا خشمگين نموده ، خشنودم نساختيد، و آنگاه كه رسول خدا را ملاقات كنم شكايت شما را به او خواهم كرد... و پس ‍ از آن به ابوبكر فرمود: به خدا سوگند من در هر نمازم بر تو نفرين مى كنم (256).
و اما آن قداستى كه ابن ابى الحديد براى عمر ادعا كرده ، تنها تاريخ درباره آن قضاوت مى كند. اينك به اين فراز از تاريخ توجه كنيد:
يحيى حمانى از... از ابوصادق نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه عمر خلافت را در ميان شوراى شش نفره قرار داد به آنان گفت : اگر دو نفر با يك نفر بيعت كرد و دو نفر ديگر با يكى ديگر، با آن سه نفرى باشيد كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست ، و سه نفر ديگر را بكشيد.
على عليه السلام از خانه بيرون آمد در حالى كه بر دست عبدالله بن عباس تكيه زده ، پس به او فرمود: اى ابن عباس ! همانا كه قوم ، پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله با شما دشمنى كردند آن گونه كه با رسول خدا در زمان حياتش ، آرى ، به خدا سوگند هيچ چيز شمشير، آنان را به حق بر نمى گرداند. ابن عباس پرسيد، مگر چطور؟
اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: آيا شنيدى گفتار عمر را كه گفت : اگر دو نفر با يكى و دو نفر ديگر با يكى ديگر بيعت كردند، با آن سه نفرى باشيد كه عبدالرحمن در ميان آنهاست و سه نفر ديگر را بكشيد.
ابن عباس : آرى .
امير المومنين : آيا مى دانى كه عبدالرحمن پسر عموى سعد و نيز عثمان داماد عبدالرحمن است ؟
ابن عباس : بله .
اميرالمومنين : پس با اين ترتيب عمر مى دانست كه اين سه نفر؛ سعد، عبدالرحمن ، عثمان با هم اتفاق نظر دارند و با هر كدامشان بيعت شد دو نفر ديگر نيز با او خواهند بود، بنابراين ، عمر دستور قتل مخالفين آنها را داده ، و با كشتن من اهميتى به كشته شدن طلحه و زبير نمى دهد، آنچه براى او مهم است كشتن من است .
و از جمله فراستهاى عمر اين بود كه تركيب شورايش را طورى قرار داد كه بجز اين كه عثمان را بر اميرالمومنين مقدم داشت ، خلافت آن حضرت را پس از عثمان نيز متزلزل نمود؛ زيرا او بخوبى مى دانست كه مردم عثمان را بخاطر كردارش ‍ مى كشند و طبيعتا با اميرالمومنين عليه السلام بيعت مى كنند، و از طرفى هم مى دانست كه طلحه و زبير كاملا با هم توافق نظر دارند، پس آنان را نيز مانند آن حضرت در ميان شورا قرار داد تا در برابر آن حضرت قيام كنند؛ چنان كه اين كار را هم انجام دادند و جنگ جمل را به وجود آوردند. و نيز مى دانست كه معاويه آن اعجوبه مكر و تزوير با تسلطى كه بر شام دارد، و مدتى طولانى - از زمان خلافت عمر تا زمان قتل عثمان - اهل آن سامان را به دلخواه خود تربيت نموده مى تواند در مقابل اميرالمومنين عليه السلام به بهانه خونخواهى پسر عمش عثمان قيام كند و عمرو بن عاص نيز يار و همراه او، و چنين هم شد، و جنگ صفين پديد آمد.
و همان گونه كه عمر فردى مانند معاويه را كه دشمنى او را نسبت به پيامبر - صلى الله عليه و آله - و اهل بيتش ‍ مى شناخت فرمانرواى اقليمى چون شام نمود به منظور تضعيف اميرالمومنين تا اگر خلافت به آن حضرت برسد نفوذى در آن منطقه نداشته باشد. همچنين هيچ پست و مقامى به احدى از بنى هاشم هم نمى داد، تا سبب تقويت آن حضرت نگردد. چنانچه مسعودى در مروج الذهب از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: عمر به نزد من فرستاد و گفت : عامل شهر حمص از دنيا رفته ، و او مردى درستكار و خير بوده ، و اهل خير هم اندك ، و من اميد دارم كه تو از جمله آنان باشى ، ولى درباره تو چيزى در دلم هست - و آن را از تو نديده ام - كه مرا رنج مى دهد، حال بگو نظرت درباره عمل (عامل شدن ) چيست ؟
ابن عباس : قبول نمى كنم مگر اين كه آنچه كه در دلت هست آن را به من بگويى .
عمر: مى خواهى چه كنى ؟
ابن عباس : مى خواهم آن را بدانم تا اگر واقعا در من عيبى هست كه موجب نگرانى تو شده خودم نيز از آن نگران باشم ، و اگر برى هستم بر تو معلوم شود و رفع نگرانيت گردد، و در اين صورت عمل تو را در آنجا (حمص ) مى پذيرم ، زيرا كمتر اتفاق افتاده كه من چيزى را ببينم و يا احتمال آن را بدهم ، مگر اين كه آن را مورد بررسى قرار مى دهم . عمر گفت : اى ابن عباس ! از اين مى ترسم كه تو عامل من باشى و در آن حال مرگ من فرا رسيده بگويى بيا به سوى ما نه ديگران (خلافت را براى خود بخواهيد) - تا اين كه آورده : - عمر به او گفت : بالاخره نظرت چيست ؟
ابن عباس : نظرم منفى است .
عمر: چرا؟
ابن عباس : زيرا اگر قبول كنم با آن گمانى كه تو درباره من دارى همواره خاشاكى خواهم بود در چشم تو.
عمر: پس مرا در اين باره راهنمايى كن .
ابن عباس : به عقيده من كسى را انتخاب كن كه از هر جهت مورد اطمينان و اعتماد تو باشد (257).
مؤ لّف :
چنين كسى كه ابن عباس به عمر گفته افرادى مانند مغيره بن شعبه و معاويه بن ابوسفيان و امثال اينها از منافقين و دشمنان اميرالمومنين - عليه السلام - مى باشند.
علت گرفتن فدك 
و نيز گرفتن فدك از حضرت فاطمه - عليهاالسلام - به وسيله او و ابوبكر به همين منظور - تضعيف جانب اميرالمومنين - بوده ، و گرنه چگونه آنان ادعاى هر كسى را كه نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله ادعايى داشته مى پذيرفته اند، و بلكه مردم را به آن تشويق مى نموده اند، تا چنين وانمود كنند كه آنان جانشينان پيغمبر بوده قرض او را ادا و به وعده هاى او وفا مى كنند، چرا كه اين موضوع را از رسول خدا درباره اميرالمومنين شنيده بودند، ولى ادعاى فاطمه زهراء - سلام الله عليها - سرور زنان عالم را درباره فدك ، و همچنين شهادت اميرالمومنين عليه السلام را براى آن مخدره نپذيرند، با اين كه قرآن به طهارت و عصمت آنان گواهى داده است . چنانچه در فتوح البلدان آمده : هنگامى كه مامون در سال 210 هجرى ، فدك را به اولاد فاطمه زهرا - عليهاالسلام - برگرداند، در نامه اى به عامل خود در مدينه چنين نوشت : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فدك را به دخترش فاطمه بخشيده و اين موضوع نزد خاندان رسول خدا معروف و مشهور و بدون هيچ گونه اختلاف و ترديدى بوده - تا اين كه نوشته - پس اگر بعد از وفات رسول خدا اعلام شود كه هر كس كه صدقه و يا هبه و يا حقى از رسول خدا صلى الله عليه و آله طلب دارد بگويد كه قولش مقبول و ادعايش مسموع خواهد بود، همانا گفتار فاطمه - عليهاالسلام - درباره آنچه كه رسول خدا به او بخشيده ، اولى و احق به پذيرش است .
مؤ لّف :
گرچه تصديق فاطمه - عليهاالسلام - از تصديق ديگران اولى است وليكن از آنجا كه اين تصديق موجب ضعف حكومت و سلطنت آنان مى شده ، لاجرم از پذيرفتن آن سرباز زده اند، و اميرالمومنين خود دراين باره در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته مى فرمايد: بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين ، و نعم الحكم الله .
بله ، از تمام آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده (از مال دنيا) فدك در دست ما بود، پس گروهى بر آن بخل ورزيده (به غصب آن را از ما گرفتند)، و گروهى ديگر (امام عليه السلام و اهل بيتش ) بخشش نموده از آن گذشتند، وخداوند نيكو داورى است
و جوهرى در سقيفه و احمد بن ابوطاهر در بلاغات النساء - كه از بزرگان آنان هستند - مى نويسند: كه فاطمه - عليهاالسلام - در ضمن خطبه اش به ابوبكر فرمود:اى پسر ابى قحافه ! ابا دارد خدا از اين كه تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم ؟ عجب دروغى گفتى ! بگير آن را مهار كرده ، و زين بسته (با تمام توابع و ضمائم ) كه در روز رستاخيز تو را ملاقات خواهد نمود، همانا خداوند نيكو داورى است و ضامن محمد، و وعده گاه قيامت ، و به هنگام ساعت (رستاخيز) اهل باطل زيانكار، و براى هر خبرى وقت معينى است ، و بزودى بر شما معلوم مى شود كه كداميك از ما و شما به عذاب ذلت و خوارى گرفتار، و عذاب دائم خدا را مستوجب خواهيم شد.راوى مى گويد: هيچ روزى ديده نشده بود كه زن و مرد مدينه بيش از آن روز گريسته باشند .
به هر حال گفتنى در اين زمينه بسيار است ، و شرح ماجرا غم انگيز، و در همين جا عنان قلم بر مى كشيم ، و خداى را در آغاز و انجام مى ستائيم ، و بر رسول او و اهل بيت طاهرينش ‍ درود مى فرستيم ، براى هميشه تا روز رستاخيز.
سخنان على (ع )
و اينك شرح داستان جانشينى پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله را در يك بيان كوتاه و خلاصه از زبان اميرالمومنين على عليه السلام بشنويم :
هان ! به خدا سوگند، فلان ، - ابوبكره خلافت را مانند پيراهنى در بر كرد حال آن كه بخوبى مى دانست كه من براى خلافت مانند مركز آسيابم كه آسياب به دور آن مى چرخد، سيل علوم و معارف از قله بلند من سرازير، و هيچ پرواز كننده به اوج كمالات من نتواند رسيد، با اين همه ميان خود و زمامدارى پرده افكنده ، از آن پهلو تهى نمودم ؛ زيرا با خود فكر كردم آيا با دست خالى به دشمنانم حمله كنم و يا در برابر پيشامدى كور و ظلمانى صبر پيشه سازم ، آن چنان پيشامدى كه بزرگسال را فرسوده ، و كم سال را پير. و انسان مومن را تا به هنگام ديدار پروردگارش به رنج و ناراحتى وا مى دارد، ديدم صبر و شكيبايى عاقلانه ترست ، پس صبر نمودم در حالى كه در چشمانم خس و خاشاك و در گلويم استخوان بود، چرا كه ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم ، تا اين كه اولى از اين جهان رخت بربست ، ولى امر زمامدارى پس از خود را به فلان شخص - عمر - پاس داد.
و آنگاه امام عليه السلام به اين شعر اعشى متمثل گرديد:
شتان ما يومى على كورها
و يوم حيان اخى جابر
چقدر فرق است ميان امروز من كه بر پشت شتر در پهنه بيابانها رنج سفر مى كشم و آن روز كه در خدمت حيان برادر جابر در آسايش و راحتى بسر مى بردم .
شگفتا! با اين كه اولى در زمان حياتش از مردم خواستار فسخ و اقاله خلافت بود ولى زمامدارى پس از مرگ خود را براى ديگرى بست ، چه بيرحمانه و جدى آنان پستانهاى خلافت را ميان خود تقسيم كردند. شخص اول حكومت را در طبعى خشن قرار داد كه دلها را بشدت مى آزرد، و تماس با او ناراحت كننده و خشونت آميز بود، لغزشهايش بسيار و به دنبال آنها پوزشهاى پى در پى . مصاحب با او چونان سوار بر شتر چموش كه اگر مهارش را بكشد بينى شتر پاره شود، و اگر رهايش كند او را در پرتگاه سقوط هلاك نمايد.
بخدا سوگند، مردم در ايام خلافت دوم به اشتباه و سركشى . و رنگ به رنگ شدن ، و دورى از حق گرفتار شدند، و من در اين مدت طولانى و مشقت بار تحملها نمودم تا اين كه دومى نيز براهش برفت ، ولى امر زمامدارى را در ميان گروهى قرار داد كه گمان كرد من هم يكى از آنان هستم .
پناه بر خدا! از شوراى او، چه وقت من در برابر شخص اول در رابطه با خلافت مورد ترديد بودم كه اينك با اعضاى اين شورا، قرين و رديف گردم وليكن بناچار با آنان پرواز نموده و در نشيب و فراز همراهشان گرديدم . در اين هنگام يكى از آنان (سعد بن ابى وقاص ) به علت حسد راه كج در پيش گرفت ، و ديگرى نيز (عبدالرحمن بن عوف ) به جهت خويشاوندى و اين كه داماد عثمان بود به جانب او متمايل گشت ، بعلاوه ، بر خصلتهاى زشت ديگرشان ، تا اين كه نفر سوم (عثمان ) از ميان اين گروه برخاست در حالى كه شكم خود را فراخ و پرباد كرده ، فكرى جز خوردن نداشت ، و به همراه او فرزندان پدرش (بنى اميه ) برخاسته ، همگى مال خدا را با دهان پر مى خوردند، همانند شتر علف بهارى را تا اين كه سرانجام بافته هايش پنبه شد، و اعمالش او را به كشتن داد، و شكم خوارگى وى را به رو انداخت .
(پس از قتل عثمان ) ازدحام و انبوه وحشت آور مردم كه به يال كفتار شباهت داشت به سوى من روى آورد، به حدى كه حسن و حسين - عليهماالسلام - پايمال شده ، و دو طرف لباسم پاره گرديد و همچون گله گوسفند مرا در ميان گرفتند. و چون زمام امور خلافت را به دست گرفتم گروهى (طلحه و زبير و يارانشان ) پيمان شكستند، و جمعى (خوراج ) از راه منحرف گشته ، و دسته اى (معاويه و يارانش ) ستمگرى پيشه نمودند، تو گويى كلام خدا را نشنيده بودند كه مى فرمايد:
تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا فى الارض ‍ ولا فسادا و العاقبه للمتقين (258).
ما آن (بهشت جاودان ) آخرت را براى آنان كه در زمين اراده علو و فساد و سركشى ندارند مخصوص مى گردانيم و حسن عاقبت خاص پرهيزكاران است .
آرى ، به خدا سوگند آن را شنيده و در خاطر داشتند ولى دنيا در نظر آنان زيبا جلوه نموده دل آنان را برده بود.
هان ! سوگند به خدايى كه دانه را شكافته ، و جانداران را آفريده ، اگر نبود آن جمعيت حاضر در اطراف من ، و اين كه حجت خدا با وجود آن ياوران بر من تمام گشته ، و پيمانى كه خدا با دانايان بسته كه بر پرخورى ستمكار و گرسنگى ستمديده تحمل و سكوت ننمايند، مهار خلافت را بر دوشش ‍ انداخته ، و آخر آن را با پياله اولش سيراب مى نموم (مانند گذشته عهده دار آن نمى شدم ). و مى يافتيد كه اين دنياى شما نزد من از اخلاط بينى يك بز (كه به هنگام عطسه كردن بيرون مى آيد) هم ناچيزتر بود (259).

پاورقی:


--------------------------------------
1- من لا يحضر، كتاب الديات ، باب 71، نوادر الديات ، حديث 12. تهذيب ، ج 2، ص 510.
2- كامل ، ج 2، ص 162
3- طرائف ، ص 429
4- كامل ، مبرد ج 2، ص 141. كامل ، ابن اثير، ج 1، ص ‍ 631
5- ملل و نحل ، ج 1، ص 28 - 31
6- پيامبر هرگز به هواى نفس سخن نمى گويد، سخن او هيچ غير وحى خدا نيست . (سوره نجم آيه 3،4) 7- السقيفه ، جوهرى ، ص 40، عقد الفريد، ج 2، ص ‍ 208، شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 130
8- خصال ، باب الثلاثه ، حديث 288.
9- تاريخ الخلفا، ص 18
10- ايضاح ، ص 161، چاپ دانشگاه تهران .
11- تاريخ الخلفا، ص 11
12- تاريخ الخلفا، ص 12
13- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 114. در ذيل خطبه لله بلاد فلان .
14- سوره نجم ، آيه 3، 4
15- كامل ، ابن اثير، ج 2، ص 27
16- ايضاح ، ص 177
17- فتوح البلدان ، ص 148
18- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 459
19- اسدالغابه ، ج 3، ص 299
20- تهذيب ، ج 9، ص 314، حديث 48
21- تهذيب ، ج 9، ص 314، حديث 48
22- حيوان ، ج 1، ص 295
23- حيوان ، ج 1، ص 187، چاپ مصر.
24- شعراء، ص 92
25- معارف ، ص 122
26- فروع كافى ، ج 6، ص 18، حديث 1
27- معارف ، ص 12.
28- سوره صافات ، آيه 77
29- واگذار! مكرمت ها را و براى طلب آنها بار سفر مبند و بر جاى بنشين كه هم مى خورى و هم مى پوشى .
30- شعرا، ص 67، عنوان : حطيئه
31- هر اوقيه ، هفت مثقال است
32- سوره نساء، آيه 20
33- اذكيا، ص 207
34- معارف ، ابن قتيبه ، ص 102
35- اذكيا، ص 207
36- سوره احقاف ، آيه 20
37- سوره احقاف ، آيه 20
38- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 61، در ضمن شرح خطبه شقشقيه
39- سوره اعراف ، آيه 32.
40- سوره حجرات ، آيه 12.
41- سوره بقره ، آيه 188
42- سوره نور، آيه 60
43- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 61
44- تفسير ثعلبى .
45- آنگاه كه مردم مرا در كنار درخت انگورى به خاك بسپاريد، تا استخوانهايم از ريشه هاى آن سيراب گردد و مرا در فلاه دفن نكنيد، كه مى ترسم پس از مرگ از چشيدن آن بى بهره بمانم .
46- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 60
47- ايضاح ، فضل ، ص 337
48- فتوح البلدان ، ص 537
49- 2- نام محلى است .
3- عقد الفريد 578- ايضاح ، ص 250
50- 1- ترجمه تاريخ ، اعثم كوفى ، ص 89
2- ضبه بن محصن عنزى كه از اهل بصره و در اين فتح ، همراه ابوموسى بوده و بعدا مواردى از تخلفات ابوموسى را در جريان اين فتح براى عمر گزارش كرده از جمله ، به همين مطلب اشاره نموده و گفته است : تنها انگيزه ابوموسى از اين انكار اين بوده كه چون رامهرمز به وسيله لشكر كوفه ، فتح شده و آنان غنيمت فراوانى از آنجا به دست آورده بودند از اينرو ابوموسى از روى حسادت به دروغ سوگند ياد كرد كه مردم رامهرمز را تا شش ماه امان داده ، تا آن غنائم از كوفيان باز گرفته شود. و اگر آنان را امان داده بود جرير بن عبدالله را چرا فرستاد و اين امان را كى و كجا داد كه هيچ وضيع و شريف سپاه آگاه نشد. مترجم . (ناسخ ، ج 4، ص 320)
51- هر گاه مسلمانى حريف خود را در نبرد تن به تن بكشد، مى تواند اشياى همراه او را براى خود تصرف نموده و خمس به آنها تعلق نمى گيرد. و اين را سلب گويند.
52- فتوح البلدان ، ص 118
53- كامل ، ابن اثير، ج 2، ص 50
54- ج 3، ص 112، ذيل خطبه : لله بلاد فلان
55- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 111
56- سوره عبس ، آيه 31
57- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 101
58- صحيحه مسلم ، ج 1، ص 242 (چاپ مصر)
59- تاريخ بغداد ج 3، ص 71
60- سوره طلاق ، آيه 1
61- سوره طلاق ، آيه 1
62- تاريخ بغداد، ج 14، ص 81
63- قريه از قراء واسط
64- عيون ، ج 3، ص 330
65- ايضاح ، ص 485
66- تاريخ بغداد، ج 8، ص 342
67- تاريخ بغداد، ج 14، ص 81
68- صحيح مسلم ، ج 1، ص 71 (چاپ مصر) صحيح بخارى ، ج 1، ص 280
69- سوره مائده ، آيه 6
70- الجمع بين الصحيحين ، حميدى
71- اذكياء، ص 23
72- سوره آل عمران ، آيه 144
73- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 60، در ذيل شرح خطبه شقشقيه
74- سوره بقره ، آيه 142
75- عقد الفريد، ج 2، ص 209
76- سوره زمر، آيه 30
77- عقد الفريد، ج 2، ص 5، البكاء على الميت
78- فروع كافى ، ج 6، ص 50، ح 7
79- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 112
80- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 113
81- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 175
82- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 111
83- اسدالغابه ، ج 4، ص 198
84- سوره نحل ، آيه 106 614- خطبه شقشقيه
85- شرح نهج البلاغه ، استاد محمد تقى جعفرى ، ج 2، ص 294
86- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3 ص 104
87- فروع كافى ، ج 6، ص 21، ح 17
88- كامل ، ج 2، ص 28
89- نهايه ، ابن اثير، ج 5، ص 101، ماده نقب
90- فتوح البلدان ، ص 134
91- فتوح البلدان ، ص 341
92- سوره ذاريات ، آيه 1، 2
93- حياه الحيوان ، ج 2، ص 125، عنوان ظبى
94- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 59
95- عيون ، ج 4، ص 69
96- اغانى ، ج 16، ص 111
97- عيون ، ج 1 ص 67
98- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 433
99- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 114
100- فتوح البلدان ، ص 206
101- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 110
102- عيون ، ج 3، ص 335
103- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 110
104- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 143
105- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 77
106- فتوح البلدان ، ص 541
107- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 211
108- كتاب سليم بن قيس ، ص 134
109- كتاب سليم بن قيس ، ص 134
110- عقد الفريد، ج 1، ص 17، تاريخ طبرى ، ج 3، ص ‍ 287
111- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 106
112- سوره يونس ، آيه 34
113- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 124، ذيل خطبه لله بلاد فلان
114- عقد الفريد، ج 2، ص 211، در شرح حال عمر.
115- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 203
116- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 197
117- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 115
118- طرائف ، ابن طاووس
119- مروج الذهب ، ج 3، ص 12
120- عيون ، ج 2، ص 211
121- نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، خطبه 3 شقشقيه
122- السقيفه ، جوهرى ، ص 86
123- السقيفه ، ص 38
124- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 165
125- سوره محمد، آيه 8
126- سوره قلم ، آيه 4
127- سوره شعراء، آيه 215
128- سوره قصص آيه 68
129- سوره احزاب ، آيه 33
130- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 107. ذيل خطبه لله بلاد فلان
131- سوره واقعه آيه 10، 11.
132- سوره ص ، آيه 86
133- سوره نساء آيه 94 664- سوره انسان ، آيه 8
134- حديثى است مورد اتفاق فريقين ، و بزرگان علماى اهل تسنن از قبيل بخارى و مسلم و ترمذى و نسائى و سجستانى در صحاح معتبر خود و امام احمد حنبل در مسند و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و... آن را نقل كرده اند و خبر اين است كه روزى زنى مرغ بريانى براى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - هديه آورد، پيغمبر قبل از تناول دست به دعا بلند كرد و بدرگاه الهى عرضه داشت : بار خدايا! بفرست نزد من محبوب ترين خلق خودت را تا از اين مرغ بريان با من بخورد در آن حال على - عليه السلام - آمد و با آن حضرت از مرغ بريان تناول نمود. (اقتباس از كتاب شبهاى پيشاور)
135- آنگاه كه يكى از آن دو تن كه در غار بودند (يعنى رسول خدا - ص ) به همراه خود گفت : مترس ...(سوره توبه ، آيه 39).
136- رفيق در مقام گفتگو و اندرز بدو گفت : آيا به خدا كافر شدى ... (سوره كهف ، آيه 36)
137- سوره توبه ، آيه 40
138- سوره توبه ، آيه 25
139- سوره توبه ، آيه 26
140- سوره اعراف ، آيه 142
141- سوره طه ، آيه 29 - 33.
142- عقد الفريد، ج 3، ص 35. (دوره سه جلدى ، چاپ مصر)
143- سوره يوسف ، آيه 40
144- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 102
145- طبرى ، ج 2، ص 435، - صحيح بخارى ، ج 5، ص 10
146- سوره حجرات ، آيه 17
147- سوره نساء، آيه 125
148- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 17
149- خلفا، ص 12
150- سوره اعراف ، آيه 149
151- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 15، 16
152- مسند احمد بن حنبل .
153- عيون ، الباب الرابع و الاربعون .
154- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 443
155- مروج الذهب ، ج 4، ص 181
156- زياد شدن سهام ورثه از واحد صحيح .
157- فروع كافى ، ج 7، ص 79، حديث 3
158- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 58
159- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 61
160- كتاب الحج ، باب 12. (ما جاء فى التمتع )
161- ملل و نحل ، ج 1، ص 30
162- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 61
163- ملل و نحل ، ج 1، ص 30
164- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3 ص 142. ذيل خطبه : لله بلاد فلان
165- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 105
166- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 97 . ذيل خطبه : لله بلاد فلان
167- مروج الذهب ، ج 3، ص 12
168- تذكره الخواص ، ص 28.
169-
170-
171- 2 و 3 و 4 - اسدالغابه ، ج 1، ص 308، 367، 368.
172- اسد الغابه ، ج 2، ص 233
173-
174- 6 و 7 - اسد الغابه ، ج 3، ص 92، 93
175- اسد الغابه ، ج 3، ص 307
176- معارف ، ص 251
177- اسد الغابه ، ج 3، ص 321
178- معجم الادباء، ج 17، ص 84
179- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 401
180- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 403
181- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 477
182- سوره نساء، آيه 64
183- سوره نساء آيه 65
184- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 123
185- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 115 ذيل خطبه لله بلاد فلان
186- سوره دهر، آيه 9و8
187- سوره مريم آيه 11
188- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 73
189- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 58
190- سوره طه آيه 115
191- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 106، ذيل خطبه لله بلاد فلان
192- منافقون آيه 8
193- سوره فرقان ، آيه 63
194- سوره نسا آيه 3
195- سوره زخرف ، آيه 81
196- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 322. كامل ، ابن اثير، ج 2، ص ‍ 244
197- السقيفه ، جوهرى ، ص 86
198- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 154
730-199-تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 138
200- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 109 ذيل خطبه لله بلاد فلان
201- ملل و نحل ، ج 1، ص 71
202- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 62، ذيل خطبه شقشقيه
203- انساب ، بلاذرى ، ج 1، ص 318
204- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 55
205- سوره احزاب ، آيه 53
206- سوره احزاب ، آيه 54
207- سوره احزاب ، آيه 57
208- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 618
209- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 55
210- تاريخ الخفاء، ابن قتيبه ، ص 20
211- سوره يونس آيه 35
2012- سوره توبه ، آيه 80
213- سوره توبه ، آيه 84
214- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 107
215- سوره ابراهيم ، آيه 36
216- سوره مائده ، آيه 118
217- سوره نوح ، آيه 26
218- سوره يونس آيه 88
219- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 105، ذيل خطبه : لله بلاد فلان
220- اغانى ،، ج 14، ص 327
221- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 68
222- سقيفه ، جوهرى ، ص 47
223- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 162
224- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 162
225- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد
226- مستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3، ص 448
227- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 162
228- سوره نور، آيه 13
229- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 163
230- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 163. اغانى ، ج 14، ص 322
231- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 104
232- ايضاح ، ص 155 - 159
233- ايضاح ، فضل بن شاذان ، ص 133
234- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 8
235- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 17
236- سوره قيامت ، آيه 14، 15
237- خطبه شقشقيه
238- سوره توبه ، آيه 93
239- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 18
240- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 94
241- سوره فاطر، آيه 8
242- تاريخ بغداد، ج 11، ص 291
243- سوره بقره ، آيه 26، 27
244- سوره توبه ، آيه 100
245- تفسير ثعلبى .
246- سوره مائده ، آيه 119
247- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 109
248- سوره بقره ، آيه 177
249- معارف ، ص 84، شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 66
250- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 255
251- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 139
252- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 20
253- تايخ الخلفا، ص 13
254- مروج الذهب ، ج 2، ص 321
255- فتوح البلدان ، ص 46
256- نهج البلاغه ، درضمن نامه 45
257- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 79
258- سوره قصص ، آيه 83
259- نهج البلاغه ، خطبه 3، شقشقيه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنیدsibtayn@sibtayn.com

تماس با ما
Close and go back to page