66- دو متعه ابن ابى الحديد آورده : عمر مى گفت : در زمان رسول خدا - صلى الله عليه و آله - دو متعه وجود داشت ، و من هر دو را تحريم مى كنم و انجام دهنده آنها را مجازات ، (آن دو عبارتند از: متعه زنان و متعه حج ) (162)
مؤ لّف :
با اين كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - اشرف پيامبران الهى بوده نمى توانسته از پيش خودش حلالى را حرام و يا حرامى را حلال نمايد. و خداى تعالى فرموده : ولو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين
و اگر محمد به دروغ به ما سخنانى مى بست ، محققا او را (به قهر و انتقام ) مى گرفتيم و رگ گردنش را قطع مى كرديم .
ولى عمر اين گونه احكام خدا را با راى و نظر خود تعبير داده ، كسانى هم از او پذيرفته و برايش عذر مى آورند. چنانچه ابن ابى الحديد پس از نقل خبر ياد شده مى گويد: گرچه ظاهر اين سخن زننده و منكر است ولى ما براى آن تاويل و توجيه داريم .
عجبا! پسر عمر اين حكم پدر را بر او انكار مى كند وليكن ابن ابى الحديد آن را پذيرفته برايش توجيه مى كند. در صحيح ترمذى (163) از زهرى از سالم بن عبدالله بن عمر نقل كرده كه مى گويد: مردى شامى از پدرم - عبدالله بن عمر - از حج تمتع پرسش نمود؛ عبدالله به او پاسخ داد حلال است .
شامى گفت : ولى پدرت عمر از آن منع كرده است .
عبدالله : آيا اگر پدرم آن را تحريم كرده ، اما رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آن را انجام داده بر طبق كداميك از آنها بايد عمل نمود؟
جاى شگفت نيست ، در جايى كه آنان براى جلوگيرى نمودن او از وصيت رسول خدا و نسبت هجر به آن بزرگوار توجيه نموده اند، و همچنين براى تخلف او از لشكر اسامه ، با تاكيدات فراوانى كه رسول خدا درباره آن نموده و متخلفين از آن را لعن كرده بود، و خدا هم درباره پيامبرش فرموده : و ما ينطق عن الهوى ، ان هو الا وحى يوحى .
شهرستانى در كتاب ملل و نحل آورده : اول تنازعى كه در بيمارى وفات رسول خدا - صلى الله عليه و آله - رخ داد ماجرائى است كه محمد بن اسماعيل بخارى به اسنادش از عبدالله بن عباس نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه بيمارى وفات رسول خدا شديد شد، فرمود: ايتونى بدواه و قرطاس اكتب لكم كتابا لا تضلون بعدى .
برايم دوات و كاغذ بياوريد تا برايتان مكتوبى بنويسم كه پس از من گمراه نگرديد. در اين موقع عمر گفت : مرض بر پيغمبر غالب گشته ، كتاب خدا براى ما كافى است ، و با اين سخن عمر گفتگو و مشاجره حاضران بالا گرفت ، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به آنان فرمود: برخيزيد كه نشايد نزد من مشاجره و نزاع كنيد. سپس ابن عباس گفت : الرزيه كل الرزيه ما حال بيننا و بين كتاب الله .
تمام مصيبت هنگامى روى داد كه عمر بين ما و نوشتار رسول خدا - صلى الله عليه و آله - حائل گرديد (164).
ابن ابى الحديد پس از نقل اين خبر مى گويد: معاذ الله ! كه ظاهر اين گفتار عمر مقصود او باشد، ليكن او (عمر) به علت صراحت لهجه و خشونت ذاتى كه داشته اين گونه تعبير كرده است . و بهتر اين بود كه بگويد: رسول خدا مغلوب مرض گشته است ، و حاشا كه غير از اين مراد او باشد (165).
مؤ لّف :
در اينجا بايد گفت : اگر خشونت ذاتى مى تواند عذر باشد پس ابوجهل هم در آن همه اهانتهايش نسبت به رسول خدا - صلى الله عليه و آله - معذور بوده ، ملامتى بر او نيست ، و همچنين كفار كه درباره آن حضرت گفتند: انه لمجنون .
و نيز شهرستانى آورده : دومين خلافى كه در بيمارى وفات رسول خدا به وقوع پيوست اين بود كه آن حضرت به مردم فرمود: تا با لشكر اسامه خارج شوند و متخلفين از آن را لعن و نفرين نمود، پس بعضى گفتند: بر ما واجب است اطاعت و امتثال فرمان رسول خدا، و گروهى هم گفتند حال پيغمبر وخيم است و ما را طاقت دورى از آن بزرگوار نيست ، درنگ مى كنيم تا ببينيم حال پيغمبر چگونه خواهد شد (166).
مؤ لّف :
در اينجا با اين كه اكثر بزرگان عامه اعتراف نموده اند كه جلوگيرى عمر از وصيت رسول خدا - صلى الله عليه و آله - و نيز تخلف آنان از جيش اسامه از مصائب جبران ناپذير اسلام بوده ، ولى بعضى از آنان هم در مقام اعتذار برآمده كه گفته اند: غرض آنان از عدم خروج با لشكر اسامه اقامه مراسم دينى و تقويت اسلام بوده است . با اين كه معنا و مفهوم اين سخن اين است كه آنان نسبت به اقامه مراسم دينى از رسول خدا آگاه تر بوده اند! و خداوند در انتخاب رسولش به اصابت نرسيده است . و اتفاقا از اين موضوع نيز پرده برداشته و در روايتى از پيغمبر - صلى الله عليه و آله - نقل كرده اند كه آن حضرت دير مى آمد مى ترسيد بر عمر نازل شده باشد، و اين كه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است ! (167). و با اين ترتيب پس اعتراض كسانى كه در مورد نسبت پريشان گويى او به رسول خدا، بر او انتقاد نموده اند وارد نخواهد بود؛ زيرا اين عمر نبوده كه آن حرفها را زده بلكه گوينده حقيقى فرشته بوده است .
67- حقش را به او بازگردان ابن ابى الحديد از موفقيات زبير بن بكار از عبدالله بن عباس نقل كرده كه مى گويد: من به همراه عمر در كوچه اى از كوچه هاى مدينه قدم مى زديم ، در اين موقع عمر به من رو كرده گفت : اى ابن عباس ! مى دانم كه يار تو - اميرالمومنين - مظلوم واقع شده است . ابن عباس مى گويد: با خود گفتم بخدا سوگند نبايد بر من پيشى گيرد پس به او گفتم : حال كه چنين است حقش را به او بازگردان .
ابن عباس مى گويد: در اين وقت عمر دستش را از دستم ربود و به تنهايى پيش رفت و سپس ايستاد تا اين كه من به او ملحق شدم ، پس به من گفت :اى ابن عباس ! به اعتقاد من تنها علتش اين بود كه قومش او را كوچك شمرده اند.
ابن عباس مى گويد: با خود گفتم اين سخنش از اول بدتر بود به او گفتم ولى به خدا سوگند، نه خدا و نه رسولش ، او را كوچك نشمرده اند، آن هنگام كه او را مامور نمودند تا سوره برائت را از دست يار تو (ابوبكر) بگيرد. در اين موقع عمر از من رو برگردانده و با شتاب رفت و من نيز بازگشتم (168).
مؤ لّف :
ابن نديم در فهرست از هشام بن حكم نقل كرده كه مى گويد: در شگفتم از كسانى كه آن را كه خدا بر خلافتش تصريح نموده عزل كرده اند، و آن را كه خدا عزل نموده نصب كرده اند!
68- اظهارنظر عمر درباره خلافت اميرالمومنين (ع ) و نيز از كتاب تاريخ بغداد مسندا از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: روزى در ابتداى خلافت عمر بر او وارد شده ديدم صاعى از خرما در ميان زنبيلى جلويش قرار داشت ، وى مرا به خوردن خرما دعوت نموده ، من يك دانه خوردم و بقيه اش را خود او تمام كرد و آنگاه كوزه آب را برداشت و آب آشاميد و سپس بر متكايى تكيه زده و پيوسته حمد خدا مى كرد. در اين حال به من رو كرده و گفت : اى عبدالله ! از كجا آمده اى ؟
ابن عباس : از مسجد.
عمر: پسر عمويت را در چه حالى ترك كردى ؟
ابن عباس مى گويد: تصور كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است . گفتم : او را ترك كردم در حالى كه با همسالان خود مشغول لعب و بازى بود.
عمر: مقصودم عبدالله نيست بلكه بزرگ شما اهل بيت - اميرالمومنين (ع ) - مى باشد.
ابن عباس : او را ترك كردم در حالى كه به آبيارى نخلستان فلانى مشغول بود و پيوسته قرآن مى خواند.
عمر: از تو سوالى دارم ، بر تو باد قربانى شترانى اگر بخواهى پاسخش را بر من كتمان كنى ، آيا او - اميرالمومنين - هنوز دل به خلافت دارد؟
ابن عباس : بله .
عمر: آيا معتقد است كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بر آن تصريح نموده است ؟
ابن عباس : آرى ، و من از پدرم پرسيدم كه آيا او در اين ادعايش راست مى گويد؟ پدرم گفت : بله .
عمر: من هم آن را فى الجمله قبول دارم . و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در اين باره مطلبى فرموده ناتمام ، كه نه حجتى را اثبات و نه عذرى را قطع مى كند، ولى همواره منتظر فرصتى بود تا بطور صريح و كامل از او نام ببرد، تا اين كه در بيمارى وفاتش خواست از او على به عنوان جانشين پس از خود، بصراحت اسم ببرد، ولى من نگذاشتم بخاطر شفقت بر اسلام ، و ترس از وقوع فتنه ؛ زيرا سوگند به خدا، هرگز قريش به خلافت او تن در نمى داد، و اگر او خليفه مى شد عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كرد، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فهميد كه من مقصود او را دريافته ام ، به همين جهت از اظهار آن خوددارى نمود، و آنچه كه از قلم تقدير الهى گذشته واقع خواهد شد (169).
مؤ لّف :
از اين گفتار عمر آيا او - اميرالمومنين (ع ) - هنوز دل به خلافت دارد؟ بر مى آيد كه آنان به گونه اى با آن حضرت - عليه السلام - در اين رابطه برخورد نموده بودند كه بطور كلى او را از ادعاى حقش منصرف سازند آن گونه كه زورمندان با رقباى خود مى كنند.
و مويد اين معنا، مطلبى است كه در نامه معاويه به محمد بن ابى بكر آمده : آنگاه آنان او (اميرالمومنين ) را به بيعت با خود دعوت نموده ولى آن حضرت نپذيرفت پس او را تحت انواع فشارها قرار داده ، و قصد جانش را نمودند... (170).
و نيز مويد اين معنا جمله اى است كه ابن عباس گفته : اميرالمومنين را گذاشتم در حالى كه مشغول آبيارى نخلستان فلان بود. كه از آن بر مى آيد كه آن حضرت با كناره گيرى و تامين مايحتاج زندگى خود از راه كسب و آبيارى نخلستانهاى مردم جان خود را از سوءقصد آنان حفظ نموده است . و آنجا كه عمر به ابن عباس مى گويد: آيا او (اميرالمومنين ) اعتقاد دارد كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بر خلافت او تصريح نموده دلالت دارد بر اين كه اميرالمومنين - عليه السلام - مدعى اين مطلب بوده (و به اتفاق تمام امت او معصوم از گناه بوده و پيامبر - صلى الله عليه و آله - درباره اش فرموده : پيوسته حق با على و على با حق در گردش است ) چه رسد به گواهى عباس و بلكه تمام بنى هاشم و شيعيان آن حضرت - عليه السلام - بر آن ، اگر چه در اين خبر ابن عباس به علت تقيه و رعايت مدارايى تنها به نقل شهادت پدر خود اكتفا كرده است .
و آنجا كه عمر گفته : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در اين باره مطلبى فرموده ناتمام مقصودش لوث كردن قضيه غديرخم است ؛ زيرا كه نه او و نه افراد ديگرشان از آن پاسخى نداشته ، چاره اى جز انكار و مطرح ننمودن آن ندارند، از اينرو مى بينى در هيچ كدام از كتابهاى صحاح و قاموس و نهايه و مصباح و معجم البلدان گفته اند: خم محلى است بين مكه و مدينه . و در معجم البلدان اين جمله را نيز اضافه كرده : كه رسول خدا در آنجا خطبه اى خوانده است با اين كه داءب حموى در معجم البلدان اين است كه كمترين اثر تاريخى از شعر و نثر و... درباره مواضع و اماكن نقل و ضبط مى كند.
حالى كه قصائد اشعار چه رسد به احاديث و اخبار درباره غديرخم بسيار زياد بوده ، بطورى كه عامه نيز در اين خصوص كتاب تاليف نموده اند (مانند طبرى )، چه رسد به خاصه .
سبط بن جوزى اخبار غديرخم را از مسند احمد بن حنبل ، و از فضائل او، و از سنن ترمذى ، و تفسير ثعلبى نقل كرده است . (171)
و ابن اثير - با اين كه ناصبى است - در كتاب اسد الغابه در لابلاى كتابش در شرح حال جمعى از صحابه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آورده كه ، آنان حديث غدير خم را روايت نموده اند؛ از جمله در شرح حال جندع انصارى (172)، حبه عرنى (173)، حبيب بن بديل (174)، زيد بن شراحيل (175)، عامر بن ليلى بن ضمره (176)، عامر بن ليلى غفارى (177). و نيز در شرح حال اميرالمومنين آورده كه عبدالرحمن بن ابى ليلى و براء بن عازب آن را نقل كرده اند و همچنين مى نويسد: على - عليه السلام - در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس كه بيانات رسول خدا - صلى الله عليه و آله - را در روز غدير خم شنيده برخيزد و گواهى دهد فرمود: تنها كسانى برخيزند كه بلاواسطه آن را از رسول خدا شنيده اند، پس دهها نفر برخاستند و گفتند: گواهى مى دهيم كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله فرمود: آگاه باشيد! كه خداوند ولى من و من ولى مومنينم ، هان ! هر كس كه من مولاى اويم على است مولاى او... (178) وليكن در حقيقت آنان اين روش - انكار - را از ابوحنيفه پيروى كرده اند كه او به شاگردان خود مى گفت : در برابر شيعه به حديث غدير خم اقرار نكنيد وگرنه بر شما فائق خواهند آمد، پس هيثم بن حبيب به او گفت : چرا به حديث غديرخم اعتراف ننمايند آيا روايت آن به تو نرسيده است ؟
ابوحنيفه : بله نزد من هست و به آن هم روايت شده ام .
هيثم : پس به چه علت اعتراف نكنند، در حالى كه حبيب بن ابوثابت از ابوالطفيل از زيد بن ارقم روايت نموده كه على - عليه السلام - در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - اين جمله را شنيده من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد و گواهى دهد، پس عده اى برخاسته و بر آن گواهى دادند.
ابوحنيفه : درست است ولى در همان زمان نيز اين مطلب مورد گفتگو بوده و به همين جهت على - عليه السلام - مردم را سوگند داده تا بر آن اداى شهادت ننمايند.
هيثم : بنابراين ، آيا ما على را تكذيب كنيم و يا گفتارش را رد نماييم ؟
ابوحنيفه : هيچ كدام ، وليكن خودت مى دانى كه گروهى از مردم درباره على - عليه السلام - غلو ورزيدند.
هيثم : عجبا! آيا در صورتى كه پيامبر خدا - صلى الله عليه و آله - به آن تصريح نموده و براى مردم خطبه خوانده ما به خاطر غلو افرادى و حرفهاى اين و آن بترسيم و حق را كتمان كنيم ؟!
و پيش از ابوحنيفه نيز انس بن مالك واقعه غدير خم را انكار كرده ، چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده : انس بن مالك به بيمارى برص مبتلا بوده و در علت آن گفته اند كه على - عليه السلام - از او، از گفتار رسول خدا: اللهم و ال من والاه وعاد من عاداه پرسش نمود، وى گفت : من پير شده ام و اين را فراموش كرده ام ، پس على - عليه السلام - به او فرمود: اگر دروغ مى گويى خدا تو را به پيسى مبتلا كند كه هيچ عامه اى آن را نپوشاند (179).
و گروه ديگرى نيز آن را انكار نموده و مورد لعن و نفرين آن حضرت قرار گرفته اند، چنانچه در اسد الغابه آمده : على - عليه السلام - مردم را در رحبه سوگند داد هر كس از رسول خدا شنيده كه فرموده : من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد و گواهى دهد، پس جمعى برخاسته و گواهى دادند، و گروهى هم كتمان نمودند، پس آنان كه كتمان كرده بودند همه در دنيا به امراض و آفات دردناك مبتلا گرديدند. كه از آن جمله است ؛ يزيد بن وديعه و عبدالرحمن بن مدلج (180).
و بعضى ديگر نيز كه نتوانسته اند حديث غديرخم را به علت متواتر بودنش انكار كنند ناچار آن را تاويل و توجيه نموده اند، چنانچه در محاجه مامون با علماى عامه گذشت كه اسحاق در پاسخ مامون گفت : كه مراد از حديث من كنت مولاه فعلى مولاه اين است كه على دوست زيد بن حارثه است ، غافل از اين كه زيد بن حارثه در سال حجه الوداع اصلا زنده نبوده است .
و گروهى ديگر نيز بدين گونه آن را انكار كرده اند كه گفته اند: على - عليه السلام - در آن موقع (حجه الوداع ) در يمن بوده است . چنانچه حموى در معجم الادباء (181) در شرح حال طبرى در شرح مولفات او آورده : يكى كتاب فضائل على بن ابيطالب است كه در اول آن درباره صحت و صدق اخبار غديرخم به تفصيل سخن گفته - تا اين كه مى گويد - و سبب تاليف اين كتاب اين بوده كه يكى از مشايخ بغداد حديث غديرخم را انكار نموده و گفته بود كه على بن ابيطالب در آن هنگام (حجه الوداع ) در يمن بوده است . و همين گوينده قصيده اى سروده كه در آن به كليه منازل و بلدان و اماكن اشاره نموده و پيرامون هر كدام شرحى آورده ، تا اين كه به غديرخم رسيده و واقعه تاريخى آن را تكذيب نموده و چنين گفته :
ثم مررنا بغديرخم
كم من قائل بزور جم
على على والنبى الامى
و آنگاه به غديرخم گذشتيم چه افراد زيادى كه در آن باره به پيامبر و على افتراء بسته اند.
و طبرى اين قصيده را شنيده و كتاب نامبرده را در رد او و بيان طرق حديث غدير خم نگاشته است . و مردم از كتابش استقبال نموده به استماع آن مى پرداختند.
مؤ لّف :
آيا براستى گوينده آن قصيده در غديرخم حضور داشته و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - را در آنجا تنها ديده و سراغ ملى را از او گرفته و پيغمبر به او فرموده : على در يمن است ؟! و چرا اين گوينده كه خودش در آن زمان نبوده به تاريخ كه بهترين گواه بر حوادث و پديده هاى گذشته است مراجعه نكرده تا بداند كه رسول خدا پيش از حركتش به مكه ، على را به نجران يمن به منظور اخذ صدقاتش فرستاده و بعد على - عليه السلام - در مكه به آن حضرت ملحق شده است .
و گويا انگيزه واقعى اين منكر، اين بوده كه خواسته به جز انكار غديرخم ساير فضائلى را كه براى على - عليه السلام - در آن سفر به وقوع پيوسته نيز انكار نمايد؛ مانند شركت دادن رسول خدا، آن حضرت را در قربانى خود و اين كه حج او مانند حج رسول خدا؛ حج قران بوده و همچنين وصف نمودند رسول خدا - صلى الله عليه و آله - او را به تصلب و قاطعيت در اجراى احكام الهى .
چنانچه طبرى در تاريخش آورده : رسول خدا در سال دهم از هجرت على بن ابيطالب را به منظور اخذ صدقات و جزيه نجران يمن ، بدان سامان گسيل داشت ، و خود آن وجود مبارك ، پنج روز مانده به آخر ماه ذى القعده براى انجام حج از مدينه به طرف مكه حركت نمود تا اين كه به سرف رسيد - در حالى كه قربانى خود را نيز به همراه داشت - پس به آنان كه قربانى همراه نداشتند فرمود: تا محل شده حج خود را به عمره مبدل كنند، و آنگاه على - عليه السلام - در مكه به رسول خدا پيوست و پس از دادن گزارش سفر خود به رسول خدا، آن حضرت به او فرمودند: تو نيز مانند ديگران طواف نموده از احرام بيرون شود! على - عليه السلام - عرضه داشت كه : من در موقع احرام بستن چنين نيت كرده ام : خدايا من احرام مى بندم آن گونه كه بنده و رسول تو احرام بسته است .
پيامبر - صلى الله عليه و آله - به او فرمود: آيا قربانى به همراه آورده اى ؟
اميرالمومنين گفت : نه ، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - او را در قربانى خود شريك نمود و مناسك حج را با همديگر انجام داده و رسول خدا شتر قربانيش را از طرف خود و اميرالمومنين - عليه السلام - نحر نمود (182).
و نيز آورده : هنگامى كه على - عليه السلام - از يمن به جانب مكه حركت مى كرد به علت تعجيل در پيوستن به رسول خدا در مكه ، از همراهان خود جدا شده فردى از اصحاب خود را به جاى خود بر لشكر امير نمود، پس آن شخص از حله هايى كه اميرالمومنين از يمن آورده بود بر بعض لشكريان پوشانيد، تا اين كه به نزديكى مكه رسيدند. على - عليه السلام - به پيشواز آنان از مكه خارج شد و چون آن گروه را با آن حله ها ديد چهره اش متغير شد و به جانشين خود فرمود: اين چيست ؟
گفت : هدفى جز تجمل و نمايش در انظار مردم نداشته ام .
اميرالمومنين به او فرمود: واى بر تو! زود باش پيش از آن كه به محضر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شرفياب شوى آنها را بيرون بياور. او اطاعت نمود. وليكن همراهانش رنجيده ، از على - عليه السلام - به نزد رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شكايت بردند.
ابوسعيد خدرى مى گويد: آنگاه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در ميان ما بپاخاست و سخنرانى كرد، از او شنيدم كه فرمود: اى مردم ! از على شكايت نكنيد كه او در ذات خدا - يا راه خدا - متصلب و سرسخت است (183).
و در هر حال حديث غدير خم از حيث سند تمام و صحيح بوده هيچ گونه ترديدى در آن نيست ؛ زيرا كه متواتر است ، و حجيت خبر متواتر از بديهيات ؛ و دلالت آن نيز بر امامت اميرالمومنين ، و اين كه آن حضرت همانند رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بوده صريح و غير قابل تشكيك ؛ چرا كه پيامبر در ابتداى آن به حاضران فرموده : الست اولى بكم من انفسكم ؟؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولى نيستم ؟. و همگى پاسخ داده اند: بله . و پس از اين اقرار به آنان فرموده : من كنت مولاه فعلى مولاه و معناى آن جز اين نيست كه هر كس كه من اولى هستم به او از خودش ، پس على نيز همانند من اولى است به او از خودش ، و تشكيك برادران اهل سنت ما در سند و يا دلالت آن نظير تشكيك سوفيست است در بديهيات .
وانگهى ، چگونه عقل تجويز مى كند كه پيغمبر اميرالمومنين - عليه السلام - را جانشين خود ننموده باشد، با اين كه اميرالمومنين از ابتداى رسالت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - همراه و همگام با آن حضرت در تمام شوون و سختيها و مشكلات او حضور فعال داشته تا زمانى كه دعوت پيامبر - صلى الله عليه و آله - همه جانبه و فراگير گشته است ، و در همان حال ديگران سرگرم زندگانى خوش خويش و راحت و آسوده خاطر، و اگر هم گاهى تحركى داشته اند سرانجام آن فرار بوده است .
يحيى بن محمد علوى - بنا به نقل ابن ابى الحديد - در اين باره گفته : احدى از مردم شك ندارد در اين كه رسول خدا عاقلى كامل و خردمندى هوشيار بوده ، اما اعتقاد مسلمين معلوم ، و اما يهود و نصارى و فلاسفه نيز بر اين باورند كه او حكيمى عليم و فيلسوفى عظيم بوده كه آيينى را هدايت و ملتى را رهبرى كرده و حكومتى بزرگ را تشكيل داده است ، و او خود بخوبى حس انتقامجويى و خوى خونخواهى عرب را مى شناخته و مى دانسته كه اگر فردى از قبيله اى ، يك فرد از قبيله ديگر را بكشد، اولياى مقتول تا قاتل را به قصاص نكشند از پاى نخواهند نشست . و اگر بر قاتل دست نيابند از فاميل او و اگر از فاميل نيابند حداقل يك يا چند نفر از قبيله او را مى كشند، و اسلام هم در آن زمان كوتاه ، سرشت ديرينه آنان را دگرگون ننموده و اين عادت و خوى آنان را كه در اعماق جانشان ريشه داشته بكلى عوض نكرده ، بنابراين ، چگونه كسى احتمال مى دهد كه اين انسان عاقل كامل كه خونهاى زيادى از - كفار و مشركين - عرب بر زمين ريخته ، بويژه از قريش ، و يگانه يار و ياورش در اين خونريزيها و قتل و اسارتها پسر عمش بوده ، او را جانشين خود قرار ندهد تا بدين وسيله خون او و فرزندانش را حفظ نمايد؟
آيا اين انسان خردمند دانا نمى داند كه اگر پسر عمش را با بستگانش به صورت افراد عادى بگذارد و بگذرد، آنان را در معرض استيصال و نابودى قرار داده تا لقمه اى براى خورندگان و شكارى براى درندگان باشند، اما اگر براى آنان قدرت و شوكتى قرار دهد و صاحب حكومت و اختيار گرداند در حقيقت خون آنان را حفظ نموده و از نابودى نجاتشان داده است ، و اين به تجربه ثابت و قطعى است ...
آيا احتمال مى دهى كه اين موضوع بسيار مهم از خاطر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - رفته باشد و يا اين كه دوست داشته اهل بيت و ذريه خود را مستاصل گرداند، پس چه شد آن شدت علاقه و محبتى كه به جگر گوشه اش فاطمه زهرا - عليهاالسلام - داشته ، آيا مى گويى كه او را مانند يك فرد عادى رها نموده ، و على را نيز به همين وضع كه بر بالاى سرش هزاران شمشير به انتقام خون عزيزان كشيده باشد...؟! (184)
باز مى گرديم به روايت عنوان بحث ، آنجا كه عمر گفته : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - همواره راجع به تصريح به اين موضوع منتظر فرصتى بود تا اين كه در بيمارى وفاتش خواست بصراحت از او على نام ببرد ولى من نگذاشتم دلالت دارد بر اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همواره در صدد بيان و تصريح به اين مطلب بوده ولى از مخالفت آنان بيم داشته تا اين كه در مرض وفاتش خواسته از آن پرده بردارد ولى او عمر نگذاشته است .
و همين اقرار و اعتراف عمر بر اين موضوع كافى است در اثبات اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اميرالمومنين - عليه السلام - را جانشين خود قرار داده است ، و جلوگيرى او برخلاف شرع بوده زيرا خداى تعالى فرموده : و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله ؛ (185)، و ما رسول فرستاديم مگر اين كه خلق به امر خدا اطاعت او كنند. و نيز فرموده : فلا و ربك لا يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما (186).
چنين نيست ، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه هر حكمى كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.
و اين كه عمر گفته : تنها انگيزه من از آن ممانعت ، خوف وقوع فتنه بوده ثكلى را به خنده وا مى دارد، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح مى فرمايد: برايم قلم و دوات بياوريد تا برايتان دستور العملى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد، و عمر مى گويد: من نگذاشتم تا مبادا با نوشتار رسول خدا به اسلام صدمه اى وارد شود و يا فتنه اى پديد آيد... ولى قسم به خدا كه انگيزه ممانعت آنان به جهت دلسوزى براى اسلام نبوده بلكه بخاطر مسائلى ديگر... چه آن كه بيانات و تصريحات رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم راجع به اين موضوع و همچنين قبل و بعد از آن مطالبى بوده شفاهى و گذرا، و آنان مى توانسته اند كه آن موارد را انكار و شاهدان عينى را از اداى شهادت ارعاب و جلوگيرى نمايند. اما از جايى كه نوشتن وصيت امرى ثابت و پايدار و سندى قطعى بوده و در آينده مجالى براى انكار و يا تشكيك در آن نمى گذاشته ، چاره اى جز اين نديده اند كه اساسا از نوشتن آن جلوگيرى كنند.
و اين كه عمر گفته : سوگند به خدا كه قريش بر خلافت او اميرالمومنين اتفاق نمى كردند در پاسخش بايد گفت كه : قريش نسبت به شخص رسول الله نيز مطيع و تسليم نبوده اند، تا زمانى كه آن حضرت مكه را فتح نموده كه در آن موقع مجبور به تسليم شده اند، و آن وقت هم واقعا اسلام نياورده ، بلكه در ظاهر اظهار و آن كفر درونى خود را آشكار ساختند، و بارها اميرالمومنين عليه السلام قريش را مورد لعن و نفرين قرار داده و مى فرمود:اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله ؛ قريش بر محاربه با من اتفاق نمودند، آن گونه كه بر محاربه با رسول خدا اتفاق نمودند.
و قريش پس از بيعت نمودن مردم با آن حضرت عليه السلام (بعد از قتل عثمان ) نيز به او نگرويده و از او اطاعت ننموده بلكه به معاويه پيوستند، بطورى كه در جنگ صفين سيزده قبيله از قريش با معاويه بود، و تنها پنج نفر از آنان با اميرالمومنين عليه السلام بودند كه عبارتند از: محمد بن ابى بكر از طائفه تيم قريش بخاطر پاكدامنى و نجابتى كه از طرف مادرش اسماء بنت عميس داشت ، و هم اين كه ربيبه آن حضرت بود، و جعده بن هبيره از قبيله مخزوم قريش به علت اين كه خواهرزاده آن حضرت عليه السلام بود. (پسر ام هانى خواهر آن حضرت بو)، و محمد بن ابى حذيفه عبشمى و هاشم بن عتبه زهرى ، و در خبر آمده : و مردى ديگر.
و اگر اين گفتار عمر صحيح باشد كه اتفاق قريش شرط صحت خلافت است ، پس قول خودشان به امامت آن حضرت پس از قتل عثمان و بيعت مردم با او نيز باطل نخواهد بود؛ زيرا بنابر آنچه كه نقل شد در آن موقع نيز قريش به آن حضرت ايمان نياورده بلكه ، قبله گاهشان معاويه بود.
و اما اين كه عمر گفته : اگر او اميرالمومنين خليفه شود عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كنند، دروغى بيش نيست ، بلكه قضيه برعكس بوده و چنانچه آن حضرت عليه السلام عهده دار خلافت مى شد عرب بطور عموم از او پيروى مى كردند؛ زيرا از خاندان پيامبرشان بود. و عرب با ابوبكر پيمان شكنى كرده آن هنگام كه دريافتند كه خلافت در محل واقعيش قرار نگرفته است . چنانچه اعثم كوفى در تاريخش نقل كرده كه پيمان شكنان با ابوبكر به اين مطلب تصريح مى نمودند، و ابوبكر آنان را مرتد ناميده به قتل و حرق و اسارت محكوم مى كرد. قدر مسلم از مرتدين كسانى بودند كه دعوى پيامبرى نموده بودند، مانند: مسيلمه كذاب و اسود عنسى و طليحه . و از جمله كسانى كه عامل ابوبكر (خالد بن وليد) او را به بهانه ارتداد محكوم به قتل نمود مالك بن نويره بود كه قطعا فردى مسلمان بود، و عمر نيز اسلام او را قبول داشت و بدين جهت از ابوبكر خواست تا از قاتل او قصاص بگيرد ولى ابوبكر نپذيرفت ، و تنها جرمش بنا به ادعاى خالد اين بود كه در گفتگويش با خالد از ابوبكر به عنوان صاحبك ؛ يار تو تعبير كرده بود.
سبحان الله از اين عصبيت ، آنان طلحه و زبير و عايشه را كه به جنگ با اميرالمومنين عليه السلام كه به نص آيات قرآن همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و در خبر مستفيض ، پيامبر به او فرموده : حربك حربى ؛ محاربه با تو محاربه با من است رفته كافر نمى شمرند، بلكه براى آنان درجات و مقامات قائلند، و همچنين نسبت به معاويه با اين كه رسول خدا در موارد زيادى او را لعن كرده و نيز او به مقاتله با اميرالمومنين برخاسته و سب بر آن حضرت را رواج داده و مرتكب جناياتى شده كه روى تاريخ را سياه نموده است ، ولى مالك بن نويره را به بهانه اى واهى سر مى برند و نام او را از ليست صحابه رسول خدا حذف مى كنند، چنان كه ابوعمر و بن منده ، و ابونعيم و قبل از ايشان جد ابوعمرو و مورخينى ديگر پس از آنان هيچ كدام مالك را جزء صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله ذكر نكرده اند تا اين كه نوبت به ابن اثير رسيده و او با اين كه ناصبى است ، در كتاب اسد الغابه مالك را در زمره صحابه رسول خدا آورده و از مورخين پيش از خودش كه او را در صحابه عنوان نموده اند اظهار تعجب كرده است .
آرى ، كسانى كه با اميرالمومنين عليه السلام پس از به خلافت رسيدنش پيمان شكنى كرده اند، افرادى نظير عايشه دختر ابوبكر و طلحه پسر عموى ابوبكر و زبير داماد ابوبكر، و عبدالله و عبيدالله دو پسر عمر، و سعد بن ابى وقاص يكى از اعضاى شش نفره عمر بوده اند؛ و همچنين معاويه و بنى اميه كه عمر خلافت را براى آنان سياستگزارى نموده بود. با اين كه نقض عهد قريش با آن حضرت و يا عرب بنا به قول عمر، تنها به سبب پيشى گرفتن او و ابوبكر بوده بر آن بزرگوار، و نيز بخاطر نقشه اى بوده كه عمر براى به قدرت رساندن عثمان و بنى اميه طراحى نموده بود.
با اينكه نبوت كه منصبى است الهى هيچ گونه ملازمه اى با به وجود آمدن حكومت ظاهرى ندارد، چه رسد به وصايت (به اين معنى كه اگر حكومت ظاهرى نبود نبوت هم از بين برود)، سخن ما اين است كه چرا عمر نگذاشت رسول خدا صلى الله عليه و آله اين راه حجت بر مردم تمام شود ولو اين كه تمام عرب و عجم و قريش و غير قريش هم با او پيمان شكنى كنند، و در نتيجه سرنوشت مسلمانان پس از وفات رسول خدا همانند زمان حيات آن حضرت در مكه باشند، و مانند سرنوشت بسيارى از انبياى الهى و اوصياى آنان كه پيوسته مظلوم و مقهور ستمگران و زورگويان زمان خود بوده اند.
و البته آنان تنها حكومت ظاهرى را از اميرالمومنين گرفتند، وگرنه منصب وصايت و امامت آن حضرت كه منصبى است الهى بر جاى خود محفوظ و تا پايان عمر ثابت و برقرار بوده است . گرچه حق اين است كه همواره مى بايست حكومت ظاهرى نيز در اختيار انبياى الهى و جانشينان آنان باشد، ولى اگر با قهر آن را گرفتند اصل نبوت كه از طرف خداست باطل نشده و همچنان باقى است .
و اما سخنى كه عمر با ابوبكر به هنگام بيعت كردن با او گفته : رضيك النبى لديننا فلا نرضاك لدنيانا؛ (187) پيامبر تو را براى امور دينى ما پسنديده بنابراين چگونه جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط جنبه حكومت ظاهرى آن بوده ، نه جنبه معنوى و الهى بودن آن و مراد او از جمله رضيك النبى لديننا قضيه نماز خواندن ابوبكر است در بيمارى وفات رسول خدا به جاى آن حضرت ، و ما قبلا درباره حقيقت و ماهيت آن بحث كرده ايم ، و بر فرض اين كه صحيح باشد هيچ گونه دلالتى بر نتيجه اى كه عمر از آن گرفته ندارد؛ با اين كه خودشان گفته اند: صلوا خلف كل مومن وفاجر. و در هر حال معلوم مى شود كه ارزش خلافت و جانشينى رسول خدا نزد عمر از امامت جماعت كمتر بوده ، چرا كه خلافت را مربوط به دنياى مردم و امامت جماعت را مربوط به دين آنان دانسته است . و هرگاه علماى يهود يا نصارا از آنان مساءله مشكلى مى پرسيدند، آنها را به نزد اميرالمومنين عليه السلام راهنمايى كرده و اظهار مى داشتند كه اين جانشين پيغمبر ما و مخزن علم و دانش اوست ، و ما تنها در حكومت و سلطنت به جاى پيامبر نشسته ايم .
چنانچه حموى با اين كه ناصبى است در معجم البلدان در عنوان احقاف از اصبغ بن نباته نقل كرده كه مى گويد: روزى در زمان خلافت ابوبكر در محضر على بن ابيطالب نشسته بوديم ، در اين اثنا مردى قوى هيكل و درشت اندام از اهالى حضرت موت بر ما وارد شد و در كنارى نشست و از آنان كه آنجا بودند پرسيد؛ بزرگ و رئيس شما كيست ؟
آنان به على عليه السلام اشاره نموده و گفتند: اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله داناترين مردم و... تا اين كه مى گويد على آئين اسلام را بر او عرضه نموده و به دست آن حضرت مسلمان گرديد، و آنگاه او را به نزد ابوبكر بردند...
69- تهمت و افترا و نيز ابن ابى الحديد از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: روزى به نزد عمر رفتم ، عمر به من گفت : اى ابن عباس ! اين مرد چنان در انجام عبادات خود را به رنج و تعب انداخته آن هم به خاطر رياء كه ضعيف و لاغر شده است .
ابن عباس : مقصودت كيست ؟
عمر: پسر عمت (على ).
ابن عباس : انگيزه و هدفش از اين رياكارى چيست ؟
عمر: جلب توجه مردم نسبت به خود و بدست آوردن خلافت .
ابن عباس : ولى در جايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح و آشكار او را به عنوان خليفه پس از خود به مردم معرفى نموده و تو مانع گشته اى ، ديگر اين كار او كه ادعا مى كنى چه سودى برايش خواهد داشت ؟
عمر: درست است كه رسول خدا او را معرفى نموده ولى او در آن موقع جوانى نورس بوده و عرب او را كوچك مى شمرده و اما حال به حد كمال رسيده ، آيا نمى دانى كه خداوند هيچ پيغمبرى را به نبوت برنگزيده مگر پس از اتمام چهل سال او.
ابن عباس : ولى همه بزرگان و اهل نظر از همان ابتداى ظهور اسلام او را فردى كامل مى دانسته اند وليكن محروم و محدود.
عمر: البته او على پس از فراز و نشيبها و وقوع حوادثى سرانجام به خلافت خواهد رسيد، ولى گامهايش در آن مى لغزد و از اداره آن عاجز مى ماند. و تو اى ابن عباس ! در آينده شاهد اين جريانات خواهى بود و در آن موقع است كه عرب نيز به صحت نظريه مهاجرين اوليه كه با خلافت او مخالف بودند پى خواهد برد، و اى كاش ! من هم در آن هنگام زنده بودم و آن روز شما را مى ديدم ، حقا كه حرص به دنيا حرام ، و مثل دنيا همچون سايه توست كه هر چه به آن نزديكتر شوى از تو دورتر مى گردد (188).
مؤ لّف :
سبحان الله ! چگونه مى شود كه عمر كسى را كه خداوند بر عصمت و طهارت او گواهى داده و او را نفس پيامبرش دانسته گاهى به عجب و زمانى به ريا متهم مى سازد، با اين كه خداوند به جز بر عصمت او بطور عموم ، بر اخلاص او خصوصا، و همچنين تواضع او گواهى داده كه مى فرمايد:
و يطمعون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاءا ولا شكورا (189)
... و بر دوستى خدا به فقير و اسير و يتيم طعام مى دهند و گويند: ما فقط براى رضاى خدا به شما طعام مى دهيم و از شما هيچ پاداش و سپاسى نمى خواهيم ....
و پيش از اين گذشت احتجاج مامون به اين آيه شريفه بر اثبات افضليت آن حضرت عليه السلام . و چه زيبا ابن عباس از اين سخن عمر پاسخ گفته كه : او امير المومنين چه هدفى از اين كارش مى توانسته داشته باشد در حالى كه رسول خدا او را براى خلافت به مردم معرفى نموده ولى تو مانع گشته اى .
اما چه سود كه اهل دنيا همواره روگردان از حقيقتند، همچنان كه ابن عباس از گفتار ديگر وى كه گفته : عرب او على را خردسال مى شمردند نيز به خوبى پاسخ داده كه اهل عقل و درايت همواره از ابتداى ظهور اسلام او اميرالمومنين را مردى كامل و بزرگ مى دانسته اند، و مفهوم اين سخن اين است كه تو از جمله آنان نيستى . كما اين كه مفهوم پاسخ اولش اين است كه تو پيش بينى ها و تمهيدات رسول خدا را به منظور استخلاف او تغيير داده و ويران نموده اى .
و آنجا كه عمر به ابن عباس مى گويد: آيا نمى دانى كه خداوند هيچ پيغمبرى را به نبوت برنگزيده مگر پس از رسيدن به چهل سال به او بايد گفت : آيا گفتار خدا را درباره يحيى عليه السلام نشنيده اى كه مى فرمايد: و آتيناه الحكم صبيا؛ (190) و او را در كودكى مقام نبوت بخشيديم .
و منشا تشكيك عامه در اين مطلب كه اميرالمومنين نخستين كسى بوده كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورده با اين كه آن از مسلمات تاريخ است به بهانه اين كه اسلام آوردن او در حال كودكى بوده ، همين تشكيك عمر است .
و اين كه عمر به ابن عباس گفته : او على سرانجام پس از وقوع وقايع و حوادثى به خلافت خواهد رسيد اما گامهايش در آن مى لغزد و...در پاسخ او بايد گفت : كه علت آن همه نابسامانيهاو كشمكشها، تو و يارت ابوبكر شده ايد، و اگر خلافت را از همان ابتدا براى اهلش مى گذاشتيد هيچ شمشيرى در اسلام كشيده نمى شد و نه خونى ريخته مى شد، به شهادت عقل و وجدان و تصريح خود اميرالمومنين بر آن و بلكه معاويه ، در ضمن نامه اش به محمد بن ابوبكر.
و كار ديگرى كه عمر به منظور متزلزل نمودن خلافت اميرالمومنين عليه السلام براى هميشه انجام داد غير از تصدى ناحق خودش و ابوبكر اين كه طلحه و زبير را نيز براى تصدى خلافت صالح دانسته آنان را جزو افراد شوراى شش نفره خود قرار داد، با اين كه خود او در زمان حياتش آن دو را در مدينه نگه داشته و ممنوع الخروج نموده بود حتى براى جهادى كه بر همه مسلمين واجب است ، به آنان مى گفت : يكفيكما جهاد كما ايام النبى ؛ براى شما كافى است جهادى كه در زمان رسول خدا انجام داده ايدو علتش اين بود كه آنان در امر خلافت و سلطنت او كارشكنى و اخلالگرى نكنند. و ديگر اين كه عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان را در شورا حكم قرار داد و از اين راه زمينه را براى بخلافت رسيدن عثمان و بنى اميه آماده كرد، و به همين جهت طلحه و زبير اولين كسانى بودند كه بيعت با آن حضرت عليه السلام را شكستند، و در نتيجه براى بنى اميه به سركردگى و زعامت معاويه يگانه منافق و مزور تاريخ كه تاكنون دومى برايش نيافته ايم ، از آن زمان پايگاهى نيرومند و حكومتى استوار در شام فراهم گرديد، و پس از آن بهانه قتل عثمان پسر عموى آنان نيز بر آن اضافه گرديد.
و اين كه عمر گفته : تا اين عرب به صحت راى مهاجرين اوليه كه او امير المومنين را از خلافت بازداشته اند پى ببرد جا داشت كه عمر اين جمله را نيز اضافه مى كرد: و تا اين كه عرب به اشتباه رسول خدا نيز پى ببرد، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آغاز بعثت در يوم الانذار تا به هنگام وفاتش همواره اميرالمومنين را به عنوان وصى و جانشين خود به مردم معرفى مى نمود.
و نيز بايد به او گفت : تمام مردم از عرب و عجم ، آنان كه مكابر و كودن نيستند، مى دانند كه تنها منافقين بودند كه بوسيله تو و ابوبكر اميرالمومنين را از تصدى خلافت بازداشتند، و اما مسلمانان واقعى و مهاجرين اوليه كه عبارت بوده اند از: سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار، حذيفه ، و نظائر آنان ، آنها تصميم گرفتند كه بيعت با ابوبكر را نقض كرده ولى نتوانستند.
چنانچه ابن ابى الحديد از براء بن عازب نقل كرده كه مى گويد: من همواره دوستدار و علاقه مند به بنى هاشم بودم تا اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود و من در آن حال مى ترسيدم كه قريش با اجتماع و تبانى خلافت را از بنى هاشم بگيرند، پس در اثر شدت اندوهى كه بخاطر وفات رسول خدا داشتم ، حيرت زده گاهى به نزد بنى هاشم مى رفتم در حالى كه آنان در ميان حجره رسول خدا در كنار جسد پاك آن حضرت مجتمع بوده و زمانى هم به نزد قريش رفته مراقب اعمال و حركات سران آنان بودم پس در اين اثناء عمر و ابوبكر را نديدم ، كسى گفت : آنان در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده اند. ناگهان ديگرى خبر آورد كه با ابوبكر بيعت كردند، و پس از اندك زمانى ابوبكر را ديدم مى آيد در حالى كه عمر و ابوعبيده و گروهى ديگر از اهل سقيفه همراه او بودند و همگى آنان ازار صنعايى به كمر بسته به هر كس كه مى رسيدند به زور يا رضا، از او براى ابوبكر بيعت مى گرفتند. من از مشاهده اين حالت بسيار اندوهگين شده شتابان خود را به بنى هاشم رساندم در حالى كه در بسته بود. محكم در را زدم و گفتم : مردم با ابوبكر بيعت كردند، پس ابن عباس بر آنان نفرين كرد و گفت : تا ابد خير نبينيد من به شما دستورى دادم ولى اعتناء نكرديد. پس با شدت ناراحتى و حزنى كه داشتم درنگ كردم ، و در همان شب مقداد، سلمان ، ابوذر، عباده بن صامت ، ابوالهيثم بن تيهان ، حذيفه و عمار را ديدم كه تصميم گرفته بودند خلافت را در ميان شورايى از مهاجرين برگردانند، اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد پس به نزد ابوعبيده و مغيره بن شعبه رفته از آنان كمك فكرى و چاره انديشى خواستند. مغيره به آنان گفت : صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و براى او و فرزندانش بهره و نصيبى در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه على بن ابيطالب آسوده خاطر باشيد... (191)
نظام كه از مشايخ معتزله و استاد جاحظ است آورده كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله در موارد متعددى بر خلافت على كرم الله و جهه تصريح نموده به گونه اى كه براى كسى نقطه ابهامى باقى نمانده ولى عمر آن را كتمان نموده و هم او بوده كه در سقيفه از حاضران براى ابوبكر بيعت گرفته است .
وانگهى ، چگونه عمر مى گويد: تا اين كه عرب به صحت راى مهاجرين اوليه پى ببرد كه با خلافت او اميرالمومنين مخالف بودند با اين كه طلحه و زبير كه به اعتقاد آنان از معروفترين و با سابقه ترين آنان بوده اند، در ابتدا با خلافت اميرالمومنين عليه السلام مخالفتى نداشته اند؛ زيرا خلافى نيست در اين كه زبير با اميرالمومنين و در زمره بنى هاشم بوده تا زمانى كه پسر او از اسماء دختر ابوبكر بزرگ شده است ، و هنگامى كه خواستند به زور از او براى ابوبكر بيعت بگيرند شمشير كشيد، پس عمر شمشير را از دستش گرفت و آن را به ديوار زد و گفت : بگيريد اين كلب را.
و اما طلحه ، با اين كه پسر عموى ابوبكر بوده ولى در جريان خلافت او نقشى نداشته است ، چنانچه در عقد الفريدآمده : وقتى كه عثمان خواست وصيت نامه ابوبكر را بخواند طلحه به او گفت : بخوان آن را ولو آن كه اسم عمر در آن باشد، پس عمر به طلحه گفت : اين را از كجا دانستى ؟ گفت : از اين كه تو ديروز او را به خلافت رساندى و او امروز تو را؟
و در شرح ابن ابى الحديد آمده : عمر تنها كسى بوده كه بيعت با ابوبكر را محكم و مخالفين را سركوب نموده است . و در اين رابطه شمشير زبير را شكسته ، و بر سينه مقداد كوفته ، و در سقيفه سعد بن عباده را زير لگد گرفته و گفته بكشيد سعد را، خدا او را بكشد، و بينى حباب بن منذر را مجروح نموده به علت اين كه در سقيفه گفته بود: انا جذيلها المحكك ، و عذيقها المرجب ؛ منم محل اعتماد در اين قضيه خلافت .
و نيز گروهى از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه عليهماالسلام پناه برده بودند تهديد نموده آنان را از خانه خارج ساخت ، و بالاخره اگر كوششهاى او براى ابوبكر نبود هيچ كارى براى او از پيش نمى رفت (192) و اما اين كه عمر گفته : حرص به دنيا حرام است ، اين گفتار وى شگفت انگيز است ؛ آيا او حريص بر رياست است كه جنازه پيامبرش را بدون تجهيز روى زمين گذاشته و بخاطر كسب سلطنت ، بدون داشتن استحقاق آن با مردم به منازعه برخاسته و... يا آن كس كه با داشتن اهليت و استحقاق آن به جهت نص رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن ، و همچنين قرابت او با رسول الله ، و دارا بودند تمام صفات كماليه انسانى از علم و غيره و با اين همه از آن دست كشيده و به دنبال تجهيز و كفن و دفن پيكر مطهر رسول خدا رفته ، و پس از آن نيز به جمع آورى قرآن همت گمارده و اصلا در سقيفه حاضر نشده و قطعا اگر حاضر مى شد هرگز كار به نفع ديگران پايان نمى پذيرفت .
چنانچه انصار به حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتند: اگر پسر عمت پيش از ابوبكر به ما پيشنهاد بيعت را نموده بود به ديگرى عدول نمى كرديم ، و همچنين موقعى كه اميرالمومنين عليه السلام با آنان محاجه نمود به آن حضرت گفتند: اگر ما سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم شنيده بوديم هرگز با ديگرى بيعت نمى كرديم !.
و اما اين كه عمر گفته : همانا دنياى تو به منزله سايه توست ...تعجب آور است ؛ زيرا اگر طبق اظهارات او دنيا بسان سايه اى است پس چرا خودش بخاطر آن به رسول خدا نسبت هجر داد و از وصيت كردند آن حضرت جلوگيرى كرد؟ و چرا خواست كسى را بكشد كه به منزله نفس رسول الله بود در صورتى كه با او بيعت ننمايد و نيز حكم قتل او را صادر نمود در صورتى كه از دستور شوراء اطاعت نكند.
70- پاسخ كوبنده ابن ابى الحديد از موفقيات زبير بن بكار از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: به قصد ديدار با عمر بيرون رفتم تا اين كه مى گويد عمر به من گفت : چرا براى خواستگارى به نزد پسر عمت على نمى روى ؟
ابن عباس : تو پيش از من نرفته اى ؟
عمر: يكى ديگر از دخترانش را.
ابن عباس : او براى پسر برادرش مى باشد.
و آنگاه عمر گفت : اى ابن عباس ! مى ترسم اگر يار تو على خليفه شود او را عجب گرفته از راه منحرف گردد و اى كاش ! كه من وضع و سرنوشت شما را پس از خودم مى ديدم .
ابن عباس : ولى يار ما آن چنان كه خودت نيز مى دانى هيچگاه نه حكم خدا را تغيير داده ، و نه تبديل نموده و نه به هنگام مصاحبتش با رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به خشم آورده است .
ابن عباس مى گويد: در اينجا عمر كلام مرا قطع نموده گفت : و نه آنگاه كه خواست دختر ابوجهل را بر فاطمه خواستگارى كند.
ابن عباس به او گفت : خداى تعالى فرموده : ولم نجد له عزما (193)؛ نيافتيم اين انسان اراده و تصميمى و يار ما هرگز قصد ناراحت نمودن رسول خدا صلى الله عليه و آله را نداشته وليكن افكار گوناگون براى همه كس پيش مى آيد حتى براى آگاهان در دين و درست كرداران . در اينجا عمر گفت : اى ابن عباس ! كسى كه مى پندارد مى تواند در درياى علم شما فرو رفته قعر آن را دريابد گمانى كرده بى اساس ، و از آن عاجز (194)
71- تحليل گفتار عمر مؤ لّف :
اين كه عمر به ابن عباس گفته : مى ترسم اگر يار تو خليفه شود او را عجب گيرد. بايد گفت : معمولا افراد ناآگاه تفاوتى بين عجب و كبر و بين عزت نفس و بزرگ منشى نمى بينند، خداى تعالى مى فرمايد: ولله العزه و لرسوله و للمومنين و لكن المنافقين لا يعلمون (195)؛ عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است و لكن منافقين از اين معنى آگه نيستند.
و از آنجا كه اميرالمومنين عليه السلام داراى منش و خويى بوده محبوب پروردگار، از عدم تواضع و فروتنى براى اهل رياست و دنياپرستان ... از اينرو عمر او را به عجب نسبت داده است ، وگرنه آن حضرت عليه السلام به اتفاق دوست و دشمن پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله برترين انسانى بوده كه متصف به اين صفات است كه خداى تعالى فرموده :
و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما... (196) .
و بندگان (خاص ) خداى رحمن آنان هستند كه بر روى زمين بتواضع و فروتنى راه روند، و هرگاه مردم جاهل به آنها خطاب و عتاب نمايند با سلامت نفس جواب دهند....
و در روايات آمده كه : اين آيه در شان او و اهل بيت كرامش نازل شده است .
و اين كه عمر گفته : و نه در خواستگارى دختر ابوجهل بر فاطمه عليهاالسلام ... تعريض و رد بر ابن عباس بود كه به او گفته بود تو شخصيت و مقام رفيع او على را مى شناسى و مى دانى كه او هيچگاه حكم خدا را تغيير و تبديل نداده و رسول خدا صلى الله عليه و آله را به خشم نياورده است .
و البته مفهوم اين گفتار ابن عباس به عمر اين بود كه تو اينها را مرتكب شده اى ... و به همين جهت عمر برآشفته و سخن او را قطع نموده و با افتراى بر اميرالمومنين عليه السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله خواسته بود كلام او را نقض و رد نمايد.
و دليل بر بى پايگى آن مطلبى كه عمر اظهار داشته ، اين كه چگونه ممكن است كه رسول خدا كه خودش آورنده اين قانون است : فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثنى و ثلاث و رباع (197)با انجام آن خشمگين گردد، حال آن كه خداى تعالى درباره او فرموده : قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين (198)؛ بگو اگر خدا را فرزندى بود پس من اولين پرستش كنندگان او بودم . و رسول خدا صلى الله عليه و آله اولين كسى بود كهه به احكام و فرامين الهى كه خود مبين و مبلغ آنها بوده عمل مى نموده است ؛ چنانچه آن هنگام كه ربا را باطل و لغو نمود فرمود: اولين ربايى را كه بر مى دارم رباى عمويم عباس است . و آن هنگام كه خونهاى جاهليت را برداشت فرمود: اولين خونى را كه بر مى دارم خون پسر عمويم ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب است .
و نيز در تاريخ طبرى آمده : رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه خطبه خواند و در ضمن خطبه اش فرمود: خداوند ربا را لغو نموده ، و رباى عباس بن عبدالمطلب برداشته شده است . و هر خونى كه در جاهليت ريخته شده برداشته شده ، و اولين خونى را كه بر مى دارم خون پسر عمويم ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب است (و ربيعه قبل از اسلام در ميان قبيله بنى ليث رفته زن شيرده طلب مى نمود پس بنوهذيل او را كشته بودند).
بعلاوه ، غيرت و رشك بردن زن نسبت به شوهرش بخاطر ازدواج او با همسرى ديگر از كفر اوست ، چه رسد به رشك بردن نزديكان او.
و اما اينكه ابن عباس او را در اين مطلب تكذيب نكرده بلكه بنحوى ديگر او را پاسخ گفته ، بر طريق مماشات و جدال به نحو احسن بوده ، و به همين جهت عمر مجبور شده اقرار كند كه از محاجه با او عاجز است .
72- اعمال راى طبرى در تاريخش از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: اولين موضوعى كه سبب شد اين كه مردم بطور علنى درباره عثمان ايراد و انتقاد كنند اين بود كه او در سالهاى اول خلافتش نمازش را در منى شكسته مى خواند تا اين كه در سال ششم نمازش را تمام بجا آورد، بسيارى از صحابه رسول خدابه او اعتراض كردند و حضرت على عليه السلام نيز به نزد او رفته و به او فرمود: بخدا سوگند نه مطلب تازه اى اتفاق افتاده و نه زمانى طولانى از حيات رسول خدا گذشته خودت هم بخاطر دارى كه پيامبر خدا نمازش را در منى شكسته مى خواند و پس از او ابوبكر و عمر نيز به همين ترتيب ، و خودت هم در سالهاى گذشته مانند آنان عمل مى نموده اى ، حال چه شده كه از آن برگشته اى ؟
عثمان گفت : نظريه اى بود كه بخاطرم رسيد (199).
خطيب در تاريخ بغداد از معاذ بن معاذ نقل كرده كه مى گويد: به عمرو بن عبيد گفتم : چگونه است اين حديثى كه حسن نقل كرده كه عثمان همسر عبدالرحمن را پس از انقضاى عده اش از شوهرش ارث داده است . عمرو پاسخ داد: عثمان صاحب سنتى نبوده است .
مؤ لّف :
اگر عثمان صاحب سنتى نبوده ، پس چگونه اهل سنت او را پيشواى سوم خود قرار داده اند. از اين گذشته ، آيا راى تراشى در برابر عمل رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم به غير ما انزل الله نيست ؟!
73- نظر عثمان درباره اختيار طلاق ابونعيم در حليه از ابوالحلال عتكى نقل كرده كه مى گويد: به منظور انجام كارى نزد عثمان رفته بودم ، و چون كارم تمام شد، عثمان به من گفت : آيا حاجتى دارى ؟
گفتم نه ، جز يك سوال شرعى ، و آن اين كه مردى از فاميل ما اختيار طلاق همسرش را به خود واگذار نموده است .
عثمان پاسخ داد: در اين صورت اختيار طلاق با زن خواهد بود.
مؤ لّف :
آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله نفرموده : الطلاق بيد من اخذ بالساق .
74- عثمان و عفو از قاتلعوانه در شورى و جوهرى در سقيفه از شعبى نقل كرده اند كه مى گويد: مردم درباره جريان قتل هرمزان ، كه عبيدالله پسر عمر او را كشته بود بسيار گفتگو مى كردند پس عثمان به منبر رفت و گفت : اى مردم ! از قضاى الهى بود كه عبيدالله هرمزان را كشت ، و او مسلمانى است كه وارثى جز خدا و مسلمين ندارد و من پيشواى شما هستم و عبيدالله را عفو كردم ، آيا شما نيز فرزند خليفه ديروزيتان را نمى بخشيد؟ همگى گفتند: بله ، پس او را آزاد نمود.
هنگامى كه اين خبر به سمع مبارك امير المومنين رسيد لبخندى بر لبان گرفت و فرمود: سبحان الله ! اين نظرى است كه عثمان از نزد خودش ابراز نموده ، آيا حق كسى را مى بخشد كه بر او هيچ گونه ولايتى ندارد، بخدا سوگند كه اين بسى شگفت آور است ! (200).
75- توسعه مسجد الحرام و تخريب منازلواقدى آورده : در سال 26 هجرى عثمان مسجدالحرام را توسعه داد، و بدين منظور از بعضى ، خانه هايشان را خريد، ولى عده اى هم حاضر به فروش نشدند، عثمان به آنان اعتنايى ننموده منازلشان را ويران نمود و قيمت آنها را از بيت المال پرداخت كرد، اين گروه به عثمان اعتراض نموده بر او فرياد كشيدند، عثمان دستور داد آنان را زندانى كنند، و به آنان گفت : شما تنها از بردبارى من سوء استفاده كرده ايد، پيش از من عمر نيز اين كار را با شما انجام داد ولى بر او فرياد نكشيديد (201) .
و همين خبر را بلاذرى نيز در فتوح البلدان نقل كرده و پس از آن آورده : وليد بن عبدالملك به عمر بن عبدالعزيز نوشت تا مسجدالنبى را از هر طرف به وسعت دويست ذراع برساند، و اضافه كرد كه اگر كسى از فروش خانه اش امتناع ورزد بگو خانه اش را قيمت زده بهايش را به او بپرداز و خانه اش را خراب كن ، چرا كه تو در اين كار سلف صدوقى همچون عمر و عثمان دارى .
يعقوبى در تاريخش آورده : در سال 17 هجرى عمر به مكه رفت و مسجد الحرام را توسعه داد و خانه هاى بعضى را خريد ولى بعضى هم حاضر به فروش نشدند، پس خانه هاى اين دسته را نيز ويران نمود و بهاى آنها را از بيت المال پرداخت نمود؛ از جمله خانه عباس نيز خراب گرديد.
عباس به عمر گفت : آيا خانه مرا خراب مى كنى ؟
عمر گفت : بله . به منظور توسعه مسجد.
عباس گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده : همانا خداوند به داوود پيغمبر وحى نمود تا مسجدى در ايليا بنا كند، داوود مسجد را ساخت ، پس خداوند به او وحى فرستاد كه من جز پاكيزه و حلال را نمى پذيرم و تو آن را در زمين غصبى ساخته اى ، داوود دقت و بررسى كرد، ديد كه يك قطعه زمين را نخريده است ، پس آن را خريد.
عمر چون اين را شنيد گفت : آيا كسى اين خبر را از رسول خداشنيده است ؟
گروهى برخاسته بر آن گواهى دادند تا اين كه آورده عمر از مكه بازگشت . در حالى كه عباس نيز با او بود، پس عمر بر او پيشى گرفت ، و آنگاه ايستاد تا اين كه عباس به او ملحق گرديد، در اين موقع عمر به عباس گفت : من بر تو پيشى گرفتم ولى شايسته نيست كسى بر شما بنى هاشم تقدم جويد، قومى كه در شما ضعف هست .
عباس به او پاسخ داد: خدايمان ما را ديد كه در نبوت نيرومنديم و از خلافت ضعيف ! (202)
76- عمر و صلح حديبيه ابن ابى الحديد آورده : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داد صلح حديبيه را با سهيل بن عمرو (از طرف قريش ) نوشت ، كه از جمله مواد آن يكى اين بود كه اگر كسى از مسلمانان به نزد قريش رود او را بپذيرند و به مسلمانان باز نگردانند، ولى اگر كسى از قريش به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله برود هر چند مسلمان باشد او را به قريش برگردانند، عمر خشمگين شد و به ابوبكر گفت : اين چه ننگ است اى ابوبكر! آيا مسلمانان به مشركين بازگردانده شوند؟!
و آنگاه به نزد رسول خدا رفت و در مقابل آن حضرت نشست و گفت : آيا شما به حق فرستاده خدا نيستيد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله بله .
عمر: آيا ما در حقيقت مسلمان نيستيم ؟
پيامبر: بله .
عمر: آيا آنان كافر نيستند؟
پيامبر: بله .
عمر: بنابراين چرا در آيينمان اين گونه تن به خوارى دهيم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله : من فرستاده خدا هستم و آنچه كه خدا به من دستور دهد انجام مى دهم ، و قطعا مرا ضايع نخواهد نمود.
عمر غضبناك از نزد رسول خدا برخاست و گفت : اگر يارانى براى خود بيابم هرگز به چنين ذلتى تن در نخواهم داد. و سپس به نزد ابوبكر رفت و گفت : مگر پيغمبر به ما وعده نداده بود كه به زودى داخل مكه خواهد شد، پس چطور شده وعده او؟
ابوبكر: آيا رسول خدا به تو گفته همين امسال وارد مكه خواهد شد؟
عمر: نه .
ابوبكر: پس در آينده نزديكى داخل خواهيم شد.
عمر: پس اين صلحنامه اى كه نوشته شده چيست و چگونه ما به اين خوارى گردن نهيم ؟
ابوبكر: دست از يارى رسول خدا صلى الله عليه و آله برندار. به خدا سوگند او فرستاده خداست ، و خدايش او را درمانده نخواهد گذاشت ، از اينرو در روز فتح مكه هنگامى كه پيامبر خدا كليدهاى خانه كعبه را در دست گرفت : فرمود: عمر را نزد من بخوانيد!
عمر آمد، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين همان چيزى است كه به شما وعده داده بودم (203).
شهرستانى در ملل و نحل از نظام نقل كرده كه مى گويد: عمر در روز حديبيه ترديد نمود، و اين شك در دين خداست و ناخشنودى نسبت به آنچه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله قضاوت و حكم نموده است (204).
و هنگامى كه ابوعمرو شطوى معتزلى خواست شيخ مفيد (ره ) را از راه وقوع اجماع ، بر اسلام آن دو محكوم گرداند و مفيد اين استدلالش را رد نمود، آنگاه مفيد به وى گفت : من مقصود تو را دريافتم و مجال اثبات آن را به تو ندادم ، حال تو را در محذورى قرار خواهم داد كه تو مى خواستى مرا در آن وارد سازى . آيا قبول دارى كه تمام امت اتفاق دارند بر اين كه هر كس كه در دين خدا و نبوت رسول خدا صلى الله عليه و آله ترديد كند به كفر خود اعتراف نموده است ؟
ابوعمرو: بله .
مفيد: و خلافى نيست در اين كه عمر گفته هيچگاه از روزى كه مسلمان شدم در دين خدا شك نكردم جز روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با اهل مكه مصالحه نمود كه به نزد آن حضرت رفته و گفتم : آيا تو فرستاده خدا نيستى ؟
فرمود: بله .
گفتم : آيا ما مومن نيستيم ؟
فرمود: بله .
گفتم : پس چرا اين چنين تن به ذلت داده اى ؟
رسول خدا: اين ذلت نيست و خير تو در آن است ، و سپس به او گفتم : آيا به ما وعده نداده بودى كه داخل مكه مى شويم ؟
فرمود: بله .
گفتم : پس چرا وارد نمى شويم ؟
فرمود: آيا به تو وعده داده بودم كه همين امسال داخل مى شوى ؟
عمر: نه . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: پس به خواست خداوند به زودى داخل مكه خواهيم شد.
شيخ مفيد (ره ) گفت : بنابر اين او در دين خدا و نبوت رسولش ترديد نموده است . و آنگاه موارد ديگرى از شكوك او را با ذكر دليل براى او شرح داد و سپس نتيجه مطلوب را گرفت : پس از آن گفت : بعض از نواصب ادعا كرده اند كه عمر پس از اين اظهار ترديدش ايمان آورده و شك او مبدل به يقين گشته است وليكن گفته : آنها ادعايى است بدون دليل ، ولاجرم در برابر آن اجماع فاقد ارزش .
شيخ مفيد مى گويد: ابوعمرو پاسخى نداشت جز اين كه گفت : من باور ندارم اين كه كسى تاكنون ادعاى چنين اجماعى نموده باشد.
مفيد: ولى اكنون اين مطلب بر تو ثابت گرديد، چنانچه پاسخى از آن دارى بگو! وليكن او هيچ گونه جوابى نداشت .
77- عمر و شورا و نيز ابن ابى الحديد آورده : آنگاه كه عمر بر اثر ضربات ابولولو مجروح گرديد و به مرگ خود يقين كرد، درباره جانشين پس از خود به مشورت پرداخت ... و آنگاه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا وفات نمود در حالى كه از اين شش نفر از قريش راضى و خشنود بود؛ على ، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد، عبدالرحمن بن عوف ، و من تصميم گرفته ام خلافت را در ميان آنان به شورا بگذارم تا يك نفر را از بين خودشان براى تصدى خلافت انتخاب نمايند... و سپس گفت : اين شش نفر را نزد من بخوانيد!
آنان را خواندند. پس عمر وارد شده در حالى كه او در بستر مرگ آفرين لحظات زندگى خود را مى گذرانيد. عمر به آنان نگاهى افكنده به ايشان گفت : آيا همگى شما چشم طمع به خلافت نداريد؟
آنها از اين گفتار وى ناراحت شده سكوت اختيار كردند... و پس از آن به آنها گفت : آيا من همگى شما را از وضع اخلاق و روحياتتان آگاه نسازم ؟
گفتند: بگو! كه اگر بگوئيم نه ، اعتنا نخواهى كرد. پس به زبير رو كرده و گفت : اما تو اى زبير! مردى زيرك ، بد خلق ، و بخيل هستى ، در حال خشنودى ، مومن ، و در موقع غضب ، كافر، يك روز انسان و روز ديگر شيطانى ، اگر خلافت را به تو واگذار كنم مسلمانان در بطحا براى يك صاع جو سر و مغز يكديگر را خرد مى كنند، و اگر تو خليفه مسلمين باشى آن روز كه خوى شيطانى بر تو غالب آيد چه كسى پيشواى اين مردم خواهد بود؟! و تا چنين خصلتهايى در تو هست خداوند سرنوشت اين امت را به دست تو نخواهد سپرد.
و آنگاه به طلحه رو كرد و در حالى كه هنوز از روز وفات ابوبكر كينه او را در دل داشت ، بدان جهت كه طلحه به ابوبكر گفته بود: تو زنده اى و عمر اين گونه با ما مخالفت مى كند، چه رسد به روزى كه تو نباشى و او زمامدار امور مسلمين شده باشد و به او گفت : آيا درباره تو هم بگويم و يا سكوت كنم ؟ طلحه گفت : بگو كه سخن خير نمى گويى .
عمر: من تو را از روز جنگ احد مى شناسم كه بر اثر مختصر جراحتى كه به انگشت تو رسيده بود آن همه بيتابى نمودى . و نيز رسول خدا از دنيا رحلت نمود در حالى كه نسبت به تو خشمگين بود به خاطر سخنى كه در موقع نزول آيه حجاب گفته بودى .
جاحظ گفته : سخن طلحه در موقع نزول آيه حجاب اين بود كه در حضور افرادى كه بعد گفتار او را به پيغمبر رساندند گفته بود: حجاب امروز همسران رسول خدا چه سودى براى او خواهد داشت آنگاه كه از دنيا برود و ما با همسرانش ازدواج نماييم ؟!
جاحظ پس از نقل خبر اضافه كرده : اگر در اينجا كسى به عمر بگويد: تو خودت الحال گفتى رسول خدا از دنيا وفات نمود در حالى كه از اين شش نفر راضى بود، و اينك به طلحه مى گويى رسول خدا وفات كرد در حالى كه نسبت به تو غضبناك بود به خاطر آن گفتارت در موقع نزول آيه حجاب پاسخى از اين تناقض گوئيش نخواهد داشت . وليكن كيست كه بتواند در برابر عمر كمتر از اين سخن را بگويد، چه رسد به اين اعتراض ! (205).
مؤ لّف :
با توجه به اين تناقضى كه در گفتار عمر وجود دارد ناچار مى بايست يكى از آن دو خلاف واقع باشد، و از جايى كه معمولا سخن دروغ به فراموشى سپرده مى شود ناگزير كلام اول او كه گفته : پيغمبر از اين شش نفر راضى بوده دروغ بوده و عمر آن را فراموش كرده است ، و اگر گفتار نخستين وى راست بود سخن دوم را كه ضد آن است نمى گفت .
بنابراين ، گفتار اولش افترايى بوده كه به پاى پيغمبر صلى الله عليه و آله بسته است آن هم به منظور زمينه سازى براى تضعيف خلافت اميرالمومنين عليه السلام و تقويت خلافت عثمان .
و اما سخن عمر به طلحه : من از روز جنگ احد تو را مى شناسم ... داستانش اين بوده چنانچه بلاذرى در انسابش (206) آورده كه در جنگ احد مالك بن زهير جشمى تيرى به جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله افكند پس طلحه دست خود را در برابر آن سپر نمود، و تير به انگشت كوچك او اصابت كرد و آن را فلج نمود. و او در موقع اصابت تير گفت : حس ، پس رسول خدا فرمود: اگر او به جاى اين كلمه بسم الله گفته بود داخل بهشت مى شد.
و اما راجع به اين مطلب كه در خبر آمده : عمر از روز وفات ابوبكر نسبت به طلحه خشمگين بود. طبرى در تاريخش (207) از اسماء بنت عميس نقل كرده كه مى گويد: طلحه بر ابوبكر وارد شد به او گفت : عمر را به عنوان جانشين پس از خود معرفى نموده اى حال آن كه اكنون كه با او هستى مى بينى چگونه با مردم بدرفتارى مى كند، چه رسد به آن موقع كه تو نباشى و او خليفه مسلمين شده باشد، و خدا از سرنوشت اين ملت از تو سوال خواهد نمود.
و اما راجع به سخن طلحه درباره همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله كه عمر به آن اشاره كرده ، هنگامى كه ابوسلمه و خنيس بن حذافه از دنيا رفتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله با همسرانشان ام سلمه و حفصه ازدواج نمود، طلحه و عثمان گفتند: آيا محمد پس از مرگ ما با همسرانمان ازدواج كند ولى ما نتوانيم ... به خدا سوگند آنگاه كه او از دنيا رود بر زنان او قرعه خواهيم زد، و طلحه نظرش به عايشه بود و عثمان به ام سلمه . پس آيه شريفه نازل شد.
و ما كان لكم ان توذوا رسول الله ولا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عندالله عظيما (208).
و نبايد هرگز رسول خدا را در حيات بيازاريد و نه پس از وفات هيچ گاه زنانش را به نكاح خود درآوريد كه اين كار نزد خدا گناهى بسيار بزرگ است .
و نيز اين آيه : ان تبدوا شيئا او تخفوه فان الله كان بكل شى ء عليما(209)؛ هر چيزى را اگر آشكار يا پنهان كنيد خداوند بر آن و بر همه امور جهان كاملا آگاه است .
و همچنين اين آيه : ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا والاخره واعد لهم عذابا مهينا (210).
آنان كه خدا و رسول را به عصيان آزار و اذيت مى كنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعنت كرده ، بر آنان عذابى خوار كننده مهيا ساخته است .
ولى عمر اين مطلب را درباره عثمان نگفت ؛ زيرا كه به او علاقه مند بود، چون عثمان بر عكس طلحه با خلافت او موافق بود و زمانى كه ابوبكر درباره جانشين نمودن عمر پس از خود با عثمان مشورت كرد عثمان از عمر تعريف و تمجيد بسيار نمود، و نيز موقعى كه ابوبكر خواست عهدنامه (مربوط به تعيين جانشين پس از خود را) بنويسد و در آن حال بيهوش گرديد، عثمان از پيش خودش آن را به نام عمر ثبت كرد. چنانچه طبرى در تاريخش (211) آورده : ابوبكر به عثمان گفت : نظرت درباره عمر چيست ؟
عثمان گفت : خدايا تو مى دانى آنچه كه من درباره عمر مى دانم اين است كه نهان او از آشكارش بهتر، و در ميان ما هيچكس به خوبى او نيست !.
و نيز آورده (212): ابوبكر در بيمارى وفات خود عثمان را طلبيد و به او گفت : بنويس : اين عهدى است كه ابوبكر بن ابوقحانه براى مسلمين مى نويسد: اما بعد و در اين موقع بيهوش گرديد، پس عثمان به انشاى خود چنين ادامه داد اما بعد: همانا من عمر بن الخطاب را به عنوان جانشين پس از خودم براى شما تعيين نمودم .... و سپس ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت : نوشته ات را برايم بخوان ، عثمان نوشتارش را براى او قرائت كرد، پس ابوبكر تكبير گفت و بر آن صحه گذاشت ، و به او گفت : گمانم مى ترسيدى كه من در حال بيهوشى بميرم و در بين مردم اختلاف پديد آمد؟!
عثمان : آرى ، و همينها سبب گرديد كه عمر نيز به عنوان تشكر و قدردانى از او، خلافت پس از خودش را براى وى تدبير كند.
گذشته از اينها، در صورتى كه طلحه متكبر و مغضوب رسول خدابوده ، و زبير نيز بخيل و كافر الغضب و شيطان صفت كه عمر در اول خبر گفته و سعد بن ابى وقاص نيز صاحب تير و كمان و احشام ، وعبدالرحمن بن عوف ضعيف و نالايق علاوه بر اين كه او و سعد از قبيله زهره بوده ، و زهره كجا و زمامدارى كجا؟! و عثمان را نيز قريش به خلافت رسانده ولى او بنى اميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار نموده و بيت المال را به آنان اختصاص داده تا جايى كه گروهى از عرب بر او شوريده و او را در بسترش خواهند كشت . چنانچه اين مطالب را عمر در آخر آن خبر گفته پس چگونه عمر خلافت را در ميان اين گروه شورا قرار داده با اين كه خودش به عدم صلاحيت آنان براى خلافت اعتراف نموده است ، بويژه عثمان ، با اين كه عمر خلافت را به وسيله تشكيل آن شورا، تنها براى عثمان تدبير كرده بود و مى دانست كه سرانجام نقشه او پياده شده و عثمان به خلافت خواهد رسيد.
چنانچه در ادامه همين خبر آمده : عمر به عثمان گفت : گويا مى بينم قريش خلافت را همچون قلاده اى در گردنت درآورده به علت علاقه اى كه به تو دارد و تو بنى اميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار خواهى نمود... به خدا سوگند اين پيش بينى كه درباره تو گفتم واقع خواهى شد، و آن موقع است كه مردم به انتقام تو را خواهند كشت . و سپس موهاى پيشانى عثمان را به دست گرفت و به او گفت : آنگاه كه اين حوادث اتفاق افتاد اين گفتار مرا بيادآور؛ زيرا اينها كه به تو گفتم بطور حتم واقع خواهد شد.
مؤ لّف :
و شايد پاسخ آنان از همه اين اشكالات اين است كه اين خبر دال بر فراست و صحت حدس عمر مى باشد چنانچه ابن ابى الحديد گفته كه : خبر مذكور را عده اى بجز جاحظ در باب فراست عمر ذكر كرده اند. همانگونه كه جاحظ نيز از تناقض گويى عمر درباره طلحه چنين عذر آورده : كه عمر داراى چنان مهابتى بوده كه كسى را يارى توجه دادن او به لغزشهايش نبوده است .
و نيز در ضمن خبر گذشته آمده : عمر به على عليه السلام رو كرد و گفت : به خدا سوگند تو شايسته خلافتى جز اين كه در تو حالت مزاح و دعابه هست ، به خدا سوگند اگر تو خليفه گردى مردم را در راه راست و طريق روشن رهنمون خواهى شد.
مؤ لّف :
به عمر بايد گفت : با اين كه تو خصلتى را كه موجب خدا و رسول او بوده ، و خود اميرالمومنين عليه السلام آن را از صفات مومنين شمرده مى فرمايد: المومن بشره فى وجهه فلى قلبه ؛ مومن همواره چهره اش خندان ، و اندوه او در قلبش پنهان مى باشد دعابه ناميده اى و بخاطر همين گفتار تو منافقين نيز جرات كرده همين سخن را با اضافه اى به آن حضرت بگويند، مانند عمرو بن عاص ، و هنگامى كه اميرالمومنين شنيد كه عمرو بن عاص چنين مطلبى درباره او گفته فرمود: شگفتا! ابن نابغه عمرو بن عاص درباره من به شاميان مى گويد كه در او دعا به است و او مردى بازيگر است ، حقا كه به دروغ سخن گفته و به گناه نطق كرده است .
اگر ما اين افتراى تو را نسبت به اميرالمومنين عليه السلام بپذيريم ، روشن است كه آن خوش خلقى به مراتب از خشونتى كه تو داشته اى بهتر بوده است ؛ زيرا طبع مردم نسبت به انسان خوشخو متمايل تر و راغب تر است تا انسان خشن و ترشرو، و به همين سبب بوده كه مردم از حضور در صف اول نماز جماعت او ترس داشتند و همين هم به قيمت جانش تمام شد.
چنانچه عمر بن ميمون مى گويد: روزى كه عمر كشته شد من در نماز جماعت او حضور داشتم ، و هيبتش مانع گرديد از اين كه در صف اول شركت نمايم ؛ زيرا عمر عادت داشت كه قبل از شروع نماز شخصا صف اول را منظم مى نمود و اگر كسى جلو يا عقب ايستاده بود او را با تازيانه مى نواخت پس به نماز صبح مشغول گرديد و معمولا آن را در موقع تاريكى هوا به جاى مى آورد، در اين هنگام ابولولو، غلام مغيره با سه ضربه خنجر او را مجروح نموده از پاى درآورد (213).
و در هر حال اگر چنانچه اميرالمومنين عليه السلام تنها كسى بوده كه در صورت تصدى خلافت مردم را به سوى خدا و راه خدا و طريق روشن هدايت مى نموده بنا به گفته عمر ، و روشن است كه تنها هدف خداوند از فرستادن رسولان و كتابهاى آسمانى هم جز اين ، چيز ديگر نيست ، پس بر عمر واجب بوده كه حالت دعابه او را تحمل نموده و بالخصوص او را به عنوان خليفه مسلمين معرفى كند، نه اين كه آن حضرت را در صورت ظاهر همانند يك نفر از افراد شورا قرار داده و در واقع هم با حكم نمودن عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان كه تنها نظرش به عثمان بود او را خارج نمايد.
و به همين جهت آن امام بزرگوار عليه السلام در خطبه شقشقيه مى فرمايد: زعم انى احدهم ؛ گمان مى كرد عمر كه من يكى از آنان هستم يعنى به دروغ . و آيا عمر گفتار خدا را نشنيده بود كه : افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون (214) .
آيا كسى كه خلق را به حق رهبرى مى كند سزاوارترست پيروى شود يا كسى كه راه نمى يابد مگر اين كه خود هدايت شود، شما را چه مى شود چگونه حكم مى كنيد؟.
78- عمر رسول خدا (ص ) را به عقب كشانيد! ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه عبدالله بن ابى (سركرده منافقين ) از دنيا رفت فرزند و بستگان او به نزد رسول خدا رفته و از آن حضرت خواستند تا بر جنازه عبدالله نماز بخواند. رسول خدا درخواست آنان را پذيرفت و مهياى نماز گرديد، در اين موقع عمر پيش رفت و آن حضرت را به عقب كشانيد و گفت : مگر خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقين نهى نكرده است ؟
رسول خدا به او فرمود: خداوند مرا در اين باره مخير ساخته و من خواندن را اختيار نمودم و به من گفته : استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مره فلن يغفرالله لهم (215).
اى پيغمبر! تو براى آنان مى خواهى طلب مغفرت بكن يا نكن ، اگر هفتاد مرتبه هم بر آنها از خدا آمرزش طلبى خدا هرگز آنان را نخواهد بخشيد. و اگر مى دانستم كه خداوند با بيش از هفتاد بار استغفار او را مى آمرزد بر آن اضافه مى كردم . پس مردم از جرات و جسارت عمر نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله تعجب نمودند، و آيه شريفه نازل شد ولا تصل على احد منهم مات ابدا اولا تقم على قبره (216)؛ ديگر هرگز به نماز ميت آن منافقان حاضر نشده و بر جنازه آنها به دعا نايست .
و پس از آن ديگر رسول خدا نماز خواندن بر منافقين را ترك كرد (217).
مؤ لّف :
اين كه در خبر آمده : مردم از جرات و جسارت عمر در شگفت شدند بايد گفت كه : ابراز چنين جراتى از عمر نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله منحصر به اين مورد نبوده بلكه در موارد ديگرى نيز تكرار شده است ، مانند جلوگيرى او از وصيت كردن رسول خدا و نسبت هذيان گويى به آن بزرگوار، و گذشت كه در جريان صلح حديبيه نيز نسبت به تصميم و عمل رسول خدا اعتراض نمود.
و عجب اين كه در آخر همين خبر آمده كه پس از وقوع آن ماجرا آيه شريفه قرآن در تاييد و تصديق عمل عمر نازل گرديد، و پس از آن ديگر پيغمبر صلى الله عليه و آله بر منافقى نماز نخواند، و با جعل اين مطلب خواسته اند خلاف او عمر را اصلاح كنند، وليكن درست گفته آن كه گفته : ان الكذوب لا حافظه له ؛ دروغگو حافظه ندارد.
و در اين خبر نيز جعل كننده يادش رفته كه در اول خبر آمده : موقعى كه عمر پيامبر صلى الله عليه و آله را به عقب كشيد، به او گفت : آيا خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقين نهى نكرده است ؟ و اين گفتار صريحى است در اين كه نزول آيه : ولا تصل ... قبل از اين جريان بوده ، و عمر تصور مى كرده كه عمل رسول خدا بر خلاف اين آيه است . و رسول خدا هم براى او روشن نموده كه نهى در آيه تنزيهى است نه تحريمى ؛ وليكن سهل است ، در جايى كه امام نفهمد، ماموم به طريق اولى نخواهد فهميد.
79- موارد مشابه و البته اين گونه مطالب بى اساس كه براى آنان جعل كرده اند كم نيستند از جمله ابن ابى الحديد آورده : هنگامى كه گروهى از مشركين در جنگ بدر كشته و جمعى نيز بالغ بر هفتاد نفر به اسارت لشكر اسلام درآمدند، رسول خدا درباره اسراى مشركين با ابوبكر و عمر مشورت كرد. ابوبكر گفت : اينها همه عموزادگان و فاميل و برادران ما هستند، به نظر من از آنان فدا بگيريد تا بنيه مالى ما در برابر مشركين قوى گشته ، و بسا خداوند در آينده آنان را هدايت نموده براى ما دست و بازويى باشند. آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: نظر تو چيست ؟ عمر گفت : اعتقاد من اين است كه از ميان اسرا فلان شخص را يكى از بستگان عمر به من بدهيد تا گردنش را بزنم ، و نيز عقيل را به على ، و برادر حمزه را به حمزه بدهيد تا گردنهايشان را بزنند، تا خداوند بداند كه در دلهاى ما هيچ گونه ميل و علاقه اى نسبت به مشركين وجود ندارد. و گفت : آنان را بكشيد كه اينها سران و رهبران مشركينند. ولى رسول خدا به سخن عمر گوش نكرد و به گفته ابوبكر ميل نمود و از آنان فدا گرفته و سپس آزادشان كرد. اما در آينده گرفتار اين كار خود گرديد.
عمر مى گويد: و آنگاه من به نزد رسول خدا آمدم و ديدم كه او با ابوبكر نشسته و هر دو مى گريند، از آنان سبب پرسيدم ، و گفتم : به من هم بگوييد اگر گريه ام گرفت بگريم و گرنه تباكى كنم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: گريه من بخاطر فدا گرفتن از اسراى مشركين است ، و عذاب شما از آن درخت اشاره به درختى در آن نزديكى هم به من نزديك تر شده است .
پسر عمر نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: نزديك بود در اثر مخالفت با عمر شرى دامنگير ما بشود!
مؤ لّف :
بنابراين ، حق اين بود كه خداوند عمر را پيغمبر مى نمود نه آن حضرت را؛ زيرا اين عمر بوده كه در رايش صائب بوده نه رسول خدا صلى الله عليه و آله !
و از جمله شواهد بر كذب آن خبر اين كه در آن آمده كه : عمر به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : آنان را بكش كه سران و رهبران مشركينند. پس آيا فاميل عمر كه قطعا وجود خارجى نداشته ، چرا كه نامى از او در تاريخ برده نشده و نه در ضمن اسراى بدر او را شمرده اند از روساى مشركين بوده و يا عباس و عقيل از سران مشركين بوده اند كه قريش بطور اجبار آنان را به جنگ آورده بودند؟ چنانچه در تاريخ طبرى آمده كه رسول خدادر روز بدر به ياران خود فرمود: من كسانى از بنى هاشم و غير آنان را مى شناسم كه بطور اكراه به جنگ آورده شده اند و خود انگيزه اى در جنگيدن با ما نداشته اند، از اين رو هيچ كس از بنى هاشم را نكشيد.
و رهبران مشركين در جنگ بدر ابوجهل و عتبه و شيبه و گروهى ديگر بوده اند كه در جنگ كشته شده اند، و حتى ابوسفيان نيز در جنگ بدر از رهبران نبوده و بعد در جنگ احد و احزاب از سران و روساى آنان گشته كه در اشعار آنان آمده كه اگر در جنگ بدر سران مشركين كشته نمى شدند ابوسفيان رئيس نمى گرديد...
و از جمله آورده اند كه : آنگاه كه ابوبكر و عمر درباره اسراى بدر با هم اختلاف كردند پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: مثل ابوبكر در ميان فرشتگان مانند ميكائيل است كه پيام آور خشنودى و عفو خداوند است . و در ميان انبياى الهى مانند ابراهيم است كه گفت : فمن تبعنى فانه منى و من عصانى فانك غفور رحيم (218) و مانند عيسى است كه گفت : ان تعدبهم فانهم عبادك و ان تغفرلهم ... (219).
و مثل عمر در ميان پيامبران مانند نوح است كه گفت : ... رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا (220) و مانند موسى كه گفت : ربنا اطمس على اموالهم ... (221)و اين خبر از جمله اخبارى است كه به دستور معاويه در برابر اخبارى كه در فضائل اميرالمومنين عليه السلام آمده جعل شده است ، و دليل بر مجعول بودن آن به جز آنچه كه ابن ابى الحديد آورده از اين كه : گفتار عيسى در سوره مائده است كه در آخر عمر رسول خدا نازل شده بنابر اين ، چگونه پيغمبر آن را در جنگ بدر كه در سال دوم از هجرت اتفاق افتاده فرموده است ، اين كه : ميكائيل پيام آور رضا و خشنودى خداوند است در يك مورد و جبرئيل آورنده عذاب در موردى ديگر، نه هر دو در يك مورد، بنابر اين ، تشبيه از اساس غلط بوده و مقام پيغمبر صلى الله عليه و آله از بيان آن منزه است .
80- مدارايى عمر با زبير ابن ابى الحديد آورده : زيد بن اسلم از پدرش نقل كرده كه مى گويد: روزى عمر براى انجام كار خصوصى ، خانه را خلوت نموده به من گفت : بر در خانه بايستم ... در اين هنگام زبير از دور نمايان شد و من از او خوشم نيامد، زبير مى خواست داخل خانه شود، پس به او گفتم : عمر مشغول بعضى از كارهاى شخصى است و به كسى اجازه ورود و ملاقات نداده است ، ولى زبير بى اعتنايى به من ننموده خواست وارد شود، در اين هنگام من دستم را جلو سينه اش قرار دادم ، ناگهان زبير بر بينى ام كوفت بطورى كه خون از آن جارى شد. و آنگاه برگشت ، من نزد عمر رفتم ، عمر چون مرا ديد و نگاهش به شكستگى بينى ام افتاد با تعجب پرسيد؛ چه كسى بينى تو را شكسته است ؟ گفتم : زبير.
عمر زبير را نزد خود طلبيد، وقتى كه زبير خواست بر عمر وارد شود من هم به همراه او رفتم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. ديدم عمر به زبير گفت : چرا چنين كردى آيا بخاطر ديدار با من مردم را خون آلود مى كنى ؟
زبير در پاسخ عمر چند بار اين گفتار وى را با لحن مسخره آميزى تكرار نمود اداى او را در آورد و به عمر اعتراض كرد و گفت : آيا براى ما، دربان مى گذارى ، به خدا سوگند نه رسول خدا ونه ابوبكر پيش از تو نسبت به من چنين نكرده اند. پس عمر مانند عذرخواهنده به او گفت : من در آن موقع كار خصوصى داشتم . اسلم مى گويد: وقتى كه ديدم عمر از او عذرخواهى مى كند مايوس شدم از اين كه حقم را از او بگيرد، و زبير هم از نزد او خارج شد، در اين موقع عمر به من رو كرد و به منظور دلدارى به من گفت : اين شخص زبير بود و تو سوابق آثار او را مى دانى پس من هم گفتم حق من حق شماست ، هر چه كنيد من قبول دارم (222).
مؤ لّف :
چه شد آن عدالت عمر كه خواست از جبله بن ايهم كه قبلا از پادشاهان روم بود بخاطر يك سيلى كه در مطاف به مردى زده بود قصاص بگيرد، كه به ارتداد او منجر گرديده به روم رفت و چه شد آن شدت تعصبش در اجراى احكام الهى كه پسر خودش را بخاطر يك گناه دو بار حد زد كه منجر به مرگ او گرديد، و در اينجا اين گونه مداهنه و سازشكارى او با زبير چه معنى دارد؟!
81- حمايت عمر از مغيره ابوالفرج در اغانى از ابوزيد عمر بن شبه نقل كرده كه مى گويد: عمر در صورت ظاهر به منظور تحقيق و بررسى ماجراى زنا مغيره بن شعبه تشكيل جلسه داد، مغيره و شهود بر زناى وى را به نزد خود فراخواند، در اين جلسه سه نفر از شهود به نامهاى ابوبكره ، نافع ، شبل بن معبد بطور صريح و كامل بر زناى مغيره گواهى دادند... در اين موقع زياد براى اداى شهادت از دور نمايان گرديد عمر چون نگاهش به او افتاد، گفت : كسى را مى بينم كه هرگز خداوند مسلمان مهاجرى را بر زبان او خوار نخواهد كرد، پس زياد به اشاره عمر به گونه اى گواهى داد كه عمر آن را ناقص دانست ، در اين هنگام عمر تكبير گفت و به مغيره گفت : برخيز! و بر آن سه شاهد حد افترا جارى كن (223).
مؤ لّف :
از جمله آداب و سنن شرع در باب قضا اين است كه قاضى بايد كسى را كه به زنا يا لواط خود اقرار نموده پيش از تمام شدن چهار بار اقرارش او را به رجوع از اقرارش تلقين و تشويق كند چنانچه در فصل چهارم از بخش نخست گذشت ، كه اميرالمومنين عليه السلام اين گونه عمل كرد، ولى در باره شاهد، چنين چيزى وجود ندارد كه قاضى او را از اداى شهادتش منع كند. آن چنان كه عمر درباره زياد عمل كرده است با اين كه در حقيقت گواهى زياد نيز مانند ساير شهود كامل و تمام بود، و تنها او بخاطر جانبدارى از عمر از تصريح به لفظ خاص امتناع ورزيده بود.
مطلب ديگر، اين كه از كجا كه مغيره از مهاجرين بوده چنانچه در گفتار عمر آمده با اين كه بلاشك او از منافقين بوده است ، و بر نفاق او خليفه سوم آنان (عثمان ) گواهى داده ، هنگامى كه به او اعتراض كردند كه چرا وليد بن عقبه را كه در حال مستى نماز صبح را چهار ركعت براى مردم خوانده ، و همچنين ابى ابن سرح را كه آيه قرآن بر كفر او نازل شده و رسول خدا صلى الله عليه و آله خونش را مباح نموده بود، عاملان و كارگزاران خود قرار داده ، عثمان در پاسخ اعتراض كنندگان به كار عمر استناد كرد كه او نيز مغيره بن شعبه را كه در فسق و فجور دست كمى از آنها نداشته عامل خود گردانده است .
و نيز عبدالرحمن بن عوف از جمله عشره مبشره ، و يكى از شش نفر شوراى عمر، و حكم او در شورا، بر نفاق مغيره گواهى داده است . آن هنگام كه عبدالرحمن با عثمان بيعت نمود و او را به عنوان خليفه برگزيد مغيره به منظور خوشايند عثمان به عثمان گفت : بخدا سوگند اگر با ديگرى بيعت كرده بودند، ما هرگز با او دست بيعت نمى داديم . در اين موقع عبدالرحمن به مغيره گفت : بخدا سوگند دروغ مى گويى ، اگر با ديگرى هم بيعت كرده بودند تو نيز با او بيعت مى نمودى و همين سخن را هم بخاطر مصالح و منافع دنيوى خود به او مى گفتى ، و تو آنگونه نيستى كه در ظاهر خودت را مى نمايانى .
و مغيره همان كسى است كه معاويه را به استخلاف فرزند پليدش يزيد كه زمامدارى او نابودى امت اسلام را در برداشت ترغيب و تشويق نمود، آن هنگام كه معاويه خواست مغيره را به علت پيريش از كار بركنار كند. و او كسى است كه معاويه را برخلاف مقررات شرع وادار به استلحاق زياد نمود او را فرزند ابوسفيان و برادر خود دانست (224) زيرا از زناى پدر معاويه (ابوسفيان ) با مادر زياد متولد شده بود، به انگيزه سپاسگزارى از بر طرف نمودن حكم رجم كه زياد درباره او انجام داده بود. و جنايات و تبهكاريهاى مغيره از اشعث بن قيس كه ابوبكر به هنگام مرگ آرزو مى كرد: اى كاش ! موقعى كه او را اسير به نزد او آورده بودند، وى را كشته بود و زنده اش نمى گذاشت فزون تر بوده ؛ زيرا مغيره در تمام فتنه گريها و ستمكاريهاى زمان خود به نحوى دست داشته و به آنها كمك نموده است .
بنابراين ، چگونه عمر او را از مهاجرين دانسته ، آن هم از مهاجرين اوليه ؛ زيرا قبلا گذشت كه عمر به ابن عباس گفته بود كه : مهاجرين اوليه نگذاشتند خلافت به يار شما (اميرالمومنين ) برسد و مغيره از پرنقش ترين آنان در اين باره بوده ؛ زيرا او نخستين كسى بوده كه آنان را به اين فكر انداخته است .
چنانچه ابن ابى الحديد از سقيفه جوهرى از ابوزيد نقل كرده كه مى گويد: مغيره از كنار ابوبكر و عمر مى گذشت در حالى كه آنان بر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بودند و آن وجود مبارك تازه از دنيا رحلت نموده بود، مغيره به آنان گفت : اينجا چه كار مى كنيد؟
گفتند: منتظر اين مرد (اميرالمومنين ) هستيم تا از خانه بيرون آمده با او بيعت كنيم .
مغيره به آنان گفت : خلافت را در ميان قريش گسترش دهيد تا توسعه يابد. پس آنان برخاسته و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
و همواره آنان به منظور استحكام پايه هاى خلافتشان به فكر و تدبير او مغيره نيازمند بوده و برايشان رايزنى مى نمود، از جمله موقعى كه مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و حذيفه و جمعى ديگر از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام تصميم گرفتند كه خلافت ابوبكر را نقض كنند، ابوبكر و عمر كسى را به نزد مغيره فرستاد و از او تعيين تكليف و چاره جويى نمودند، مغيره به آنان گفت : صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و براى او و پسرانش بهره و نصيبى در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه على آسوده خاطر باشيد (225). و چگونه عمر حكم رجم را از مغيره برطرف نسازد با اين كه او اولين كسى بوده كه عمر را به عنوان اميرالمومنين خوانده ، در حالى كه ابوبكر جرات نمى كرد خود را به اين لقب ملقب گرداند.
و بهترين دليل بر اين كه عمر حد ثابت و مسلمى را از مغيره برداشته اين كه خود عمر بعدها به آن اقرار نموده ، و همچنين اميرالمومنين و فرزندش امام حسن عليهماالسلام دو امام معصومى كه قرآن بر پاكى آنان گواهى داده ، اين مطلب را درباره مغيره فرموده اند.
امام اعتراف خود عمر؛ ابوالفرج در اغانى آورده : كه عمر پس از ماجراى زناى مغيره سالى به حج رفته بود، اتفاقا در موسم حج زنى را كه مغيره با او زنا كرده بود ديد، و مغيره نيز آن روز در آنجا حضور داشت ، در اين موقع عمر به مغيره گفت : واى بر تو! نسبت به من تجاهل مى كنى ؟ بخدا سوگند گمان ندارم كه ابوبكره در باره تو افترا بسته باشد، و من هيچ گاه تو را نمى بينم مگر اين كه مى ترسم از آسمان بر من سنگ ببارد (226). و چنانچه عمر حد ثابتى را درباره مغيره تعطيل نكرده بود هرگز چنين ترسى را نداشت كه از آسمان بر او سنگ ببارد.
و اما فرمايش اميرالمومنين على عليه السلام را در اين زمينه نيز اغانى آورده : كه على عليه السلام مى فرمود: اگر بر مغيره دست يابم او را سنگسار خواهم كرد (227).
و نقل شده كه ابوبكره پس از آن كه حد افتراء بر او جارى شده بود، مى گفت : گواهى مى دهم كه مغيره چنين و چنان كرده است ، پس عمر تصميم گرفت كه دوباره به او حد زند، اميرالمومنين به عمر فرمود: اگر ابوبكره را تازيانه بزنى من هم يار تو (مغيره ) را سنگسار خواهم نمود، و بدين وسيله او را از تصميمش منصرف كرد.
و اما فرمايش حضرت امام حسن عليه السلام در اين باره ابن ابى الحديد آورده : كه امام حسن در مجلس معاويه به مغيره فرمود: حقا كه حد خدا درباره تو قطعى و ثابت بوده و عمر حقى را از تو برطرف نموده كه خداوند از او سوال و بازخواست خواهد نمود (228).
و گناه ديگر عمر در اين قضيه اين كه ابوبكره را از ساير شهود شديدتر تازيانه زده است ، با اين كه در حد قذف دستور به تشديد نيامده است . چنانچه در اغانى آمده پس از آن كه عمر ابوبكره را تازيانه زد، او بسيار ضعيف و ناتوان شده بود كه مادرش گفت : گوسفندى را ذبح نموده و پوست آن را بر كمر خود ببندد.
راوى خبر، ابراهيم از پدرش نقل كرده كه مى گفت : اين بيمارى و نقاهت ابوبكره علتى نداشت جز ضربات شديدى كه به او رسيده بود (229).
و نيز آورده : كه عمر پس از آن ماجرا ابوبكره را توبه داد، ابوبكره به عمر گفت : مرا توبه مى دهى تا در آينده گواهيم را بپذيرى ؟
عمر: آرى .
ابوبكره ، ولى من تا زنده هستم بين هيچ دو نفرى گواهى نخواهم داد. و از آن پس هرگاه او را براى اداى شهادتى مى خواندند مى گفت : از ديگرى بخواهيد، چرا كه زياد شهادت مرا فاسد وتباه نموده است (230).
و اينها همه دال بر اين است كه ابوبكره در شهادتش صادق بوده و زياد با القاء و تلقين عمر، قضيه را لوث كرده است ، وگرنه ابوبكره با اين كه مرد بظاهر آراسته اى بوده بر آن گفتار خود ثابت نمى ماند زيرا خداى تعالى فرموده : فاذلم ياتوا بالشهداء فالئك عندالله هم الكاذبون ؛ (231) پس اگر شاهد نياورند، آنان نزد خدا مردمى دروغگويند.
حال آن كه ابوبكره بنا به نقل ابوالفرج در اغانى تا آخر بر آن گفتار خود ثابت و پا برجا بوده است .
مؤ لّف :
چگونه عمر گاهى زن آبستنى را با تهديد وادار به اقرار به زنا نموده و به سنگساريش فرمان مى دهد چنانچه در بخش اول گذشت و گاهى هم شاهدى را از اداى شهادتش درباره مرد منافقى كه در زمان جاهليت و پس از اسلام معروف به فحشا بوده جلوگيرى مى كند؟!
چنانچه مدائنى روايت نموده كه مغيره زناكارترين مردم در جاهليت بوده ، و پس از اسلامش نيز آن را داشته تا اين كه در ايام ولايتش بر بصره آشكارا و برملا گرديده است (232).
ابوالفرج در اغانى آورده : روزى مغيره زمانى كه فرماندار كوفه بود در بيرون كوفه و نجف گردش مى كرد، پس به مردى ناشناس رسيد كه هيچ كدام ديگرى را نمى شناخت ... مغيره به مرد ناشناس گفت : درباره امير خود مغيره چه مى گويى ؟
گفت : اعوى زناكار است . در اين هنگام هيثم بن اسود به آن مرد گفت : خدا دهانت را بشكند اين شخص ، امير كوفه ، مغيره است .
مرد پاسخ داد: اين كه گفتم سخنى بود كه مردم درباره او مى گفتند! (233).
و نيز ابن ابى الحديد نقل كرده كه حسن بن على عليه السلام در مجلس معاويه به مغيره گفت : تو كسى هستى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدى آيا جايز است مردى به زنى كه قصد ازدواج با او را دارد نگاه كند، پس رسول خدا به تو فرمود: بله ، جايز است اما در صورتى كه قصد زنا نداشته باشد، و اين تعريض به تو بود، زيرا رسول خدا مى دانست كه تو زناكارى (234).
و دليل ديگر بر اين كه ، عمر در اين قضيه از مغيره حمايت نموده بخاطر تشكر از خدمات گذشته او و اميد به آينده اش ، اين كه پس از وقوع اين ماجرا و انتشار آن در شهر بصره و نقل و گفتگوهاى مردم در آن باره ، او را از امارت بصره معزول نموده وليكن امير كوفه گردانيد، در واقع اين ترفيعى بود براى او؛ زيرا كوفه در آن زمان مهمتر از بصره بوده ، بطورى كه اين برخورد عمر با او ضرب المثل شد. چنانچه ابن قتيبه در عيون آورده : محمد بن سيرين گفته : مردم به يكديگر مى گفتند: غضب الله عليك كما غضب اميرالمومنين على المغيره ، عزله عن البصره و استعمله على الكوفه .
خدا تو را غضب كند آن گونه كه خليفه بر مغيره غضب نمود، او را از امارت بصره عزل ، و بر كوفه گمارد.
و البته اين گونه جانبدارى از مغيره اختصاص به عمر نداشته ، ابوبكر نيز در اين جهت با او شريك بوده است چنانچه در ايضاح آمده : اسبى به رسم هديه براى ابوبكر آورده بودند، ابوبكر به حاضران گفت : كجاست اسب سوار ماهرى كه اين اسب را به او ببخشم ؟
جوانى از انصار گفت : من .
ابوبكر به جوان اعتنايى ننموده او را توهين كرد.
جوان انصارى به ابوبكر گفت : بخدا سوگند اسب سوارى من از تو و پدرت هم بهتر است . مغيره از اين سخن جوان برآشفت و با زانو به بينى او حمله ور شده بينى او را شكست . موقعى كه انصار از اين جريان باخبر شدند تصميم گرفتند از مغيره قصاص بگيرند ابوبكر وقتى ماجرا را شنيد براى مردم خطبه خواند و گفت : چه خيال كرده اند كسانى كه مى پندارند من براى آنان از مغيره قصاص خواهم گرفت ! بخدا سوگند اين كه آنان را از وطنشان بيرون كنم بر من آسانترست تا براى آنان از مغيره قصاص بگيرم .
و بلكه حمايت ابوبكر از مغيره بيش از عمر بوده ؛ زيرا در همين قضيه عمر از ابوبكر خواست تا از مغيره قصاص بگيرد ولى او نپذيرفت .
82- ابوبكر و فرمان قتل اميرالمومنين (ع )! در ايضاح فضل آمده : سفيان بن عيينه و حسن بن صالح و ابوبكر بن عياش و شريك بن عبدالله و جمعى ديگر از فقهاى عامه روايت كرده اند كه : ابوبكر به خالد بن وليد گفت : آنگاه كه من از نماز صبح فارغ شدم گردن على را بزن ، و چون نماز صبح را با مردم بجاى آورد در آخر نماز از آن فرمان خود پشيمان شده در فكر فرو رفت و بدون اين كه سلام نماز را بگويد متفكر و حيران به قدرى در جاى خود ساكت نشست كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، و آنگاه سه بار گفت : اى خالد! آنچه كه به تو دستور داده بودم انجام مده و سپس سلام داد. و على عليه السلام آن روز در كنار خالد نماز مى خواند، در اين هنگام حضرت به خالد رو كرده در حالى كه خالد شمشيرش را در زير پيراهنش پنهان كرده بود به او فرمود: آيا آن كار را انجام مى دادى ؟
خالد: بله بخدا سوگند شمشير را بر سر تو فرود مى آوردم .
على عليه السلام : دروغ گفتى و فرومايه شدى ، تو كوچكتر از آنى كه بتوانى چنين كارى را انجام دهى ، سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و موجودات را آفريده اگر نبود اينكه آنچه كه از قلم تقدير الهى گذشته ، واقع خواهد شد، به تو نشان مى دادم كه كداميك از دو گروه (مومن و كافر) روزگارش بدتر و سپاهش ضعيف تر است .
فضل مى گويد: بعضى به سفيان و ابن وحى و وكيع گفتند: چه مى گوييد درباره اين اراده و تصميمى كه ابوبكر گرفته ؟ همگى پاسخ دادند گناهى بوده كه انجام نگرفته است ...
و آنگاه فضل مى گويد: اين روايتى است كه خود شما درباره ابوبكر نقل كرده ايد وليكن گروهى از شما آن را كتمان نموده و دور از حقيقت دانسته آن را اظهار نمى دارند، حال آن كه شما در كتابهاى فقهى خود در كتاب الصلوه در اين مساءله ، كه هرگاه نماز گزار پس از خواندن تشهد و پيش از سلام مبطلى از او سر زند، گفته ايد نماز او صحيح است به دليل همين عمل ابوبكر. و ابويوسف قاضى در بغداد اين حديث را در ميان گروهى از شاگردان خود نقل كرده ، يكى از آنان به او گفت : ابوبكر خالد را به چه چيز فرمان داده بود؟ ابويوسف او را از سخن گفتن بازداشته به او گفت : خاموش تو را چه به اين كار؟!
فضل مى گويد: به خدا سوگند اگر على مطيع و فرمانبردار ابوبكر و راضى به بيعت با او بوده ، پس در اين كره خاكى حكمى جائرانه تر از اين نخواهد بود كه او ابوبكر فرمان قتل كسى را صادر كند كه به اقرار خود او و يارانش او كسى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او گواهى به بهشت داده ، حال آن كه مطيع و تسليم وى نيز بوده است . و اگر راضى نبوده پس مطلب چنان است كه شيعه مى گويد، از اين كه پيشى گرفتن ابوبكر بر او بدون رضايت او بوده است (235).
مؤ لّف :
بسى جاى تعجب است كه ابن ابى الحديد گفته : اين حديث از مجعولات شيعه است در برابر احاديث مجعول بكريه در فضائل ابوبكر زيرا با توجه به اين كه افراد زيادى از اكابر آنان ، آن را روايت كرده اند، و فقهاى آنان نيز در كتب فقهى خود در كتاب الصلوه به آن استدلال نموده اند، از جمله ابويوسف قاضى و ديگران ، چگونه آن را از مجعولات شيعه مى داند؟! با اينكه خود ابن ابى الحديد در جاى ديگر از استاد خود ابوجعفر نقيب كه بنا به گفته او شيعه نبوده نقل كرده كه مى گويد: مردى نزد زفر بن هذيل ، شاگرد ابوحنيفه ، آمده از او فتواى ابوحنيفه مبنى بر جواز خروج از نماز به غير سلام مانند سخن گفتن يا فعل كثير يا حدث پرسش نمود؛ زفر گفت : جايز است ؛ زيرا ابوبكر در تشهد نماز خود آن سخن را گفت .
مرد پرسيد؛ سخن ابوبكر چه بوده ؟
زفر: كار نداشته باش .
مرد اصرار كرد در اين موقع زفر گفت : او را بيرون كنيد من قبلا شنيده بودم اين مرد از شاگردان ابوالخطاب است .
مؤ لّف :
تعجب ندارد، اين كه ابوبكر آن فرمان را به خالد داده باشد، و در نامه اى كه معاويه به محمد بن ابى بكر نوشته آمده : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا وفات نمود پدر تو و فاروق او نخستين كسانى بودند كه حق او (على ) را گرفته و درباره خلافت رسول الله با او از در مخالفت و ستيز وارد شده بر آن اتفاق كردند و سپس او را به بيعت با خود دعوت نموده و چون امتناع ورزيد درباره وى تصميمهاى خطرناك گرفتند...
83- ماجراى قتل مالك بن نويره در ايضاح آمده : جرير بن عبدالحميد از اعمش از خيشمه نقل كرده كه مى گويد: ماجراى قتل مالك بن نويره نزد عمر مطرح گرديد، عمر گفت : بخدا سوگند خالد بن وليد مالك را كشت در حالى كه وى مسلمان بود (نه مرتد آنچنان كه خالد ادعا كرده بود). و من درباره منصرف ساختن ابوبكر از تصميم قتل مالك بسيار با او گفتگو نمودم ولى او نپذيرفت . و همچنين درباره حكم قتل مانعين زكات وقتى كه احساس كردم شيطان بر او چيره گشته و كوشش من در او بى فايده است ، به علت ترس و ياسى كه از او داشتم سكوت نمودم ، و اتفاقا يك روز كه در اين خصوص صحبت زيادى با او كردم برگشت و به من گفت : گويا تو بر اهل كفر و مرتدين از اسلام مهربان و دلسوز هستى . و من پاسخى به او ندارم ، ولى مى دانم آن كس كه خون آنان را مباح نموده نسبت به اهل كفر دلسوزتر است (236).
مؤ لّف :
آنجا كه عمر گفته : و نيز درباره قتال با مانعين زكات مقصود او همان كسانى بوده اند كه زكات خود را به ابوبكر نمى دادند، نه اين كه منكر اصل وجوب زكات باشند، بلكه مى گفتند: ما زكات مالمان را مانند زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان فقرا و مستمندان محل خودمان صرف مى نماييم ، و ابوبكر از آنان نپذيرفته و مى گفت : حتى اگر از پرداخت اندكى از زكات خود به من هم خوددارى كنند با آنان خواهم جنگيد.
مقصود عمر از اين جمله كه درباره ابوبكر گفته : و هنگامى كه ديدم شيطان نفس بر او چيره گشته ... اشاره به همان چيزى است كه ابوبكر درباره خودش مى گفت : چنانچه از طرق عامه نقل شده كه ابوبكر در خطبه اى به مردم گفت : اى مردم ! من والى و زمامدار شما شده ام . حال آن كه هيچ گونه امتياز و برترى بر شما ندارم ، هان ! كه مرا شيطانى است همراه ، پس هرگاه مرا خشمگين يافتيد از من بپرهيزيد (237).
مؤ لّف :
جا دارد به عمر گفته شود كه تو خودت در مقام بيان عدم لياقت زبير براى تصدى خلافت به او گفتى : تو يك روز انسان و روز ديگر شيطانى ، پس اگر تو خليفه مسلمين باشى ، آن روز كه خوى شيطانى بر تو غلبه كرده چه كسى امام و رهبر اين مردم خواهد بود. بنابراين ، تو چگونه با ابوبكر بيعت نموده و او را به عنوان خليفه مسلمين برگزيده اى ، با اين كه ابوبكر خودش اعتراف نموده كه داراى چنان حالتى است و تو خودت نيز به وجود چنين حالتى در او اذعان نموده اى ، يكى در مورد حكم قتل مانعين زكات و ديگرى در مورد تاييد و امضاى عمل خالد بن وليد در كشتن مالك بن نويره و...
در هر حال ، با اين كه عمر در جهات مختلف با ابوبكر يكى بوده و تفاوتى با هم نداشته اند ولى آن كار خلاف ابوبكر را (عدم اجراء حد قصاص و حد زنا درباره خالد) نپسنديده و به آن راضى نبوده است و نيز به لقب دادن ابوبكر خالد را به سيف الله كه آن را به مسخره مى گرفت .
در كامل ابن اثير آمده : عمر به ابوبكر مى گفت : در شمشير خالد نافرمانى و معصيت هست ، و اين مطلب را بارها به او تذكر مى داد، تا اين كه ابوبكر به او گفت : خالد در تاويلش به خطا رفته است (يعنى خطايش عمدى نبوده )، زبانت را از او برگير، و من شمشيرى را كه خدا بر سر كافران فرود آورده نيام نخواهم كرد، و خود خونبهاى مالك را پرداخت نمود و آنگاه خالد را به نزد خود فراخواند، پس خالد در حالى كه قبايى بر تن و عمامه اى كه تير در آن فرو كرده بود بر سر داشت وارد مسجد گرديد، عمر چون نگاهش به او افتاد به وى حمله كرد و لباسش را از تنش بيرون آورده او را لگد كوب نمود به او گفت : مسلمانى را مى كشى و سپس با همسرش زنا مى كنى ! به خدا سوگند تو را سنگسار خواهم كرد، و خالد هيچ سخن نمى گفت ؛ زيرا تصور مى كرد كه نظر ابوبكر درباره او نيز همين است .
پس از آن خالد بر ابوبكر وارد گرديده از او عذرخواهى نموده ابوبكر عذرش را پذيرفت و از گناه او درگذشت ! و او را وادار به تزويج نمود با اين كه عرب آن را در ايام جنگ مكروه و مذموم مى شمرد. و آنگاه از نزد ابوبكر بيرون رفته ، عمر او را ديد، پس به او گفت : نزد من بيا اى پسر ام شلمه ! و عمر دريافت كه ابوبكر او را بخشيده از اين جهت ديگر چيزى به او نگفت و متعرض او نگرديد.
مؤ لّف :
اين كه در خبر آمده : ابوبكر خالد را مجبور به ازدواج نمود... نقض مى كند آن را آنچه كه عمر گفته : ... آنگاه با همسر وى زنا كردى ... و آنچه را كه عرب در زمان جنگ مذموم مى شمرد مباشرت با زنان است نه تزويج با آنان . و بر فرض ارتداد مالك چنانچه خالد ادعا نموده ... چگونه با همسر او در حالى كه در عده بوده ، در شب قتل شوهرش ازدواج نموده است .
84- نصايح ابوبكر ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از سقيفه جوهرى و او از يعقوب بن شيبه ... از رافع بن ابى ارفع نقل كرده كه مى گويد: رسول خدا لشكرى را به فرماندهى عمرو بن عاص تجهيز نموده ، ابوبكر و عمر نيز در آن لشكر بودند. پيامبر به آنان دستور داد هر كس را كه ديدند او را با خود در جنگ ببرند تا اين كه به ما رسيدند از ما خواستند تا با آنها خارج شويم ، ما دعوتشان را پذيرفته در غزوه ذات السلاسل غزوه اى كه شاميان به آن افتخار مى كنند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عمرو بن عاص را بر لشكرى كه ابوبكر و عمر در ميان آن بوده امير و فرمانده نموده شركت كرديم . رافع مى گويد: من با خود گفتم فرصت مناسبى است كه من در اين غزوه يكى از ياران رسول خدا را برگزيده با او در باره خصوصيات دين اسلام صحبت نموده از او راهنمايى بخواهم ؛ زيرا كه براى من عزيمت به مدينه و تشرف به محضر حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله ميسر نبود، به همين جهت ابوبكر را براى اين منظور برگزيدم . ابوبكر عبايى (فدكى ) داشت كه به هنگام سوار شدن آن را زير پا مى انداخت ، و به هنگام پياده شدن آن را مى پوشيد و اين همان عبايى است كه هوازن او را بخاطر پوشيدن آن نكوهش نموده پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند ما به صاحب شكوه و جلال بيعت نمى كنيم و چون جنگ را به پايان رسانديم به ابوبكر گفتم : من در اين سفر مصاحب تو بودم ، از اينرو مرا بر تو حقى است ، اينك به من چيزى بياموز تا از آن بهره مند گردم .
ابوبكر گفت : خودم چنين قصدى داشتم ، خداى را بندگى كن ، و براى او شريك قرار مده نماز و زكات واجب خود را ادا كن ، و حج و روزه ماه رمضان را انجام ده ، و بر هيچ دو نفرى حكومت مكن .
گفتم سفارش تو را درباره انجام عبادات فهميدم ، اما علت نهى از امارت را خودت برايم توضيح ده ، مگر نه اين كه هر خوبى و بدى كه به مردم مى رسد بر اثر حكومت است .
ابوبكر گفت : حال كه توضيح خواستى بدان كه مردم طوعا و كرها به اسلام گردن نهادند و خداوند آنان را از ستم ستمگران در امان خود قرار داد، آنان همسايگان خدا و در پناه اويند، پس هر كس كه بر آنان ستم روا دارد پروردگار خود را كوچك شمرده ، به خدا سوگند يكى از شما گوسفند همسايه خود را به تعدى از او بگيرد خداوند يار و پشتيبان همسايه اوست .
اين گذشت و ديرى نپاييد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود، پس من از جانشين رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسش نمودم ، گفتند: ابوبكر است .
گفتم : همان كسى كه مرا از امارت باز مى داشت ؟
گفتند: بله .
پس من بار سفر بسته به مدينه رفتم و در پى فرصتى بودم تا بطور خصوصى با او ديدار كنم تا اين كه چنين فرصتى دست داده به او گفتم : مرا مى شناسى ؟ من فلان فرزند فلانم ، آيا بخاطر دارى همان وصيتى را كه به من نمودى ؟
گفت : بله ، ولى رسول خدا از دنيا رحلت نمود و مردم تازه عهد به جاهليت ، از اينرو مى ترسيدم دچار فتنه و فريب گردند، و همانا كه يارانم مرا به اين كار وادار نمودند و پيوسته عذر مى آورد تا اين كه من عذرش را پذيرفتم ... (238).
مؤ لّف :
اينكه در خبر آمده : همواره برايم عذر مى آورد تا اينكه عذرش را پذيرفتم در پاسخش بايد گفت : مردى نزد ابراهيم نخعى عذرخواهى مى نمود. ابراهيم به او گفت :
قد عذرتك غير معتذر
ان المعاذير يشوبه الكذب
و هر كس خود به حقيقت عذرهايش آگاه است ، خداى تعالى مى فرمايد: بل الانسان على نفسه بصيره ولو القى معاذيره ؛ (239) بلكه انسان خود بر نيك و بد خويش آگاه است ، و هر چند بر خود عذر بيفكند. و اميرالمومنين عليه السلام در اين باره فرمود: اما والله لقد تقمصها فلان و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ... (240).
هان اى مردم ! سوگند به خدا آن شخص جامه خلافت را به تن كرد با اين كه مى دانست كه موقعيت من نسبت به خلافت ، موقعيت مركز آسياب به آسياب است كه به دور آن مى گردد. و خداى تعالى مى فرمايد: يعتذرون اليكم اذا رجعتم اليهم قل لا تعتذروا لن نومن لكم قد نبانا الله من اخباركم (241).
آنگاه كه به سوى آنان بر مى گرديد براى شما عذرهاى بيجا مى آورند، به آنها بگو عذر نياوريد كه تصديق شما نكنيم ، خدا حقيقت حال شما را براى ما روشن گردانيد... و جوهرى پس از نقل آن خبر از حبيب بن ثعلبه نقل كرده كه مى گويد: از على عليه السلام شنيدم كه مى گفت : سوگند به پروردگار آسمان و زمين - سه بار - رسول خدا صلى الله عليه و آله به من عهد سپرده كه امت پس از من با تو غدر خواهد كرد (242)
و اين كه ابوبكر گفته : مى ترسيدم امت دچار فتنه و فريب گردد. در پاسخ آن اكتفا مى كنيم به گفتار سرور زنان عالم ، فاطمه زهرا - سلام الله عليها - كه جمعى از بزرگان عامه آن را نقل كرده اند، از جمله احمد بن ابوطاهر در بلاغات النساء بدين شرح آورده كه آن مخدره در ميان زنان بنى هاشم به جانب ابوبكر روان گرديد در حالى كه راه رفتنش مانند راه رفتن رسول خدا بود، تا اين كه بر ابوبكر وارد گرديده با او به محاجه پرداخت ، و در ضمن آن به او فرمود:
... تا آن زمان كه خداوند جايگاه پيامبرانش را براى پيامبرش برگزيد ناگهان خار نفاق پديدار گشت ، و پيراهن دين پوسيده گرديد، و گمراه خاموش به سخن آمد، و دروغگوى بى درد جلو افتاد، و بزرگ تبهكاران فرياد برآورد، پس در ميان اجتماعات شما رخنه كرد، و شيطان سركشيده بر شما بانگ و فرياد زد، پس شما را فراخوانده اهل اجابتتان يافت ، و نگران فرمان وى ، سپس شما را به حركت واداشته سبكسرتان ديد، و شما را به خشم آورده ضعيفتان يافت ، تا اينكه بر شتر ديگرى داغ نهاديد، و در غير آبگاه خود وارد شديد، اينها همه در حالى روى داد كه عهد (به وفات رسول خدا) قريب ، و رنج مصيبت بزرگ ، و زخم التيام نيافته ، به خيال خود از فتنه مى ترسيديد: الا فى الفتنه سقطوا و ان جهنم لمحيطه بالكافرين ؛ آگاه باش كه خود به فتنه درافتادند، و همانا دوزخ به آن كافران احاطه خواهد داشت ....
85- مس او طلا شد! طبرى در تاريخش از مثنى بن موسى بن سلمه ، از پدرش ، از جدش سلمه نقل كرده كه مى گويد: در فتح ابله شركت داشتم ، پس در ميان سهم من از غنائم ، ديگ مسى (قطعه اى از مس ) قرار گرفت ، و چون در آن دقت كردم ديدم طلاست ، به وزن هشتاد هزار مثقال ، پس در اين باره از عمر نظرخواهى شد، عمر پاسخ داد اگر او سوگند ياد مى كند كه روزى كه اين ديگ به وى تحويل داده شده مس بوده آن را به او تسليم مى كنند، وگرنه بين مسلمانان تقسيم مى شود. سلمه مى گويد: من بر آن قسم ياد كردم و ديگ را به من رد نمودند، و سرمايه اصلى اموال ما در امروز از همان است (243).
مؤ لّف :
اين سوگند تنها در اين جهت نافع است كه او سلمه با مسلمانان خيانت ننموده و مستحق كيفرى نيست ، نه اين كه بتواند مال مسلمين را كه بطور اشتباه گرفته براى خود تصرف نمايد و - بنا به نقل طبرى - تعداد شركت كنندگان در اين جنگ از مسلمانان سيصد نفر بوده و غنيمت به دست آمده ششصد درهم ، هر نفرى دو درهم ؛ بنابراين ، اين چه عدالتى است كه سيصد نفر جملگى ششصد درهم ببرند و يك نفر به تنهايى هشتاد هزار مثقال طلا؟!
86- خطيب در تاريخ بغداد آورده :
عمر در جابيه براى مردم خطبه خواند، و در ضمن آن گفت : فان الله يضل من يشاء و يهدى من يشاء ؛ (244) خدا هر كس را كه بخواهد گمراه مى كند، و هر كس را كه بخواهد هدايت مى كند. در اين موقع كشيش مسيحى از حاضران پرسيد؛ امير شما چه مى گويد؟
گفتند: مى گويد: ان الله يضل من يشاء...؛ خدا هر كه را بخواهد گمراه مى كند.
كشيش گفت : ياوه مى گويد خدا عادل تر از آن است كه كسى را گمراه سازد، اين مطلب به عمر رسيد، پس او را به نزد خود طلبيده به وى گفت بلكه خدا تو را گمراه نموده ، و اگر چنين نبود كه نسبت به دين اسلام تازه عهد هستى گردنت را مى زدم (245).
مؤ لّف :
اگر چه آن تعبير در قرآن آمده ولى از آيات متشابهه است كه به ظاهر آن نمى شود اخذ نمود و عقلا بايد آن را تاويل كرد، و خداوند در جملات بعد مقصود از آن را روشن ساخته كه مى فرمايد:
و ما يضل به الا الفاسقين الدين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه ، و يقطعون ما امر الله به ان يوصل ... (246).
... و گمراه نمى كند به آن مگر فاسقان را، كسانى كه مى شكنند عهد خدا را پس از آن كه محكم بستند، و قطع مى كنند آنچه را كه خداوند به پيوند آن امر كرده است (صله رحم را قطع مى كنند)، و در زمين فساد مى كنند... يعنى ، هر كس كه به اراده و سوء اختيار خود مرتكب آن اعمال گردد، شايستگى هدايت الهى را نداشته ناچار خداوند او را به حال خود در گمراهيش رها مى كند، كه گويى او را گمراه نموده است ... بعلاوه ، آيا در اسلام ارشاد و راهنمايى كردن به تهديد به قتل و گردن زدن است ، در صورتى كه نتوان پاسخ صحيح گفت ؟!
87- عثمان گفت در قرآن لحن وجود دارد!
ثعلبى در تفسيرش آورده : عثمان مى گفت : در قرآن لحن (خطاهاى اعرابى ) هست كه عرب آن را ناصحيح دانسته . كسانى به او گفتند: آيا آنها را تغيير نمى دهى ؟
گفت : آنها را به حال خود بگذاريد كه نه حرامى را حلال و نه حلالى را حرام مى كند.
88- خدا در اين باره با كسى مشورت نكرد
ثعلبى در تفسير آيه شريفه والسابقون الاولون من المهاجرين والانصار والذين اتبعوهم باحسان (247).
آنان كه در صدر اسلام سبقت به ايمان گرفتند، از مهاجر و انصار، آنان كه به طاعت خدا پيروى آنان كردند از ساير امت ... آورده : روايت شده كه عمر بن خطاب آيه را به اين صورت قرائت كرد: والسابقون الاولون من المهاجرين ، والانصار الذين اتبعوهم باحسان برفع راء الانصار و بدون واو با الذين .
ابى بن كعب به او گفت : والانصار والذين به كسر راء، و با واو صحيح است . پس عمر آن گونه قرائت خود را چندبار تكرار نمود تا اين كه ابى به او گفت : به خدا سوگند من آن را نزد رسول خدا والذين اتبعوهم با واو خوانده ام و تو آن موقع در بقيع نان مى فروختى .
عمر گفت : راست گفتى ، شما حفظ كرديد و ما فراموش نموديم و شما خود را فارغ ساختيد و ما مشغول گشتيم ، و شما حاضر شديد و ما غائب .
و آنگاه عمر به ابى گفت : آيا انصار هم در ميان آنان هستند؟
ابى : بله ، و با خطاب و پسرانش در اين باره مشورت نشد. پس عمر گفت : من خيال مى كردم ما مهاجرين داراى چنان مقام و منزلتى هستيم كه هيچ كس به آن نمى رسد (248).
مؤ لّف :
ظاهرا مقصود عمر از اين جمله كه گفته : آيا انصار نيز در ميان آنان هستند اين است كه آيا لفظ انصار به جر خوانده مى شود تا عطف بر مهاجرين باشد، كه در نتيجه انصار نيز بمانند مهاجرين (از پيشى گيرندگان به ايمان صدر اسلام ) باشند، يا اين كه نه ، بلكه مهاجرين تنها داراى آن امتيازند. پس ابى - كه خودش نيز از انصار بود - به او پاسخ داد كه : انصار هم از پيشى گيرندگان به ايمان صدر اسلام مى باشند، و آن زمان كه خداوند انصار را در زمره آنان قرار داد از پسر خطاب كه نسبت به انصار بى اعتنا بود نظرخواهى ننمود كه آيا انصار را جزء آنان بياورد يا نه .
و اما اينكه گفته : من گمان مى كردم كه ما مهاجرين داراى وجه و مقامى هستيم كه هيچ كس به آن نمى رسد به او گفته مى شود: علو مقام و رفعت شان سابقين اوليه از مهاجرين از حيث كبرى معلوم و اما صغراى آن از كجا؟ زيرا در ادامه آيه شريفه آمده : رضى الله عنهم و رضوا عنه ؛ (249) خدا از آنان خشنود است ، و آنان از خدا خشنود، و كسى كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به هنگام وفات او را از نزد خود بيرون كرده بخاطر منع او از وصيت نمودن رسول خدا و نسبت هجر به او و... چگونه خداوند از او راضى است ؟.
89- دو شيوه متضاد
در تاريخ طبرى آمده : عثمان مى گفت : عمر به خانواده و نزديكانش بخاطر رضاى خدا مالى نمى داد، و من بخاطر رضاى خدا بر آنان مى بخشم (250).
مؤ لّف :
اين گفتار عمثان مغالطه است ؛ زيرا بخل ورزيدن و نبخشيدن به نزديكان از اموالى كه خدا به انسان عطا نموده ، هيچ گونه قربتى نداشته بلكه موجب بعد از پروردگار خواهد بود؛ زيرا خداى تعالى فرموده : وآتى المال على حبه ذوى القربى واليتامى والمساكين ؛ (251) و دارايى خود را در راه دوستى به خدا به خويشاوندان و يتيمان و فقيران صرف كند.
همچنين بخشيدن به آنان از مال ديگران و حقوق مسلمانان نيز به نتيجه اى جز دورى از پروردگار نخواهد داشت ، آن گونه كه عثمان عمل مى كرد.
چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده : عثمان عموى خود، حكم بن عاص را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را از مدينه تبعيد نموده و ابوبكر و عمر هم او را پناه نداده بودند، پناه داده و صد هزار درهم از بيت المال نيز به او بخشيد. و رسول خدا مهزور (محل بازار مدينه ) را به مسلمانان بخشيد و عثمان آن را به پسر عموى خود حارث بن حكم هبه كرد. و فدك را - كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را به دخترش فاطمه زهرا - سلام الله عليها - بخشيده بود - به پسر عمويش مروان هديه نمود. و افريقيه را فتح كرده ، خمس آن را گرفته يكجا به مروان تقديم داشت (252).
90- آينده نگرى عمر
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه عمر مجروح گرديد گفت : اى ياران محمد! يكديگر را نصيحت و راهنمايى كنيد؛ زيرا اگر چنين نكنيد عمرو بن عاص و عثمان بر شما غلبه خواهند كرد.
آنگاه ابن ابى الحديد گفته : محمد بن نعمان معروف به مفيد يكى از علماى اماميه در بعضى از كتابهاى خود آورده : مقصود عمر از اين جمله تحريك و تطميع عمرو بن عاص و معاويه بوده در به دست آوردن خلافت ؛ زيرا معاويه كارگزار و امير او بر شام بوده و عمرو بن عاص بر مصر، و مى ترسيده عثمان از اداره خلافت باز مانده و خلافت به على برسد. از اينرو اين سخن را گفته تا در مصر و شام به گوش آنان رسيده پايه هاى حكومت و سلطنت خود را بر آن دو اقليم مستحكم گردانند، تا اگر على خليفه شود نفوذ و تسلطى بر آن دو مملكت نيابد.
سپس ابن ابى الحديد گفته : ولى به عقيده من اين استنباط نشات گرفته از كينه و عداوت است ، چرا كه عمر پرهيزكارتر از آن است كه چنين فكر و خيالى در دلش خطور كند، وليكن از جايى كه او مرد با فراستى بوده و در حدسهايش صائب ، از اينرو بسيارى از امور آينده را پيشگويى كرده است . چنانچه ابن عباس در باره او گفته : به خدا سوگند كه اوس بن حجر در اين شعرش غير او را قصد نكرده است :
الا لمعى الذى يظن بك الظن
كان قد راى وقد سمعا
مرد تيزهوشى كه هرگاه گمانى درباره تو برد، گويى آن را در تو ديده و يا شنيده است (253).
مؤ لّف :
ما منكر فراست عمر نيستيم ، عمرو بن عاص و معاويه هم با فراست بوده اند. و از جمله زيركيهاى عمرو بن عاص يكى در جنگ صفين بوده ، آن هنگام كه معاويه احساس كرد كه اميرالمومنين در آستانه پيروزى ، و لشكر او در حال اضمحلال است ، دست به دامان عمرو گرديد، عمرو به او گفت : من از آغاز، چنين روزى را براى تو پيش بينى مى كرده علاج كار را نيز براى تو تدبير نموده ام ، تنها راه چاره اين است كه قرآنها را بالا بريم ، و قائل به تحكيم قرآن شويم !.
همچنان كه براى معاويه آخر كارش را مانند اولش تدبير نموده به او گفت : تنها راه نگهدارى و حفظ شاميان در تحت نفوذ و سيطره تو، به اين است كه نظر شيخ عرب شام ، شراحيل را با خود مساعد گردانى ، بدين وسيله كه در ذهن او القا كنى كه على عثمان را كشته است و براى تامين اين مقصود بايد در اولين ملاقات با او، جمعى از معتمدين خود را وادار كنى كه نزد او بر آن موضوع گواهى دهند، و روحيه او طورى است كه اگر مطلبى را باور كرد هيچ چيز آن را از ذهن او بيرون نمى كند، معاويه همين كار را كرد، پس در همان مجلس شراحيل برخاست و به معاويه گفت : بر من ثابت شده كه على عثمان را كشته است ، حال اگر به خونخواهى او برنخيزى تو را از شام بيرون مى كنم ، پس معاويه صحت راى و درستى تدبير عمرو را دريافته به شراحيل گفت : سمعا و طاعه من مطيع و گوش به فرمان تو هستم (254).
و زيركى معاويه نيز به گونه اى بوده كه مردم مى پنداشتند كه او از اميرالمومنين عليه السلام زيرك تر است ، تا اينكه خود آن حضرت فرمود: والله ما معاويه بادهى و منى ولكنه يغدر و يفجر؛ به خدا سوگند معاويه از من زرنگتر نيست وليكن او خدعه و نيرنگ مى كند و دروغ مى گويد.
و نيز عمر درباه او به ياران خود گفت : شما از تيزهوشى كسرى و قيصر تعريف مى كنيد، حال آن كه نزد شماست جوان قريش ، معاويه !.
و از جمله زيركيهاى معاويه يكى اين بوده كه آن هنگام كه عمرو بن عاص دين خود را به معاويه فروخت و به او قول داد كه وى را در برابر اميرالمومنين مساعدت دهد - چنانچه گذشت كه جنگ صفين را از اول تا به آخرش براى او تدبير و طراحى نمود - و در عوض با معاويه شرط كرد كه آنگاه كه به مقصودش برسد فرمانروايى مصر را به او بدهد و معاويه هم قبول كرده و به شرط خود وفا نمود.
عمرو بن عاص تصميم گرفت كه با هياتى از ماموران عاليرتبه خود از معاويه ديدن كند، و معاويه حدس زد كه عمرو به همراهانش خواهد گفت : كه من در مصر مستقل بوده ، از اينرو به هنگام ورود بر معاويه او را به عنوان اميرالمومنين خطاب نكنيد، و به همين جهت معاويه به تمام نگهبانان و دربانان قصر خود دستور داد كه هنگام ورود آنان جلو تمام درها با آنان به شدت و خشونت برخورد كنند، آنها هم چنين كردند موقعى كه آنان بر معاويه وارد شدند از شدت ترس و وحشتى كه از معاويه در دلشان افتاده بود، بدون اختيار به او گفتند: السلام عليك يا رسول الله !. پس وقتى كه خارج شدند عمرو به آنان عتاب نمود كه من به شما گفتم به او يا اميرالمومنين نگوييد، شما يا رسول الله گفتيد!
و اگر آنان داراى فراست نبودند، قدرت انجام آن اعمال و رفتار را نداشتند، و آنچه كه آن عالم امامى ، شيخ مفيد، از گفتار عمر استنباط نموده لازمه آن فراست است .
و پاسخ ابن ابى الحديد به مفيد نظير پاسخى است كه شيخ بهايى از زبان بعض شيعه نقل كرده كه گفته : او بر بعض عامه اشكال كرده كه شما در كتب صحاح خودتان در فلان صفحه آورده ايد: غضب فاطمه غضب خدا و رسول اوست ، و در فلان صفحه نيز نقل كرده ايد كه : ابوبكر و عمر فاطمه را خشمگين نمودند، و فاطمه از دنيا رحلت نمود در حالى كه از آنان غضبناك بود و نتيجه اين دو روايت اين است كه آنان خدا و رسولش را به غضب آورده و مستحق عذاب شده اند پس آن مرد پاسخ داد: تا كتاب را ببينم ، و پس از چندى گفت : من كتاب را ديدم ، ولى تو شماره صفحات كتاب را صحيح نگفته بودى !.
و در خصوص همين مساءله نيز ابن ابى الحديد پاسخى گفته كه دست كمى از پاسخ آن مرد ندارد. او گفته : صحيح نزد من اين است كه گفته شود: فاطمه - سلام الله عليها - از دنيا وفات نمود در حالى كه از ابوبكر و عمر دلگير و ناراحت بود، و وصيت كرد كه بر او نماز نخوانند. ولى اصحاب ما بر اين عقيده اند كه اين از جمله خطاهاى بخشوده شده آنهاست . و البته بهتر اين بود كه آنان اكرام و احترام او را نگه مى داشتند، اما از وقوع فتنه و تفرقه ترس داشته اند و آنچه كه به نظرشان اصلح آمده انجام داده اند، چرا كه آنان دين و ايمانشان قوى و محكم بوده است (255)؛ زيرا كه قياس شكل اولى بديهى الانتاج و غير قابل تشكيك است مگر براى سوفيست ها كه در ضروريات نزد ترديد مى كنند.
و اين نص كلام ابن قتيبه است كه در كتاب خلفاء آورده : عمر به ابوبكر گفت : بيا با هم به نزد فاطمه - عليهاالسلام - رويم ؛ زيرا كه ما او را ناراحت كرده ايم پس با هم به نزد فاطمه - عليهاالسلام - رفته و اجازه حضور طلبيدند، ولى آن حضرت به آنان اجازه نداد، پس به نزد على - عليه السلام - رفته او را شفيع قرار دادند حضرت آنان را به نزد فاطمه برد، و چون در مجلس آن مخدره نشستند، فاطمه - عليهاالسلام - روى خود را از آنان برگردانده به جانب ديوار نمود، پس به آن حضرت سلام كرده ، آن مخدره پاسخشان را نداد - تا اين كه آورده - آنگاه فاطمه - سلام الله عليها - به آنان فرمود: اگر حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله برايتان نقل كنم كه خودتان هم آن را مى دانيد به آن اقرار مى كنيد؟ گفتند: آرى .
پس فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نشنيديد كه رسول خدا مى فرمود: خشنودى فاطمه خشنودى من و غضب فاطمه غضب من است ؟ گفتند: بله .
سپس فرمود: من خدا و فرشتگان او را شاهد مى گيرم كه شما مرا خشمگين نموده ، خشنودم نساختيد، و آنگاه كه رسول خدا را ملاقات كنم شكايت شما را به او خواهم كرد... و پس از آن به ابوبكر فرمود: به خدا سوگند من در هر نمازم بر تو نفرين مى كنم (256).
و اما آن قداستى كه ابن ابى الحديد براى عمر ادعا كرده ، تنها تاريخ درباره آن قضاوت مى كند. اينك به اين فراز از تاريخ توجه كنيد:
يحيى حمانى از... از ابوصادق نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه عمر خلافت را در ميان شوراى شش نفره قرار داد به آنان گفت : اگر دو نفر با يك نفر بيعت كرد و دو نفر ديگر با يكى ديگر، با آن سه نفرى باشيد كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست ، و سه نفر ديگر را بكشيد.
على عليه السلام از خانه بيرون آمد در حالى كه بر دست عبدالله بن عباس تكيه زده ، پس به او فرمود: اى ابن عباس ! همانا كه قوم ، پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله با شما دشمنى كردند آن گونه كه با رسول خدا در زمان حياتش ، آرى ، به خدا سوگند هيچ چيز شمشير، آنان را به حق بر نمى گرداند. ابن عباس پرسيد، مگر چطور؟
اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: آيا شنيدى گفتار عمر را كه گفت : اگر دو نفر با يكى و دو نفر ديگر با يكى ديگر بيعت كردند، با آن سه نفرى باشيد كه عبدالرحمن در ميان آنهاست و سه نفر ديگر را بكشيد.
ابن عباس : آرى .
امير المومنين : آيا مى دانى كه عبدالرحمن پسر عموى سعد و نيز عثمان داماد عبدالرحمن است ؟
ابن عباس : بله .
اميرالمومنين : پس با اين ترتيب عمر مى دانست كه اين سه نفر؛ سعد، عبدالرحمن ، عثمان با هم اتفاق نظر دارند و با هر كدامشان بيعت شد دو نفر ديگر نيز با او خواهند بود، بنابراين ، عمر دستور قتل مخالفين آنها را داده ، و با كشتن من اهميتى به كشته شدن طلحه و زبير نمى دهد، آنچه براى او مهم است كشتن من است .
و از جمله فراستهاى عمر اين بود كه تركيب شورايش را طورى قرار داد كه بجز اين كه عثمان را بر اميرالمومنين مقدم داشت ، خلافت آن حضرت را پس از عثمان نيز متزلزل نمود؛ زيرا او بخوبى مى دانست كه مردم عثمان را بخاطر كردارش مى كشند و طبيعتا با اميرالمومنين عليه السلام بيعت مى كنند، و از طرفى هم مى دانست كه طلحه و زبير كاملا با هم توافق نظر دارند، پس آنان را نيز مانند آن حضرت در ميان شورا قرار داد تا در برابر آن حضرت قيام كنند؛ چنان كه اين كار را هم انجام دادند و جنگ جمل را به وجود آوردند. و نيز مى دانست كه معاويه آن اعجوبه مكر و تزوير با تسلطى كه بر شام دارد، و مدتى طولانى - از زمان خلافت عمر تا زمان قتل عثمان - اهل آن سامان را به دلخواه خود تربيت نموده مى تواند در مقابل اميرالمومنين عليه السلام به بهانه خونخواهى پسر عمش عثمان قيام كند و عمرو بن عاص نيز يار و همراه او، و چنين هم شد، و جنگ صفين پديد آمد.
و همان گونه كه عمر فردى مانند معاويه را كه دشمنى او را نسبت به پيامبر - صلى الله عليه و آله - و اهل بيتش مى شناخت فرمانرواى اقليمى چون شام نمود به منظور تضعيف اميرالمومنين تا اگر خلافت به آن حضرت برسد نفوذى در آن منطقه نداشته باشد. همچنين هيچ پست و مقامى به احدى از بنى هاشم هم نمى داد، تا سبب تقويت آن حضرت نگردد. چنانچه مسعودى در مروج الذهب از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: عمر به نزد من فرستاد و گفت : عامل شهر حمص از دنيا رفته ، و او مردى درستكار و خير بوده ، و اهل خير هم اندك ، و من اميد دارم كه تو از جمله آنان باشى ، ولى درباره تو چيزى در دلم هست - و آن را از تو نديده ام - كه مرا رنج مى دهد، حال بگو نظرت درباره عمل (عامل شدن ) چيست ؟
ابن عباس : قبول نمى كنم مگر اين كه آنچه كه در دلت هست آن را به من بگويى .
عمر: مى خواهى چه كنى ؟
ابن عباس : مى خواهم آن را بدانم تا اگر واقعا در من عيبى هست كه موجب نگرانى تو شده خودم نيز از آن نگران باشم ، و اگر برى هستم بر تو معلوم شود و رفع نگرانيت گردد، و در اين صورت عمل تو را در آنجا (حمص ) مى پذيرم ، زيرا كمتر اتفاق افتاده كه من چيزى را ببينم و يا احتمال آن را بدهم ، مگر اين كه آن را مورد بررسى قرار مى دهم . عمر گفت : اى ابن عباس ! از اين مى ترسم كه تو عامل من باشى و در آن حال مرگ من فرا رسيده بگويى بيا به سوى ما نه ديگران (خلافت را براى خود بخواهيد) - تا اين كه آورده : - عمر به او گفت : بالاخره نظرت چيست ؟
ابن عباس : نظرم منفى است .
عمر: چرا؟
ابن عباس : زيرا اگر قبول كنم با آن گمانى كه تو درباره من دارى همواره خاشاكى خواهم بود در چشم تو.
عمر: پس مرا در اين باره راهنمايى كن .
ابن عباس : به عقيده من كسى را انتخاب كن كه از هر جهت مورد اطمينان و اعتماد تو باشد (257).
مؤ لّف :
چنين كسى كه ابن عباس به عمر گفته افرادى مانند مغيره بن شعبه و معاويه بن ابوسفيان و امثال اينها از منافقين و دشمنان اميرالمومنين - عليه السلام - مى باشند.
علت گرفتن فدك
و نيز گرفتن فدك از حضرت فاطمه - عليهاالسلام - به وسيله او و ابوبكر به همين منظور - تضعيف جانب اميرالمومنين - بوده ، و گرنه چگونه آنان ادعاى هر كسى را كه نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله ادعايى داشته مى پذيرفته اند، و بلكه مردم را به آن تشويق مى نموده اند، تا چنين وانمود كنند كه آنان جانشينان پيغمبر بوده قرض او را ادا و به وعده هاى او وفا مى كنند، چرا كه اين موضوع را از رسول خدا درباره اميرالمومنين شنيده بودند، ولى ادعاى فاطمه زهراء - سلام الله عليها - سرور زنان عالم را درباره فدك ، و همچنين شهادت اميرالمومنين عليه السلام را براى آن مخدره نپذيرند، با اين كه قرآن به طهارت و عصمت آنان گواهى داده است . چنانچه در فتوح البلدان آمده : هنگامى كه مامون در سال 210 هجرى ، فدك را به اولاد فاطمه زهرا - عليهاالسلام - برگرداند، در نامه اى به عامل خود در مدينه چنين نوشت : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فدك را به دخترش فاطمه بخشيده و اين موضوع نزد خاندان رسول خدا معروف و مشهور و بدون هيچ گونه اختلاف و ترديدى بوده - تا اين كه نوشته - پس اگر بعد از وفات رسول خدا اعلام شود كه هر كس كه صدقه و يا هبه و يا حقى از رسول خدا صلى الله عليه و آله طلب دارد بگويد كه قولش مقبول و ادعايش مسموع خواهد بود، همانا گفتار فاطمه - عليهاالسلام - درباره آنچه كه رسول خدا به او بخشيده ، اولى و احق به پذيرش است .
مؤ لّف :
گرچه تصديق فاطمه - عليهاالسلام - از تصديق ديگران اولى است وليكن از آنجا كه اين تصديق موجب ضعف حكومت و سلطنت آنان مى شده ، لاجرم از پذيرفتن آن سرباز زده اند، و اميرالمومنين خود دراين باره در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته مى فرمايد: بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين ، و نعم الحكم الله .
بله ، از تمام آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده (از مال دنيا) فدك در دست ما بود، پس گروهى بر آن بخل ورزيده (به غصب آن را از ما گرفتند)، و گروهى ديگر (امام عليه السلام و اهل بيتش ) بخشش نموده از آن گذشتند، وخداوند نيكو داورى است
و جوهرى در سقيفه و احمد بن ابوطاهر در بلاغات النساء - كه از بزرگان آنان هستند - مى نويسند: كه فاطمه - عليهاالسلام - در ضمن خطبه اش به ابوبكر فرمود:اى پسر ابى قحافه ! ابا دارد خدا از اين كه تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم ؟ عجب دروغى گفتى ! بگير آن را مهار كرده ، و زين بسته (با تمام توابع و ضمائم ) كه در روز رستاخيز تو را ملاقات خواهد نمود، همانا خداوند نيكو داورى است و ضامن محمد، و وعده گاه قيامت ، و به هنگام ساعت (رستاخيز) اهل باطل زيانكار، و براى هر خبرى وقت معينى است ، و بزودى بر شما معلوم مى شود كه كداميك از ما و شما به عذاب ذلت و خوارى گرفتار، و عذاب دائم خدا را مستوجب خواهيم شد.راوى مى گويد: هيچ روزى ديده نشده بود كه زن و مرد مدينه بيش از آن روز گريسته باشند .
به هر حال گفتنى در اين زمينه بسيار است ، و شرح ماجرا غم انگيز، و در همين جا عنان قلم بر مى كشيم ، و خداى را در آغاز و انجام مى ستائيم ، و بر رسول او و اهل بيت طاهرينش درود مى فرستيم ، براى هميشه تا روز رستاخيز.
سخنان على (ع )
و اينك شرح داستان جانشينى پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله را در يك بيان كوتاه و خلاصه از زبان اميرالمومنين على عليه السلام بشنويم :
هان ! به خدا سوگند، فلان ، - ابوبكره خلافت را مانند پيراهنى در بر كرد حال آن كه بخوبى مى دانست كه من براى خلافت مانند مركز آسيابم كه آسياب به دور آن مى چرخد، سيل علوم و معارف از قله بلند من سرازير، و هيچ پرواز كننده به اوج كمالات من نتواند رسيد، با اين همه ميان خود و زمامدارى پرده افكنده ، از آن پهلو تهى نمودم ؛ زيرا با خود فكر كردم آيا با دست خالى به دشمنانم حمله كنم و يا در برابر پيشامدى كور و ظلمانى صبر پيشه سازم ، آن چنان پيشامدى كه بزرگسال را فرسوده ، و كم سال را پير. و انسان مومن را تا به هنگام ديدار پروردگارش به رنج و ناراحتى وا مى دارد، ديدم صبر و شكيبايى عاقلانه ترست ، پس صبر نمودم در حالى كه در چشمانم خس و خاشاك و در گلويم استخوان بود، چرا كه ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم ، تا اين كه اولى از اين جهان رخت بربست ، ولى امر زمامدارى پس از خود را به فلان شخص - عمر - پاس داد.
و آنگاه امام عليه السلام به اين شعر اعشى متمثل گرديد:
شتان ما يومى على كورها
و يوم حيان اخى جابر
چقدر فرق است ميان امروز من كه بر پشت شتر در پهنه بيابانها رنج سفر مى كشم و آن روز كه در خدمت حيان برادر جابر در آسايش و راحتى بسر مى بردم .
شگفتا! با اين كه اولى در زمان حياتش از مردم خواستار فسخ و اقاله خلافت بود ولى زمامدارى پس از مرگ خود را براى ديگرى بست ، چه بيرحمانه و جدى آنان پستانهاى خلافت را ميان خود تقسيم كردند. شخص اول حكومت را در طبعى خشن قرار داد كه دلها را بشدت مى آزرد، و تماس با او ناراحت كننده و خشونت آميز بود، لغزشهايش بسيار و به دنبال آنها پوزشهاى پى در پى . مصاحب با او چونان سوار بر شتر چموش كه اگر مهارش را بكشد بينى شتر پاره شود، و اگر رهايش كند او را در پرتگاه سقوط هلاك نمايد.
بخدا سوگند، مردم در ايام خلافت دوم به اشتباه و سركشى . و رنگ به رنگ شدن ، و دورى از حق گرفتار شدند، و من در اين مدت طولانى و مشقت بار تحملها نمودم تا اين كه دومى نيز براهش برفت ، ولى امر زمامدارى را در ميان گروهى قرار داد كه گمان كرد من هم يكى از آنان هستم .
پناه بر خدا! از شوراى او، چه وقت من در برابر شخص اول در رابطه با خلافت مورد ترديد بودم كه اينك با اعضاى اين شورا، قرين و رديف گردم وليكن بناچار با آنان پرواز نموده و در نشيب و فراز همراهشان گرديدم . در اين هنگام يكى از آنان (سعد بن ابى وقاص ) به علت حسد راه كج در پيش گرفت ، و ديگرى نيز (عبدالرحمن بن عوف ) به جهت خويشاوندى و اين كه داماد عثمان بود به جانب او متمايل گشت ، بعلاوه ، بر خصلتهاى زشت ديگرشان ، تا اين كه نفر سوم (عثمان ) از ميان اين گروه برخاست در حالى كه شكم خود را فراخ و پرباد كرده ، فكرى جز خوردن نداشت ، و به همراه او فرزندان پدرش (بنى اميه ) برخاسته ، همگى مال خدا را با دهان پر مى خوردند، همانند شتر علف بهارى را تا اين كه سرانجام بافته هايش پنبه شد، و اعمالش او را به كشتن داد، و شكم خوارگى وى را به رو انداخت .
(پس از قتل عثمان ) ازدحام و انبوه وحشت آور مردم كه به يال كفتار شباهت داشت به سوى من روى آورد، به حدى كه حسن و حسين - عليهماالسلام - پايمال شده ، و دو طرف لباسم پاره گرديد و همچون گله گوسفند مرا در ميان گرفتند. و چون زمام امور خلافت را به دست گرفتم گروهى (طلحه و زبير و يارانشان ) پيمان شكستند، و جمعى (خوراج ) از راه منحرف گشته ، و دسته اى (معاويه و يارانش ) ستمگرى پيشه نمودند، تو گويى كلام خدا را نشنيده بودند كه مى فرمايد:
تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا فى الارض ولا فسادا و العاقبه للمتقين (258).
ما آن (بهشت جاودان ) آخرت را براى آنان كه در زمين اراده علو و فساد و سركشى ندارند مخصوص مى گردانيم و حسن عاقبت خاص پرهيزكاران است .
آرى ، به خدا سوگند آن را شنيده و در خاطر داشتند ولى دنيا در نظر آنان زيبا جلوه نموده دل آنان را برده بود.
هان ! سوگند به خدايى كه دانه را شكافته ، و جانداران را آفريده ، اگر نبود آن جمعيت حاضر در اطراف من ، و اين كه حجت خدا با وجود آن ياوران بر من تمام گشته ، و پيمانى كه خدا با دانايان بسته كه بر پرخورى ستمكار و گرسنگى ستمديده تحمل و سكوت ننمايند، مهار خلافت را بر دوشش انداخته ، و آخر آن را با پياله اولش سيراب مى نموم (مانند گذشته عهده دار آن نمى شدم ). و مى يافتيد كه اين دنياى شما نزد من از اخلاط بينى يك بز (كه به هنگام عطسه كردن بيرون مى آيد) هم ناچيزتر بود (259).