در آن صحرای سوزانِ عربستان، زیر سایه ای از بوته خار مغیلان کودک شیرخواری خفته بود. مادرش فاطمه بنت اسد دست های کوچک کودکش را با طنابِ قنداق بسته بود و خود برای کاری از فرزند دلبندش فاصله گرفته و به سویی رفته بود. وقتی به پیش پسرش برگشت با صحنه شگفت انگیزی روبه رو شد که بی اختیار در جا خشکش زد و چنان فریادی کشید که مردم جمع شدند.
مادر در حالی که انگشت حیرت به دندان گرفته بود «مولود کعبه» را دید که طناب قنداش را پاره کرده است و با دست هایش - که در عین ظرافت و کودکانه بودن، ستبر و مردانه بودنش هم هویدا بود - دارد گلوی مار بزرگی را در مشت می فشارد. مادر که لحظه ای مسحورِ لبخندِ نجیبانه دلبندش شده بود، زود به خود آمد و لحظه ای با خود اندیشید که نکند مار نمرده باشد، امّا با یک نگاه دیگر مطمئن شد که مار در مشت علی مچاله شده و مرده است. وقتی که خیالش آسوده شد، لبخند خوشنودی به صورتش نشست و در حالی که داشت نفس راحتی می کشید چشم در چشم پسرش گفت: أَنْتَ حیدرةٌ، حیدره / پسرم تو بچّه شیری؛ بچّه شیر.(29)
29 . ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب 2 / 287 - 288.
بچّه شیر
- بازدید: 1617